دانلود رمان عاشقانه , اجباری , اربابی , ایرانی , بزرگسال ردلاین اثری بینظیر از هانی زند رایگان و بدون سانسور pdf با لینک دانلود مستقیم از سایت رمان ایران دانلود کنید
اسم رمان : ردلاین
تعداد صفحه : ۱۷۲۶
نویسنده : هانی زند
ژانر : عاشقانه , اجباری , اربابی , ایرانی , بزرگسال
دانلود رمان ردلاین هانی زند به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان درردلاین خلاصه رمان
درباره مردی به نام محتشم است که صاحب بزرگترین پوشاک بانوان دردنیا است . روزی دختری برای کار به شرکت او میاید و از آنجا که مردی خوشگذرون است دختر رو به اجبار وادار به …
گوشه ای از رمان ردلاین
با قلبی که درون گوش و دهانم ضربان گرفته است سرم را فوراً پایین میکشم و با استرس به جاویدی نگاه میکنم که کنارم روی زمین جا میگیرد و با حرکت سر احتمالاً اشاره میکند که نباید نگران باشم … اما همهجا بیش از اندازه تاریک است و من چشمهایش را نمیبینم و نگران میشوم … جاوید!اینجا … رجب تشر میزند: هیس!! به جای جواب دستم را میفشارد … هیچی نگو!! تحمل کن … دلم میخواهد از شدت دلشوره بلند بلند گریه کنم … رجب دو سه قدم فاصله را پر میکند و به سمت ما برمیگردد … بلافاصله روی زمین می نشیند و سرش را جلو میکشد … لونه زنبوره لاکردار … اصلاً معلوم نیست چه خبره یه لشکر آدم اینجاست … جاوید شبیه خودش با پچ پچ جواب میدهد و من لال مانده تنها تماشا میکنم … میشه رد شد یا نه … واسه من قصه نگو … شدنش میشه … اما از سوراخ سنبههای اینجا نه … کیپ تا کیپ مأمور مرزبانی … ریسکش بالاست … نمی ارزه … حکم تیر دارن، ببیننتون آبکشتون میکننخب باید چه کنیم؟ … امون بده یهکم فکر کنم … امون ندارم، رجب! وقتم ندارم … من باید امشب برم … رابطم یه کم اون ورتر از مرز منتظرمه … اصلاً من هیچی، این دختر نمی تونه آواره بمونه تو این خرابشده … این، من نیستم که پوستش کلفت باشه! رجب با دست نقطهٔ معلومی را نشان میدهد … یه کم بالاتر یه راه هست که می شه ازش رفتبازوهایم را در آغوش میگیرم… سرمای هوا به جانم نیش میزند … پاییز به نیمه رسیده است و امشب از تمام شبهای دیگر سردتر به نظر میرسد … جاوید نیم نگاهی به تن مچالهام میاندازد و رو به رجب ادامه میدهد: خب، معطل چی هستی؟ ببرمون اونجا … ببر سمت هر سوراخی که بشه ازش رد شد … راه آسونی نیست!یه کم بالا پایین داره … خطریه … جاوید ساک دستی کوچک را از مقابل پایش بر می دارد و در یک حرکت زیپش را باز میکند … رجب بلافاصله آن هیس معروفش را تکرار میکند … سر و صدا نکن، مرد حسابی … دو قدم اون ورتر اسلحه به دست دارن رژه می رن … بی جواب پیش چشمان حیرت زدهام یک ژاکت سبک از درون ساک بیرون میکشد و روی پاهایم میاندازد و تنها دستوری لب میزند تنت کن! بعد مدارک موجود در ساک را در جیب لباسش میگذارد و ساک را کناری میاندازد … گوشت با منه، جاویدخان؟ … گوشم و کار نداشته باش … پا شو بیفت جلو … از بلاتکلیفی متنفرم … راهش خطریه … تو تاریکی و سرما شر می شه واسه تون … جاوید به جای جواب دوباره به سمت من وارفته میچرخد و این بار با حرصی آشکار ژاکت را از روی پاهایم برمیدارد و روی شانهام می اندازد و آستینش را مقابلم میگیرد … بپوش گفتم! این رمان فقط برای معرفی میباشد شماره پشتیبانی : 09170366695 ###