دانلود رمان آسوی از صدای بی صدا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
_ خسته نمیشی این همه بدو بدو؟ _ به نظرت چارهی دیگهای دارم؟ در ضمن بدو بدو نیست، سگ دوئه! _ آسو، اینها رو ول کن، یه کار بهتر پیدا کن، یه جای ثابت! _ تو پیدا کن من برم. _ پیدا کردم که میگم. _ جدی؟! _ آره. گازی به ساندویچ زدم و پرسیدم…
خلاصه رمان آسوی
با همه ی حرص و عصبانتیم صدایم را بالا نبردم، تا دردسر جدید درست نکنم، مامان پیش بابا بود، آذرخش جلوی تلویزیون فقط دعا می کردم او هم نشنود. آسمان خواست جواب بدهد، توجهی نکردم به سمت کیفم رفتم گوشی ام را بردارم برای صبح آلارمش را فعال کنم. در همان حال گفتم. _امروز امیر اومد سراغم، می خواد باهات بهم بزنه اما میگه تو نمی ذاری، می دونی باز طرف تو رو گرفتم پیشش، چون اون لحظه که داشتم از تو طرفداری می کردم خواهرم بودی، خانوادم بودی.
نمی دونستم تقصیر توا یا اون، مهم نبود، پشت تو بودم. گوشی ام را پیدا نمی کردم، کیفم را با حرص رها کردم و نگاهش کردم، حالا چشم هایش که پرشده بود داشت اشک میریخت. _اما این بود دستمزد من، می بینی، که هرچی از دهنت در میاد بهم بگی، اما دیگه تموم شد، اره راست میگی چون خرجتون رو میدم مجبور نیستی هرکاری می خوام انجام بدین. پوزخندی زدم. _از این به بعد فقط خرجتون رو میدم، اما اونم فقط و فقط بخاطر بابا، هیچ چیز دیگه ای وجود نداره، هیچی… خم شدم و دوباره کیفم را برداشتم.
بالاخره گوشی را پیدا کردم. کاش یک اتاق دیگر داشتیم می رفتم توش و در را قفل می کردم و چند ساعت تنها بود… گوشی را در دستم فشردم و از اتاق بیرون رفتم، با باز شدن در آذرخش برگشت نگاهی کرد، نگاهی به اطراف کردم، هیچ کنج دنجی نبود، به آشپزخانه رفتم تا به بهانه ی چای خوردن کمی آنجا تنها باشم. چای نداشتم در سماور آب ریختم و تکیه دادم به دیوار آشپزخانه و آرام آرام روی زمین نشستم. گوشی را با هردو دستم نگه داشته بودم و مچ دست هایم را به زانویم تکیه داده بودم…
دانلود رمان ابرها بیهوده می بارند از yassi_sh با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ازدواج اجباری برای دخترکی نازدانه ازدواجی که برعکس دیگران دخترک انرا قبول نکرده و پس از رد کردن ان عشق سوزانی را تجربه خواهد کرد که وجودش را تسخیر خواهد کرد اما همه چیز به این آسانی ها نیست در این میان غرور مردانه ای که له شده سایه سهمگینی بر این عشق می اندازد
خلاصه رمان ابرها بیهوده می بارند
می لرزم…می خندم.خنده ام گرفته است.باز می خندم.توی راه پله لحظه ای می ایستم. شکه و مبهوتم…با من چه کار کرد عطا؟ عطا جنتی. عطای تنهای من…تنها؟ آن همه دنبال من افتادن ها. زل زدن ها. هول شدن ها. تمام آن لحظه های کوتاه شیرین. چند قدم برمی گردم. باورم نمی شود. عصبانی ام. باید بروم به عطا همه چیز را بگویم. بگویم تو مسئول قلبی هستی که درگیرش کردی. بگویم این رسمش نبود. اما توانی ندارم.ب ی اختیار می نشینم روی پله. تنها مثل همیشه.
مثل تمام روزهای قبل. با دلی سوخته. با دلی شکسته و زبانی ناتوان. می نشینم و اشک می ریزم. دیگر برایم مهم نیست که کسی بفهمد. که کسی ببیند. او من را از من گرفت. او من را تنهاتر کرد. قلبم تکه و پاره شد.سنگ شد و خرد. او به خرده هایش هم رحم نکرد.او که می دید انتظار من را… نگاهم را… تنهایی ام را. من مثل خودش بودم… او که دید. دستم را به دیوار می گیرم. یک سنگ سفت و سخت را به جای قلبم احساس می کنم. و سرما تمام وجودم را گرفته.
من را نیمه تمام رها کرد و راحت از من گذشت. از منی که نزدیک یکسال منتظرش ماندم.هربار خودم را امیدوار کردم. هربار که می دیدم حواسش به من هست خدا را شکر می کردم که حداقل من را می بیند. که برایش وجود دارم. اما انگار نداشتم… من داشتم زندگی ام را می کردم. نباید اینطور توجهم را جلب می کرد. اصلا فکر نکرد که من هم انسانم و می فهمم؟ فکر نکرد که قلبی دارم؟ ای کاش آن روز نمی دیدمش. ای کاش هرگز با او آشنا نمی شدم. حالا من باید با جنگ تمام این ها را در خودم تمام کنم. با شکست. با درد…
دانلود رمان هذیون از فاطمه_ساد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم خیز شدم تا بتونم بشینم. یقهام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس میزدم سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد میکرد و رد ناخون، قرمز و خط خطیاش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم میدادم چنان دردی تو مچم میپیچید که ناخودآگاه ریتم نفسهام تند میشد اما با این همه دردش در برابر درد قلب زخمیام هیچ چیز نبود.
خلاصه رمان هذیون
چشم هام رو در حد یک پلک زدن کوتاه باز و بسته کردم. سرم رو کمی تکون دادم که درد ضربان داری توی شقیقه ام پیچید و باعث شد حالت تهوع بهم دست بده. نفس عمیقی کشیدم و دستم رو بالا اوردم و کانولا رو کمی جا به جا کردم. چشمهام رو دوباره باز کردم و این بار موفق شدم زمان بیشتری باز نگاهش دارم. سعی کردم تمرکز کنم اما چیز واضحی از دیشب یادم نمیومد. فقط یادم بود که کوشان رو دیدم مطمئن بودم که دیدمش و حتی باهاش حرف زدم.
با اینکه یادم نیومد راجع به چی حرف زدیم خودم رو کمی روی تخت بالا کشیدم. کاش یکم این تخت متمایل به بالا بود دستم رو تکیه گاه بدنم کردم تا بلند شم که دستی ساق دستم رو گرفتم و متوقفم کرد. با وحشت سرم رو کج کردم تا دست غریبه رو ببینم که متوجه شدم دست کوشانه و بعد سرش رو دیدم که روی پتوی روی من گذاشته بود و همین طور نشسته خوابش برده بود. چندبار پلک زدم تا تاری دیدم برطرف شه و به دستش که ساق دستم رو محکم گرفته بود نگاه کردم.
دست دیگه ام رو که دیروز بریده بودمش و حالا دورش بانداژ پیچیده شده بود. و کمی درد میکرد رو بالا آوردم و پشت دستش گذاشتم و زیر لب زمزمه کردم. کوشان خوابی؟ سرش رو تکون داد و با صدای گرفته ای گفت: نه ولی میخوام بخوابم دستم رو به موهای بهم ریخته اش کشیدم دست من رو برای چی گرفتی حالا؟ چون نمی خوام بری چشم هام رو براش گرد کردم. من کجا رو دارم برم اصلا؟! از تن خبر داری؟ رفته خونه؟ سرش رو بلند کرد و برای یک لحظه چشمهاش رو باز کرد و نگاهم کرد.
دانلود رمان آیدا از فریحا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آیدا و شایان ۱۰ ساله که عاشق همدیگه هستن ولی خبر ندارن با مرگ پدر و مادر ایدا، شایان آیدا رو میبره خونهی خودش تا به خیالش، انتقام خیانت آیدا رو بگیره انتقام اعتراف نکردنشون رو!
خلاصه رمان آیدا
هیچ وقت نتونستم اون طرح نصفه نیمه رو ادامه بدم. حتی نگاه کردن بهش مثل خنجری بود که فرو می کردم توی قلبم همون قدر دردناک و آزار دهنده بدون اینکه حتی نگاهشو بالا بیاره و بدون کوچکترین حرکتی گفت: نمیدونی نباید طولانی خیره بشی به کسی؟ ضربان قلبم رفت رو هزار. چجوری فهمید؟! حتی نزدیک شایان بودن سخته هیچ موقع نمیتونی بهش دروغ بگی چون میفهمه، نمیتونی نگاه کنی چون مچتو میگیره حتی نمیتونی با خودت حرف بزنی چون ذهن رو میخونه!! پا روی پا انداختم و گفتم : چی؟ از وقتی رویا رفته نگاهت فقط روی یه نقطه اس.-نمی دونستم آدما باید واسه نگاهشون
به تو توضیح بدن. -وقتی نگاهشون روی من باشه لازم به توضیحه. مسخره خندیدم و گفتم: عجب اعتماد به نفسی چرا فکر میکنی باید به تو نگاه کنم؟ سرشو بلند کرد و با نیش خند کمرنگی گفت: چرا نگاه نکنی؟ راحت باش عروسک زکات جذابیت اینه که با دید زدن بقیه مشکلی ندارم. با همون خنده ی تمسخر آمیز گفتم: اگه بهم بگن یا شایان رو دید بزن یا کور میشی من دومی رو انتخاب میکنم. _میترسی از نگاه کردن به شایان!واسه چشمام ارزش قائلم هر چیزی دیدنی نیست. میدونی ما خیلی چیزا رو نگاه می کنیم، اما نمی بینیم. _با این بلبل زبونیا چیو میخوای ثابت کنی؟ _بلبل زبونی؟
حرف زدی و منم جواب دادم. فقط همین!! موبایلمو برداشتم و وانمود کردم که دارم باهاش کار میکنم. ادامه ی این بحث رو اصلا دوست نداشتم. شاید یک دقیقه هم طول نکشید که رویا با سینی قهوه اومد. واسه من قهوه و واسه خودش و شایان نسکافه آورده بود. یک ساعت بعد ماشین شایان توی حیاط بزرگ خونه ی عمو متوقف شد و من بدون حرف پیاده شدم. درست مثل تمام مسیر که بینمون سکوت بود و سکوت. احساس می کردم این چند روز هوا به سردترین حالت ممکن رسیده سریع فاصله ی ماشین تا عمارت رو طی کردم در سالن رو بستم و بلند گفتم: مهشید جون؟ شادی؟ بیاین ببینین کی اومده!
دانلود رمان آنرمال از می نا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با خستگی پیشبند بلند سفید رنگم رو دور گردنم انداختم و بنداش و پشت کمرم پاپیون زدم… لئو به برگه های چسبیده شده به هود بالای سرش نگاه طولانی ای کرد و گفت : خب بچه ها ، استراحت بسه… سینه بوقلمون و آماده کنید ! پیتزای دو نفره…پیتزای یه نفره ی هات؟ درسته مارتا؟… غذای دریایی هم.. نداریم…
خلاصه رمان آنرمال
عصبی نفس عمیقی کشیدم که چشمم به مارتا افتاد…پیشونیش و گرفته بود و به سمت پنجره تلو تلو می خورد… سریع به سمتش رفتم و دستاش و گرفتم که پاهاش سست شد و بی هوا تو بغلم افتاد.. حام تک خنده ای کرد و گفت : – بدنش از تو خیلی ضعیف تره! با خشم بهش نگاه کردم که زیرلب اضافه کرد: – باید ببریمش توی ویلا… این و گفت و خونسردانه راه افتاد و در آهنی اتاق رو باز کرد که صدای ناسورش باعث شد صورت مارتا جمع شه و ناله کنه…. – سرم..! سرم داره می ترکه…
موهاش و از روی صورتش کنار زدم و همونطور که دست یخ کردشو دور گردنم انداخته بودم پشت سر حام از اون اتاقک بیرون زدم…. هوا خیلی سرد بود… ترس اینکه هر لحظه ممکنه مثل مارتا از پا بیفتم و توی خواب چیزی ترسناک تر از مرگ رو تجربه کنم داشت دیوونم می کرد… پنجاه قدمی لبه ی استخر راه رفتیم تا بالاخره به ورودی اون ویلای شیک و شیشه ای رسیدیم…. حام در و باز کرد و خودش کنار وایساد و با حرکت سرش گفت بریم تو … مارتا پاهاش به زمین قفل شده بود.
وزن دست و بدنش هر لحظه سنگین تر می شد… دستش و روی شونم جابه جا کردم و قدمی به جلو برداشتم که عق زد اما چیزی بالا نیاورد… نفسم و با زجر فوت کردم که حام جلوم ایستاد و دستاش پشت کمر و پای مارتا گرفت و با یه حرکت از روی زمین بلندش کرد… دنبالش راه افتادم و وارد اتاق دوازده متری شدیم که داخلش دوتا تخت یک نفره به فاصله ی دومتر به چشم می خورد.. حام مارتا رو مثل عروسکی روی تخت انداخت و روبه من گفت: – بدنتون و گرم نگه دارید…
دانلود رمان جام عقیق از مرضیه یگانه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ارغوان که متهم به قتل پدر رادوین است در عوض قصاص ،محکوم به زندگی و ازدواج اجباری با رادوین می شود… و رادوین دچار اختلالات روانی پنهانی است که از دوران کودکی با خود دارد ، سرنوشت او با رادوین و این ازدواج اجباری به کجا خواهد کشید…
خلاصه رمان جام عقیق
رادوین سرم باز درد می کرد و چشمانم از فرط اینهمه درد باز نمیشد. لعنت به این دختر. هر قدر فکرم را بیشتر درگیر خودش می کرد، سر دردم بیشتر می شد. و کار از فشار ساده ی سر انگشتان دستم بر روی خطوط پیشانیم، گذشت. اما با همه ی این احوال ، قلب کوفتی ام هنوز داشت از جمله ی اخر ارغوان ، شکاف های ریزی بر تنه ی خود احساس می کرد.” رامش از من خواسته هیچ محبتی رو ازت دریغ نکنم. من احمق فکر می کردم بعد از یک عمر زجر، حالا یک نفر پیدا شده که مرا دوست دارد.
مرا بخاطر خودم می خواهد… همین رادوین عصبی و تند مزاجی که، هستم… همینی که پشت هر لحظه ی اخمش، کوه کوه درد نهفته… همینی که پشت فریادهایش، التماس های روزهای کودکیش فریاد می کشد… منی که از بچگی با درد کتک های پدرم بزرگ شدم… خوب می زد. آنقدر که به گوه خوردن می افتادم. دست و پایش رو می بوسیدم و التماس می کردم اما نه… باز لبخند میزد و از دیدن گریه ام لذت می برد و می زد. من یکی خوب می دونستم که چرا مادر به ارغوان حسودی می کرد.
من یکی می دانستم که گذشته ی مادر، همین حال الان ارغوان بود. فقط من. فقط من لعنتی و حتی رامش هم نمی دانست. و چه خوب که ندانست و این زجر را نکشید… ندانسته از درد تنهایی و درد، مریض شد… اینهمه دانستن جز تخریبم چه می کرد. حق داشتم به خدا که سر به بیابان بگذارم از آن گذشته ی تاریک… اما سرم را گرم کردم با مهمانی هایی که کسی مرا ، دیوانگی های پدرم را، و زجر مادرم را و حال خراب خودم را نمی دانست. من بودم و خاطرات تلخم ، من بودم و گذشته ای تاریک، گذشته ای که شاید هیچ کس جز من و مادر از آن خبر نداشت…
دانلود رمان متخصصین شیطون و مهندسین مغرور از آتنا و نرگس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دوستهای صمیمی به نام های شایلین و نفسه که برای رزیدنتی به یه بیمارستان میرن و داستان از جایی شروع می شه که مدیر بیمارستان به یه سفر میره و…
خلاصه رمان متخصصین شیطون و مهندسین مغرور
“شایلین” ای واااای نفس رو اینکه کسی بهش تهمت بزنه خیلی حساسه یه نگا بهش کردم که دیدم داره میلرزه صورتشم قرمز شده اومدم برم سمتش که دستاش و به علامت ایست جلوم نگه داشتم منم وایسادم بیبینم می خواد چیکار کنه!!! نفس برگشت به سمت اون پسر های مزاحم و گفت بببین اشغاله عوضیه حیووووون اگه شماها دنبال ما نمیومدید الان من به این بیشعورا نباید جواب پس می دادم… سنگینیه نگاهی رو روم حس کردم و سرم که تا الان به سمت نفس بود و چرخوندم به سمت نگاه که با دو تا تیله طوسی مواجه شدم یه اخم بهش کردم و سرم و برگردوندم با صدای ماشین برگشتم و
دیدم اون بنزه رفت. یه نگا به نفس انداختم و وقتی دیدم اعصابش خط خطیه دستش و گرفتم که یهو دستش و از تو دستم کشید بیرون و رفت سمت مرده اول خواست یقشو بگیره که من و اون چشم تیله ایه به سمتشون دویدیم و همزمان دستمون رو گذاشتیم ما بین اون دوتا که دستش رو دست من قرار گرفت و من زود دستم و عقب کشیدم ولی اون خیلی ریلکس داشت به من نگا می کرد. تا به خودم اومدم دیدم اون یکی دستش رو یه طرفه صورتشه و نفس شروع کرد به حرف زدن: دیگه همچین حقی رو نداری که درباره ی کسی که نمیشناسیش اینجوری اون فکتو باز کنی زرزر کنی…
وقتی داشت حرف میزد بغض توی گلوشو احساس کردم نفس دستم و کشید و گفت: بریم شایلین. من رفتم سمت ماشین و در و باز کردم و نشستم تو ماشین و نفسم زود راه افتاد تا از اون کوچه و خیابون در اومد زد کنار و سرشو گذاشت رو فرمون لرزش بدنشو حس می کردم گذاشتم خودش و خالی کنه چون میدونستم خیلی عصبیه بعد از min5 با چشمای قرمز استارت و زد که من گفتم: بیا بشین اینور من رانندگی می کنم اونم بدون هیچ حرفی پیاده شد و اومد جای من نشست و منم رفتم سمت راننده نشستم و به سمت خونه راه افتادم. وقتی رفتیم خونه، راحله ( خدمتکارمون ) خواب بود…
دانلود رمان هنوزم دوستش دارم از مهسا حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هنوزم دوستش دارم عشق دوران دانشگاهِ دو نفر با دو دیدگاه متفاوت رو روایت می کنه. بعد از تمامِ کلنجار رفتنها بین صنم و میعاد غیر منتظره ترین عشق شکل می گیره . درست زمانی که فکر می کنن رابطشون داره بهتر میشه نفر سومی این وسط پیدا میشه که همه چی رو عوض می کنه و همیشه سایه ی میعاد روی زندگی صنم سنگینی می کنه!
خلاصه رمان هنوزم دوستش دارم
-صنم! صنم وایسا دختر. بهت میگم یه دقیقه وایسا. چادرمو جمع کردم توی مشتم. عرق سرد روی کمرم نشسته بود. پام رو به سمت کفشم بردم. به زور مشغول پوشیدنش بودم. _آخه کجا می خوای بری؟ یه دقیقه گوش بده به من! کفشانم سر ناسازگاری گذاشته بودن. تمرکز نداشتم، همه ی وجودم خشم بود و کینه. _گوش میدی به من؟ اون بنده خدا منظوری نداشت. فقط پیشنهاد داد! بالاخره با مکافات کفش رو پا کردم. سرم رو بالا گرفتم و چادرم رو روی سرم جا به جا کردم.
_برگرد تو… نیایش تنهاست. _گوش میدی صنم؟ _پیشش باش زود بر می گردم. این کلمات رو تند تند گفتم و پشت بهش سوار آسانسور شدم. صدای گلی با بسته شدن در گم شد. کلافه بودم و پر از حرص. تمام ناراحتی های خودم سر پول اجاره و خرج زندگی کم بود حالا باید غرور مسخره ی این آقا رو هم تحمل می کردم؟ می خواست دست ترحم رو سر نیایش بکشه و جوونمردی کنه؟ تو سرش بخوره. نگاهم به عددای آسانسور بود. فقط به اندازه سه طبقه وقت داشتم…
دانلود رمان مایی دیگر (جلد دوم) از صبا ترک با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جلد دوم از رفتن سویل برای دور ماندن از اتفاقات آتی بعد از پیدا شدن مازیار و بعد برگشت و اتفاقات گذشته که باعث دزدیده شدن سویل بود و مشکلات بین عماد و سویل و مشکلات روحی سویل هست…
خلاصه رمان مایی دیگر
با تردید کلیدها را از کیفم در می آورم.حتی اگر این ها دیگر به در نخورد، تعجب نخواهم کرد. نمی توانم امتحان کنم، تحمل ندارم.. که اگر این کلید برای این در نباشد، یعنی من دیگر جایی در این خانه ندارم. اگر… کلید از دستانم سر می خورد و می افتد، خودم نیز کنار در و چمدانها. جلال رفته است. نمی خواستم این لحظات را شاهد باشد. حس می کنم تمام تنم از شیشه است… شکسته می شوم، خرد می شوم، بغض می شوم اگر در به رویم بسته بماند. نمیدانم چند دقیقه است آنجا نشسته ام که صدای توقف آسانسور می آید. حتما یکی از همسایه هاست. عزم، جزم می کنم و کلیدها را از روی زمین برمی دارم
اما نمی توانم جلوی لرزش دستانم و یخ زدگی انگشتانم را بگیرم. گویا تنم لمس شده و سر است. کلید را وارد می کنم و زیر لب می خواهم باز شود… آپارتمانمان تاریک است و کمی سرد. فصل پاییز همیشه در زندگی من و عماد، نقش مهمی داشته. او در این فصل من را پیدا کرد، در این فصل کنار هم بودیم، او آبان ماه متولد شده. پاییز از هم جدا شدیم و امروز که من اینجا ایستاده ام، باز هم پاییز است و گویا این ما بودنمان هم دچار خزان شده است. در را پشت سر می بندم و اشک شوق از گونه پاک می کنم. من بازگشته ام به خانه یمان … با حرکت من به سمت پذیرایی، چراغ ها روشن می شوند.
خانه… اما آن چه پیش رو دارم، نفس را در سینه ام حبس می کند. این دکوراسیون و مبلمان، چیزی نیست که من به یاد دارم. سالن پذیرایی و حتی آشپزخانه، گلخانه ی دوست داشتنی من، دیوارها و پرده ها، همه جدید است. این خانه بوی زنانگی می دهد. بوی یک زندگی متفاوت. نای ورود ندارم. چشم هایم می سوزد و قلبم درد می کند. کاش بروم، کاش نمانم، کاش دور شوم. اما… این خانه مال من است. تک تک خاطره های این خانه، اشکها و لبخندها و ذره ذرهی دردها و خوشی هایم در این خانه نقش خورده. حتی اگر پای دیگری به آن باز شده باشد، این مکان و مرد این خانه، مطلقا برای من است…
دانلود رمان او دوستم نداشت از پری۶۳ با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی ده ساله صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین میرساند. صنم برای رسیدن به ارزش های ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته…!
خلاصه رمان او دوستم نداشت
لاله… ؟ جونم؟ دیشب بازم زنگ زد.. حالا صداتو بغض آلود می کنی تا من بیشتر بخندم؟ خب باشه بابا، خندیدم… ! جون تو ندارم سر صبحی، وقت شوخیتم نمی شناسی صنم؟ الان وقت شوخیه؟ کله ی صبح زنگ زدی منو بیدار کردی که بخندونیم؟؟ لوس! لاله پشت سر هم حرف می زند. شاید هنوز خواب آلوده است که بغض مرا نمی فهمد. که نمی داند بغضم نمایش نیست و واقعی است. چیزی نمی گویم. گوشی را قطع می کنم، ساعت را چک می کنم. هشت و نیم صبح. چطور متوجه نشدم؟ امروز روز کاری اش نیست و خانه مانده. لاله تازه دو ساعت دیگر چشم باز می کند و نیم ساعت بعدش
ریست می شود و تازه می فهمد دنیا چه خبر است. توی دلم به لاله حق می دهم که متوجه خرابی حالم نشد. زمان را می شمرم تا لاله بیدار شود و خودش تماس بگیرد، فکر می کنم چرا غیر از لاله نمی توانم روی کسی حساب کنم؟ چرا گوشی را بر نمی دارم تا به مامان زنگ بزنم و شکایت رفیع را پیشش بکنم؟ چرا کس دیگری را ندارم تا محرم حرف هایم باشد؟ که درد دل هایم را برایش ببرم؟ تک فرزند بودن من، از همان اول هم چندان دلچسب نبود. با اینکه دخترهای مدرسه همیشه به تک فرزند بودن من حسرت می خوردند و می گفتند خوشبخت ترین دختر عالمم که تک و تنها هستم و خواهر و برادری ندارم،
اما واقعیت این بود که همیشه تنها بودم. همیشه تنها بودم. نه کسی را داشتم که با او در مورد فکرها و آرزوهایم حرف بزنم. نه کسی را داشتم که به او حسودی خواهرانه کنم یا ببینم او به من حسودی خواهرانه یا برادارنه می کند. بجز بهمن و بهرام، بچه های عمه منیره، تقریبا با هیچ بچه ی دیگری هم توی فامیل دمخور نبودم. بچه های خاله، با روحیات من ساز گار نبودند. من هم خیلی دوستشان نداشتم بچگی هایم را سروکله زدن با بهمن پر کرد و بعد از مردن بهمن، بهرام که از همه ی ما بزرگتر بود، به بهانه ی درس خواندن، از ایران رفت. چند سالی است که بر گشته، اما بچگی ها کجا و میان سالی الان کجا؟