دانلود رمان یاس از مریم پیروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان یاس، داستانی ترکیبی از تخیلات و وقایع به روز و به شمار رفتهی دنیای واقعیمونه. برای یاسها و دخترانی که به هر دلیلی مجبورند راه سکوت رو در پیش بگیرن. یاس بعد از مرگ شوهرش بخاطر رازش مجبوره از پرهام پسر برادر شوهرش تمکین کنه…
خلاصه رمان یاس
صبح که از خواب بیدار شدم رفتم توی آشپزخونه، اول سرکی توی خونه کشیدم، خبری از پرهام نبود . وسایل صبحانه رو یکی یکی چیدم روی میز. دیشب تا صبح از ترس این که پرهام یه وقت نیاد توی اتاقم نخوابیده بودم. اتاقم کلید نداشت و روم نمی شد به خان جون بگم کلید اتاق رو بهم بده. مسلما پیش خودش فکر می کنه دختره اومده مزاحم من و زندگیم شده و با پا قدم نحسش بچه ام شب عروسیش مرده، حالا اون به نوه هام و بچه هام شک داره که کلید اتاقش رو می خواد تا هروقت دلش بخواد اتاقش رو قفل کنه. شک… هه ! مسخره ست اگه من
به نوه ی خان جون فقط شک کنم!! چای رو دم کردم و نونا رو از توی یخچال در آوردم و روی میز گذاشتم که کسی از پشت سرم گفت: -نون گرم و تازه گرفتم. یه لحظه جا خوردم. هنوزم این جا بود. فکر می کردم رفته ولی انگار تمام دیشب مثل من زیر این سقف خونه بوده. برنگشتم به طرفش، خودش نون ها رو لای سفره پارچه ای گذاشت. یه لیوان دیگه از توی کابینت برداشتم و برای اون روی میز گذاشتم. پرسید: خان جون هنوز بیدار نشده؟ -نه -باید امروزم بری سر کارت؟ جوابش رو ندادم. دلیلی نداره مسائل شخصیم رو بهش بگم. تکرار کرد: با تو بودما.
پیچیدم و تکیه دادم به کانتر و نگاهش کردم. نگاه اونم خیره و سخت به من بود. حالت چهره اش جدی و خشک و خشن بود و توی یه نظر یه آدم متشخص و محترم جلوه می کرد. یه آدم باکلاس و بافرهنگ که زندگی منو به جوخهی دار کشید. پفی کشید و آروم تر گفت: -باز که داری اینجوری نگام می کنی؟ حرفی نزدم. دستش رو به صندلی تکیه داد و بی نفس گفت: -نتونستم بگذرم. نگاهم کرد و مستقیم تو چشمام لب زد: قرارم نیست بگذرم. شقیقه هام نبض گرفتن و تنم آشکارا لرزید… بی هوا به چادرم روی ماشین لباسشویی چنگ زدم و روی سرم انداختم…
دانلود رمان بی گدار از مستانه بانو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پاهایش مسخ شده از صدای آواز، بدون دریافت هیچ فرمانی از مغزش به سمت منبع آن احساس روحنواز قدم برداشت. با دیدنش پشت میز صبحانه ی کنار پنجره، لبخندی به زیبایی آن آواز، روی لب هایش نشست. صدایش اوج گرفت و نگاهش چرخید با دیدن هامین که به ستون تکیه زده و نگاه تحسین برانگیزش را نثارش میکرد، لبخند زد و از پشت میز بلند شد…
خلاصه رمان بی گدار
هامین آغوشش را به رویش باز کرد و اجازه داد عطر بهار نارنج ذاتی دخترک، مهمان وجودش شود. عطری که از وجود مادرش به ارث برده بود. مادرش!… این کلمه صدای جیغ و گریه را در ذهنش پخش می کرد. سرش را کمی تکان داد تا از آن جهنم بیرون بیاید. صدای روحنواز دخترک برای فراموشی تمام سیاهی ها کافی بود: -صبح بخیر سر صبحی چشمات چرا سرخه؟ هامین دستی به چشمانش کشید و با لبخندی هر چند خسته اما واقعی جواب داد: -آخر ماهه دیگه
کارها تمومی ندارن بابا! آیناز داری مثل عزیز صحبت میکنی ها. آیناز شیطنت جمله ی پدرش را ندید گرفت و همانطور که به سمت میز می رفت، با نگرانی گفت: -باید بیشتر مراقب خودت باشی. هامین نگاه عمیقی به آیناز انداخت. بزرگ شده بود… بزرگ شدنی که برای او خون دل ها ساخته بود. چه در زمان بیماری های کودکی و گریه کردن های از سر بی قراری که پا به پایش اشک ریخته بود و چه زمانی که هورمون های زنانه دوران بلوغش او را به عصبی ترین و منزوی ترین دختر دنیا تبدیل می کرد.
از شکوفایی گلی که با دستان خودش پرورش داده بود می ترسید! از به چشم آمدنش می ترسید! از دستانی که کمین کرده اند برای چیدنش می ترسید!… خودش را می شناخت چون خاری زهرآگین بود که برای محافظت از گلش در دستان شکارچی فرو می رفت و هست و نیستشان را به باد می داد. اما می ترسید از خواستن هایی که در وجود دخترکش جمع شده بود… می دانست گلش آنقدر ارزش دارد که دیگران سوزش خارهای چسبیده به گل را تحمل می کنند. قدم پیش گذاشت…
دانلود رمان تلنگر عشق از سمیرا خانوم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی دختری به اسم سونیا هست که متولد مشهد هستش و دانشگاه تهران قبول میشه و برای اینکه تو تهران تنها نباشه پدرش اونو میفرسته خونه دختر دوستش که اون هم همون دانشگاه سونیا هست. برادر این دختره هم تو همون دانشگاهه ولی ترم بالاییه و اینکه دختر دوست باباش رادا و سونیا توی واحد رو به رویی رایان. داداش رادا زندگی میکنن تو تهران و تو این دانشگاه اتفاقاتی پیش میاد که…
خلاصه تو این دانشگاه اتفاقاتی پیش میاد که…
خلاصه رمان تلنگر عشق
سفره رو انداختمو رادا غذارو اورد و رایان هم اومد کنار من رو صندلی نشستو برای خودش غذا کشید .اهههه چرا من همش کنار این یابو میوفتم. بی محل بهش غذامو داشتم می خوردم که رادا گفت: داداش از کی باید بریم دانشگاه؟ _امروز که اول مهره. از فردا فردا باید برین. _باشه. پس خودت ی تک بزنی که بیایم پایین. _باشه. (ای خدا باید با این عنتر برییییم). میمون جان غذاشو نوش کردو رفت خونه ی خودش. ظرفارو من شستمو رفتم تو اتاقمو .لباسامو مرتب تو کمدم چیدمو لوازم آرایشمو رو میز چیدمو و ادکلنامم گذاشتم رو میز و گوشیمو چک کردمو جواب پیامارو دادمو چند دقه با مامی
حرفیدمو گفتم ب سلامتی رسیدیم. رفتم تو هال رادا نبود رفتم نشستم رو مبل روبه رو TV و شبکه هارو جابه جا می کردم که صدای در اتاق رادا اومد. اومد کنارم نشست و گفت: سلام دوست گلمم._سلام دوست عسلمممم. باهم خندیدیم. روی شبکه ای که فیلم طنز داشت واسادمو نگاه کردیم. فیلم که تموم شد سرامونو بردیم تو گوشیامون. یکمی چت کردمو ی نگا ب ساعت انداختم. ساعت ۵:۳۰ بود. اووووه حوصلم پوکید. _رادا حوصلم پوکید. _منم هممم چیکارکنییم. _بریم بازار؟؟ _فکر خوبیه. باشه بریم. رفتیم تو اتاقامون تا حاظر شیم. موهامو بالاسرم محکم بستمو زیرشو یه کلیپس زدم و یه شال
صورتی گنده سرم کردمو یک شلوار لی و یک مانتو صورتی پوشیدمو یک کفش صورتی که روش یک پاپیون صوررتی بود پام کردمو ساعت صورتیمم بستم و با عطرم دوش گرفتمو رفتم بیرون… رادا روی مبل نشسته بود و سرش تو گوشیش بود. یه مانتو خردلی و یک شلوار جین خردلی و شال خردلی و کفش خردلی پوشیده بود.با ارایشی مثل من.خیلی شیک شده بود. _رادا بریم؟؟ _اره رایان پایین منتظرمونه. _رایان؟؟ چرا به زحمت انداختینشون؟ (الهی بمییره اون میاد با ما بیرون چه غلطی کنههه)…
دانلود رمان روزهای خاکستری از هانیه حدادی اصل با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی دختر و پسری به اسم سها و سیاوشه که از بچگی به اسم هم بودند و قرار بوده که باهم ازدواج کنند.در عین حال که اطرافیان اصرار داشتن که این دو تا با هم ازدواج کنند .این اصرار باعث میشد که تنفر این دو نفر از هم بیشتر بشه.تا اینکه سها عاشق پسری به اسم کامیاب میشه و …
خلاصه رمان روزهای خاکستری
روی پشت بام نشسته و به ستاره ها خیره شده بود و به اینده ای که در پیش رو داشت فکر می کرد اریا او را که در این حالت دید اهسته پشت سرش ایستاد و گفت: واقعا زیباست سیاوش که متوجه او شده بود گفت: اریا تویی؟ -اره سلام شب بخیر بیا بشین اریا مقابلش نشست و گفت: چی شده اومدی این بالا؟ همبن طوری کی اومدی؟ -همین الان مادرت گفت اینجایی می خواست صدات کنه گفتم خودم میرم پیشش خوب کردی اومدی دلم گرفته بود – دیگه چرا؟ کلافه ام خیلی سردر گم شده ام
-چه مرگت شده سیا چند روزیه که اصلا حال و حوصله درست و حسابی نداری هی می خوام ازت بپرسم باز میگم ولش کن اگه خبری باشه خودش میگه حالم خوب نیست چرا؟ مشکلی برام پیش اومده اریا نگاهی به اسمان و بعد به سیاوش انداخت و زیرکانه گفت: اومدنت به اینجا و خیره شدنت به ستاره ها و تو فکر فرو رفتنت هم به همون مشکل برمی گرده؟ منظور؟ این رو باید تو بگی سیاوش تو منظورت از این کارهایی که داری می کنی چیه؟ سیاوش تا خواست سخن بگوید اریا دستانش را بالا اورد و گفت: بهم نگو مشکلت سهاست.
چون اصلا باورم نیشه اجازه میدی حرف بزنم بفرمائید درست حدس زدی ربط چندانی به سها نداره اریا من… بلند شد و به طرف لبه پشت بام رفت نظرت راجع به خانم قدیری چیه؟ اریا با شنیدن همین جمله کوتاه متوجه همه چیز شد بلند شد و کنار سیاوش ایستاد و با تعجب گفت: سیاوش چی داری میگی؟ جوابم رو بده منظورت ترانه قدیری همون مهماندار است اره به نظرت چطور ادمیه؟/دختر خیلی ساکتیه من زیاد باهاش برخورد نداشتم ولی روی هم رفته دختر خوب و با شخصیتیه ولی این چیزا چه ربطی به تو داره…
دانلود رمان طهران_۵۵ از مینا شوکتی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زن های قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز هم روش های سنتی توی همه چیز دارن و پدربزرگش، خلیل، رازی پیش جهانگیر احمری داره که نوا رو کنجکاو کرده…
خلاصه رمان طهران_۵۵
پسرک جلوتر از او راه افتاد و آقا منشانه راهنمایی اش کرد. یکی دو تریلی را رد کردند و نرسیده به سومی رضا فرز به سمت راستش رفت. از میان ابزار آلاتی که روی زمین ریخته بودند و نوا هیچ کدام را تا آن زمان ندیده بود گذشت. کنار جلوبندی سر و ته شده تریلی سرک کشید و کسی را صدا کرد: اوس اصغر آقا احمری رو ندیدی؟ الان اینجا بود. اوس اصغر را ندید اما صدایش را شنید که در جواب رضا گفت: رفت یه سر به خوش رکاب بزنه پسرم. هر کار داری برو اون سمت پی اش. نوا کنجکاو کمی سرک کشید اما
چیزی جز دیدن رضا که سمتش می آمد دستگیرش نشد! همین که آمد انتهای سمت چپ گاراژ را نشانش داد: آقا احمری اونجاست. بفرما. گفت و با دست راهنمایی اش کرد به همان سمت. نوا قدم هایش را با او هماهنگ کرد. بدش نمی آمد کمی از او سوال بپرسد تا کنجکاوی بی حدش درباره ی آن گاراژ و آدم هایش ارضا شود. گلویش را صاف کرد تا توجه پسرک را جلب کند. همان هم شد نگاه رضا به سمتش کشیده شد و سریع هم چشم گرفت. اما حواسش جمع او شده بود. آرام پرسید: میشه بگی تو این گاراژ چند نفر کار میکنن؟
حس کرد سوالی چشمان رضا آن چنان درشت شد که نوا – خارج از عرف پرسیده است. یک لحظه خودش هم شک کرد اما هر چه گشت میان کلماتی که به زبان آورده بود چیز بدی پیدا نکرد. نفس عمیقی کشید تا خونسردی اش را از دست ندهد انگار او از فضا آمده بود که هر حرکت کوچکش برای آدم های گاراژ تا آن حد تعجب برانگیز بود. کمی که به خودش مسلط شد، گفت: سوال بدی پرسیدم؟ رضا فورا سر تکان داد: نه عکاس خانم. نه، ولی خو… چی بگم؟ ما که اینجا هر روز نمی یایم همه رو بشماریم! و زیر لب غر زد…
دانلود رمان ملکه کوچک از آریانا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون،نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این دومین باری بود که این دخترک و می دیدم. یه حس عجیبی بهم می داد… موهای بافته شده اش و رقصیدنش میون درختا فقط کمی غریزه خفته مو بیدار می کرد...
خلاصه رمان ملکه کوچک
خسته از داد و بیداد های خان روی تخت نشستم و به هیوا فکر کردم تنها نقطه ی روشن و ارامش خاطرم این روزها توی زندگی این دختر بچه بود. برای فرار از هر چیزی فقط کافی بود اسم هیوا رو به زبون بیارم وبه عالم آرامش سفر کنم… وقتی سرو صدای توی حیاط بیشتر شد کنجکاو پشت پنجره رفتم و با دیدن پدر هیوا و یه پسر نوجوان متعجب پنجره رو باز کردم تا بهتر صداهاشون بشنوم… خان لگد محکمی به پسرک زد و فریاد زد: می کشمت پسره بی چشم و رو ،پسر خان رو می کشی؟
محمد با التماس به پای خان افتاد و گفت:خان توروخدا …پسرم نمی خواسته خانزاده رو بکشه اون فقط می خواسته پرنده شکار کنه آخه نگاهی بهش بندازین این خودش بچه اس هنوز. خان با پاهاش محمد و کنار زد و دستور داد و اون پسرک به اسطبل ببرنش. یاسین که کنار خان ایستاده بود بازوی خانو گرفت وگفت: پدر من این پسر و می شناسم شک ندارم این فقط یه اتفاق بوده .شما ببخشینش. خان نگاه تیزی به پسرش انداخت و ازش فاصله گرفت. محمد کوتاه بیا نبود و دنبال خان راه افتاده بود التماس می کرد.
یاسین هم پشت محمد بود و داشت با خان آروم حرف می زد اما همه می دونستن خان حرفی بزنه تا اخرش همونه. باورم نمی شد برادر هیوا بود یعنی؟ مگه هیوا برادر هم داشت؟ یکی نبود بهم بگه مگه چی از این دختر می دونی که اینم بدونی؟ عجب دردسری شد… دیگه خان روزگارشون سیاه می کرد… برای من برادرش مهم نبود پدرش هم مهم نبود. در واقع هیچکس برای من مهم نبود…من فقط نمی خواستم هیوا آسیبی بهش برسه… نگهابانا محمدو کشون کشون از حیاط بیرون انداختن و…
دانلود رمان پریشاد از مهیاس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری شاد و زیبا که در ارتباط با خوابهایی که می بیند با یکی از موجودات ماوراء الطبیعه دوست می شود و به او که طلسم شده و نمی تواند در زمان سفر کند و به دنبال گمشده خود بگردد کمک می کند. او به دنبال پرده برداشتن از رازی بزرگ به زمان قبل از انقلاب برمی گردد و اتفاقات، ترس ها و عشق را در این سفر تجربه می کند…
خلاصه رمان پریشاد
توی دلم ازاینکه یکی هست نگران حالمه، کیلوکیلو قندآب شد. خنده م گرفت و گفتم: ممنون که به فکرمی. خودشو جلوکشید و دست دور شونه های من انداخت وگفت: دفعه ی اول که توی اون خیابون تاریک با کریم ازدست اون اوباش نجاتت دادیم و توجای تشکرطلبکارهم شدی ،گفتم
چه دخترسرتق ویک دنده ای! هردختر دیگه ای جای توبود ازترس گریه ش
می گرفت. اما تو وایستادی به اره دادن و تیشه گرفتن بامن و کریم. دفعه ی دوم وقتی اومدم عیادت کریم که سرما خورده بود، ازتوجهی که برای کریم
خرج می کردی حسودیم شد.
همش خودمو جای کریم تصور می کردم دلم می خواست تمام توجهت به من باشه اما من آدم نامردی نبودم که به رفیقم خیانت کنم و لقمه ی اونو از چنگش در بیارم. کریم تو رو سهم خودش می دونست. توی عروسی سالار تو منو ندیدی ،یعنی به چشمت نمی اومدم که ببینی. اما من تمام حواسم به تو بود. من وکریم برای آوردن شام به حیاطی که مجلس زنونه اونجا برگزار میشد اومده بودیم . بیرون منتظربودیم تا برای کمک صدامون کنن. پرده ی اتاق خانوما کنار رفته بود. چشمم به تو افتاد که توی اون لباس قرمز مثل الماس می درخشیدی .
یه آن آرزوکردم یه وقتی برسه که تو مال من باشی. زن من… عشق من… مال خود خودم. اون موقع بعید می دونستم که یه روزی خودکریم این موقعیت رو نصیب من کنه. وقتی روح انگیز بانو پیشنهاد محرمیت من و تورو داد، شوکه شده بودم. نمی دونستم چه جوابی بدم. حالا که کنارمی از من نخواسته باش احساساتی نشم، نبوسمت، به آغوش نکشمت .به مولا که به همین اندازه ازت سهم داشته باشم راضیم. ادعای فراتری ندارم. من تشنه ی محبتم پریشاد. سنی نداشتم که مادرمو ازدست دادم…
دانلود رمان غرور شکسته (جلد سوم) از کورا ریلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ریمو فالکون، رییس مافیای کامورا. مردی خشن و تاریک، لحنی طعنه امیز و رفتاری بیرحم. کسی که احساساتی نداره و قلبش سیاه و تاریکه، و برای ظالم بودنش تو لاس وگاس معروفه.زن ها رو فقط موجوداتی ضعیف میبینه که بی ارزش هستن. به دنبال راهی برای انتقام گرفتن از خاندان اوتفیت میگرده و عروسشون رو در شب عروسیش میدزده تا با شکنجه اون خانوادشون رو نابود کنه. سرافینا دختری مغرور که میدونه حتی تو چنگ بی رحمترین مرد هم باید غرورش رو حفظ کنه و دربرابرش کوتاه نیاد.
خلاصه رمان غرور شکسته
“سرافینا” ریمو رو در حالی که اتاق رو ترک می کرد دیدم و به زور سر جام نشستم. زمزمه کردم: « فابیانو! » نزدیک تر شد و مقابلم زانو زد: « فینا ! » آروم گفت. فقط برادرم من رو به این اسم صدا میزد، ولی فابیانو وقتی که بچه بودیم همیشه با ما بازی می کرد و من رو با اسم کوچیکم می شناخت. مادرم من رو جوری بزرگ نکرده بود که التماس کنم، ولی ناچار بودم. دست هاش رو لمس کردم : « لطفا کمکم کن. تو عضوی از اوتفیت بودی نمیتونی این کار رو انجام بدی. » چشم هاش رو محکم بست و دستش رو کشید: « من الان عضوی از کامورا هستم. » ایستاد و بدون هیچ احساسی به من نگاه کرد.
«چه اتفاقی برای من خواهد افتاد؟ رئیست میخواد با من چی کار کنه؟» به زور پرسیدم. برای لحظه ای چشم هاش نرم شد و این وحشتناک ترین جوابی بود که میتونست به من بده. «اوتفیت توی منطقه ی خودمون به ما حمله کرد. ریمو برای انتقام اومده.» وحشت سردی به درونم چنگ زد: « ولی من که کاری به کار شما ندارم. » « تو نداری، ولی دایی دانتهات و پدرت و نامزدت یکی از مقام های بالای اوتفیت هستن. » پایین به سمت دست هام نگاه کردم بند انگشت هام از بس پارچه لباسم رو محکم فشار داده بودن مثل گچ سفید شده بود. بعد متوجه ی لکه های شدم و به سرعت تور رو ول کردم.
« پس اون قصد داره با آزار دادن من کاری کنه که اون ها تاوانش رو پس بدن؟ » صدام شکست گلوم رو صاف کردم، سخت تلاش کردم و نتونستم خونسردی خودم رو حفظ کنم. اون گفت: « ریمو نقشه ی خودش رو برای من فاش نکرده. اون ممکنه از تو استفاده کنه تا داییت رو مجبور کنه بخش هایی از قلمروش رو تسلیم کنه… یا هم مشاورش رو.» دایی دانته هرگز قسمتی از قلمروش رو، حتی برای خانواده، هر چقدر هم که مادرم بهش التماس کنه، تسلیم نمی کنه و اون یکی از افرادش، اون هم مشاورش رو به اونها تحویل نمیده. نمی تونست نه برای به دختر. من از دست رفته بودم. دوباره دیدم تار شد و…
دانلود رمان ملکه عذاب از الناز حاجیان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این ملکه از اون ملکه بدای تو کارتونا و فیلماکه خندهای شیطانی می کنند و باعث عذاب آدم خوباست نیست این ملکه خانوم ما با وجود ملکه بودنش دنیا باهاش سر ناسازگاری داشت. یه دختر که مادرشو، پدرشو و نامزدشو از دست داده و حالا داره برمی گرده شهرش تا رو پاهای خودش بایسته با آدمای جدیدی آشنا میشه که خوشی رو دوباره بهش بر میگردونن، وارد خانواده ی دوست پدرش میشه، خانواده ایاز جنس محبت البته به غیر از پسر خانواده که از این دختر بی دلیل نفرت داره و…
خلاصه رمان ملکه عذاب
صبح زود بیدار شدم مقنه ام رو روسرم مرتب کردم دیگه هوا داشت سرد میشد مخصوصا صبحا، پالتومو تنم کردم دستی به پالتوی قرمزو شیکم کشیدم یاد مامانم افتادم اینو تولد همون سالی که تصادف کرد برام خرید اما چون منو یادش مینداخت و ناراحت میشدم تنم نمی کردم اما حالا بهتر از هیچی بود روم نمیشد به عمو بگم برام بخره خودمم که پول زیادی نداشتم. چادرم رو سرم کردم اما با اون پالتو اصلا باهم جور در نمیومد یجورایی هیکلی می شدم. منم چادرمو تا کردم ورو تختم گذاشتم و بدون چادر از خونه خارج شدم همه خواب بودن. در حیاط رو باز کردم که مهدی رو دیدم
همون کت چرمش تنش بود، سوار موتور خوشگلش بود که تا منو دید پیاده شد کلاه کاسکت مشکی و نقره ای اش رو از سرش برداشت و به من نگاه کرد. منم سرد و نافذ نیگاش می کردم که بدون سلام وصبح بخیر پرسید: چادرت کو؟ سرد جواب دادم: سرم نکردم با پالتوم ضایع میشد. اخماش رو کرد تو هم: بی خود، برو سرت کن. جاااان؟ این چی میگفت نه از اون رفتار دیشبش نه به غیرتی شدن بی مورد الانش.خیلی خشک به چشمایی که فکر کنم از بی خوابی سرخ شده بود نگاه کردم: فکر نمیکنم به شما مربوط باشه و راهمو کشیدم و رفتم سر کوچه که تاکسی بگیرم، چون دیرم شده بود و وقت
منتظر بودن واسه اتوبوس رو نداشتم. به ساعتم نگاه کردم. وای الان دیگه استاد رام نمیده. یه پراید رو به روم توقف کرد یه پسره توش نشسته بود و با اون نگاه گستاخش نیگام می کرد اخم کردم و به طرف دیگه ای نگریستم. – بابا خانومی ناز نکن دیگه باور کن قصدم خیره میترسم مدرست دیر بشه ها… چقدر از این الاف ها بیزارم، برو بگیر بخواب بچه، ساعت ۷ صبح معلوم نیست تو خیابون چیکار میکنه! دیگه ایستادن جایز نبود راه افتادم که باز پرایدیه افتاد دنبالم. -بیشعور گورتو گم کن مگه خودت ناموس نداری؟ – اووو شما کی باشی آقا؟ خانومم قهر کرده تو برو پی کارت.. مهدی با پرشیاش اومده بود و…
دانلود رمان در بند تعهد (جلد دوم) از Cora Reilly با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همسر دانته کاوالارو چهار سال پیش فوت کرد اما یاد و خاطرهاش هنوز ذهن دانته رو ترک نکرده. دانته در آستانهی تبدیل شدن به جوانترین رهبر یا باید دوباره ازدواج کنه یا ریسک ضعیف ظاهر شدن توی این جایگاه روبپذیره. ولنتینا برای ایفای این نقش انتخاب شده. اونم شوهرش رو از دست داده ولی در واقع اولین ازدواجش همیشه در حد یه نمایش سوری بوده. حتی بعد از مرگ شوهرش هم ولنتینا بار رازهای اونو به دوش می کشه، تا از عزت و آبروی یه مرد فوت شده و خودش محافظت کنه….
خلاصه رمان در بند تعهد
ماما یه قدم به عقب برداشت و نتیجه کارش رو تحسین کرد. موهای تیرهام به صورت حلقه های براق و نرم روی شونه ها و کمرم افتاده بودند. از سر جام بلند شدم. برای امروز یه دامن تنگ شیری و شومیز بنفش تیرهای که توی کمر دامنم بود، به همراه کفش های پاشنه کوتاه مشکی انتخاب کرده بودم. با قد صد و هفتاد و دو سانتی متریم جز بلندترین زن های مافیا محسوب میشدم و طبیعتا مادرم نگران بود که با پوشیدن کفش های پاشنه بلند از چشم دانته بیفتم. سعی نکردم بهش ثابت کنم که دانته حداقل دوازده سانتی ازم بلندتره
درنتیجه حتی با کفش های پاشنه بلند هم قدم ازش بلندتر نمیشد. و به هر حال امروز اولین باری نبود که منو می دید.قبلا چند بار همدیگه رو تو گردهمایی های مافیا دیده بودیم و حتی تو عروسی آریا که سه ماه قبل برگزار شده بود خیلی کوتاه با هم رقصیدیم. ولی هیچوقت جز تعارفات معمول حرفی بینمون زده نشده بود و بدون شک هیچوقت هم حس نکردم که دانته حتی خیلی کمی ازم خوشش میاد، اما خوب اون به تودار بودن معروف بود، پس کی میدونست واقعا تو مغزش چی میگذره؟ پرسیدم:
– از وقتی زنش مرده با کسی قرار گذاشته؟ معمولا این نوع خبرها به سرعت پخش میشد ولی شاید من حواسم نبوده. تو اکثر مواقع زنهای مسن فامیل جزئیات زندگی خصوصی دیگران رو زودتر از بقیه می فهمیدند. واقعیت این بود که غیبت کردن و شایعات سرگرمی اصلی خیلی هاشون محسوب میشد. ماما لبخند غمگینی زد. – نه به صورت رسمی. می گن نمیتونسته همسرشو فراموش کنه، ولی دیگه بیشتر از سه سال گذشته و حالا که قرار رهبر مافیا بشه نمیتونه با خاطرات یه زن مرده زندگی کنه….