دانلود رمان اغوا از نازنین محمدحسینی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اغوا داستانی از دل این سرزمین. داستانی از دخترانی که راه را به بیراهه می روند و زندگی هایی از دل شهر های بزرگ. خانواده هایی درگیر در زندگی ماشینی… نیوشا دختر بیست ساله ای که در سیزده سالگی مورد تعرض کسی قرار می گیرد که فکر می کند عاشقانه دوستش دارد وعده ازدواج و عشق دروغین چشم دخترک را کور می کند و او خود را مجبور به باربد می داند. با تمام سختی ها چند سال کنار باربد می ماند تا… آشنا شدن با فرید عجیب و غریب همه چیز را متفاوت می کند! فرید کم حرف و مرموز که…
خلاصه رمان اغوا
مشت مشت به صورتم آب پاشیدم. بدن نحیفم میلرزید. پایم توان نگهداری وزنم را نداشت. درد در سراسر بدنم پیچیده بود و نفسم بالا نمی آمد. دستانم را به دور تن بی لباسم پیچیدم و عقب عقب به سمت دیوار پشتی قدم های ضعیفم را کشاندم. شیر آب با همان فشار شدید باز بود و هیچ اعتنایی نکردم. خونریزی ام آنقدر زیاد بود که رد خون راهی باریک در کنار بدنم ایجاد کرده بود و به سمت شیب حمام سرازیر شده بود. از ترس در خودم پیچیده بودم و با دهانی که میلرزید به رد باریک خون نگاه می کردم.
وسط گرمای شدید تابستان درست شبیه کسی بودم که بی لباس در قطب جنوب در حال یخ زدن باشد. آنقدر ترسیده بودم که اشک چشمم خشک شده بود و تنها لب هایم به هم می خورد و ذره به ذره بیشتر در سرما فرو می رفتم. صدای باربد از بیرون به گوشم رسید، پاهای نحیفم به روی خون ها کشیده شد و با وضع ناجوری به کنج درب و دیوار تکیه زدم. سرتاسر پایم را خونابه فرا گرفته بود و توجهی به صدای باربد نشان نمیدادم. – نیوشام… عشقم! بیا بیرون چیزی نشده که… چیزی نشده بود… من هم نمی دانستم چه شده!
فقط گفته بود قبل از اینکه ازدواج کنیم زن من میشوی… سخت نیست از الان زن من می شوی و تا دنیا دنیاست زن من می مانی، می گفت اینطوری خیالمان راحت تر است و نیاز نیست تا بیست سالگی ام صبر کنیم. اینطوری می توانستیم هشت سال زودتر زن و شوهر شویم! نمی دانستم زن کسی شدن درد داشته باشد، نمی دانستم خونریزی دارد… نمی دانستم تن نحیف دوازده ساله ام گوشه حمام بغ می کند و لرزان در انتظار مرگ می نشیند. هیچ نمیدانستم… تنها می دانستم زن و شوهر ها عاشقند، می بوسند و عشق می ورزند…
دانلود رمان بختک از mahtabi_22 با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرمین پسر الکی خوشی است که معنی تعهد و پایبندی را نمی داند. دست روزگار مهرنوش را سر راهش قرار می دهد که زنی مطلقه و کم سن و سال است، آرمین تلاش می کند تا بتواند چند صباحی با مهرنوش باشد، مهرنوش مقاومت میکند و آرمین تصمیم میگیرد که…
خلاصه رمان بختک
مهرنوش سرش را به چپ و راست تکان داد. می خواست به ماریا بگوید اصل قضیه چیز دیگری است، اما نفسش بالا نمی آمد. ماریا ابرویی بالا انداخت: دوستش چه تریپ خفنی بود، چشممو بدجور گرفت، منو یاد مدل های تبلیغاتی مینداخت و به سمت میز کارش رفت و جعبه ی دستمال کاغذی را برداشت و مقابل چشمان مهرنوش تکان داد: یه ذره باهاش تیک زدم ببنیم بازم میاد اینورا، شش هفت سالی ازم کوچیکتره انگاری…
از ذهن مهرنوش گذشت که چرا برای ماریا هیچ چیز مهم تر از پول و طلا و خانه اش نبود؟ اصلا زن هم اینقدر سبک می شد مگر؟ نکند همین امثال ماریا بودند که شوهرش را از او گرفتند؟ کاوه او را دوست داشت، خاطرش را می خواست. سه بار به خواستگاری اش آمد. بارها با مهرناز صحبت کرد. باز هم بغضش شکست و به تلخی زار زد. ماریا با اخم های در هم گره شده گفت: ای بابا، بسه دیگه دختر، بی خیال، اصلا فدای سرت. با باز شدن یکباره ی در مغازه، ماریا سر چرخاند.
آرمین با اخم های در هم وارد مغازه شد، نگاه ماریا پشت سرش روی یاشار ثابت ماند. نتوانست جلوی نیشخندش را بگیرد. پسرک عجیب خوش قیافه بود. چه اهمیتی داشت که بچه سال بود؟ یکی دو ماه خوش گذرانی با او به کجای دنیا برمی خورد؟ یاشار هم با دیدن دوباره ی ماریا لبخند زد. زنک کارم داشت انگار، او هم بدش نیامده بود. با صدای فریاد آرمین، همگی جا خوردند: پاشو این برگه های بی صاحابو کپی کن. مهرنوش سر بلند کرد، نگاهش روی صورت در هم آرمین ثابت ماند.
دانلود رمان تا تباهی از پریناز بشیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی آدما درگیر پستی بلندی های زیادیه. بلندترین نقطه صعودش که اگه نتونی فتحش کنی میشه بزرگترین دره به تاهی کشوندنت جوونیه تا تباهی داستان آدماییه که گیر کردن بین این فتح کردن قله صعود یا فرو رفتن توی این دره تباهی.گاهی میشه اشتباهای جوونی و جبران کرد ولی گاهی خیلی دیره داستانش داستان دختر ایی که ظاهرن بی دردن و غرق دردن. این رمان برحسب واقعیت از یکی از پرونده های پلیسی نوشته شده قستمای مربوط به پلیسی بودنش سراسر واقعیه ولی قسمتای عشقیش زاییده تخیل خودم هستش!!
خلاصه رمان تا تباهی
استدلال جالبی بود…خوبه که آدم تا جوونه جوونی کند
اومدن و نشستن کنارمون ….نگاهی به ساعت مچیم کردم …..ده دیقه از دوازده گذشته بود … یکم از تب و تاب افتاده بودن … صدای مهسیما باعث شد نگامو از دختر پسرا بگیرم و نگاش کنم … رو به لاله کرد. لاله پاشو بریم دیگه دیر وقته من تا قبل یک نرم خونه بد میشه لاله قیافشو جمع کرد. ا مهسیما ول کن این سوسول بازیا رو پر پرش اینکه دو تا داد سرت میزنن…
نمیکشنت که بمون حالا نیم ساعت دیگه میریم. بلند شدم …نگاهاشون چرخید سمت من. منم دیگه باید برم چرخیدم سمت مهسیما پاشو حاضر شو تورم میرسونم. لاله به جاش جواب داد، کجا حالا بابا مگه مرغین بشینین میریم دیگه
نه دیگه باید برم، فرحناز بهم نگاه کرد. کجا حالا بودی …
مهسیما من مزاحمت نمیشم با لاله میرم تو میخوای بمونی بمون. جدی نگاش کردم، زودتر آماده شو و بیا بیرون دیگه منتظر جوابش نشدم و از همه خدافظی کردم … سعید و لاله تا دم در واحد اومدن … سعید دستشو دراز کرد سمتم
خیلی خوش حال شدم امروز دیدمت از این به بعد به لاله میگم برا مهمونیا دعوتت کنه دوست داشتی بیا. دستشو گرفتم و خیره شدم به چشمای سرخش که آثار گیجی بود.
ببین من محموله رو سالم تحویت دادم ها …دختر مردم و صحیحو سالم برسونی خونشون در جوابش فقط به لبخند مسخره و ساختگی زدم و رفتم سمت آسانسور تا درش باز شد همزمان مهسیمام از در زد بیرون از اونا خدافظی سریعی کرد و همراهم سوار آسانسور شد.
دانلود رمان مرد نامرئی من از رویا نیکپور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سیگارم رو روی لب روشن کردم وپکی محکم بهش زدم. دستم و روی شیشه گذاشتم و دودشوحلقه ای بیرون دادم. انگار خاطراتم همراه سیگار دود می شد. آرامش بهم تزریق می شد! خیره شدم به دختری که با گریه و زاری التماسم می کرد. برام لذت بخش بود، صداش توی گوشم اکو شد * به پات میافتم پرهام من دوستت دارم * به پات میافتم پرهام من دوستت دارم * به پات میافتم پرهام من دوستت دارم*… اخمی روی پیشونیم نشست. با لحنی تحقیر آمیز گفتم: -خفه شو هانی
خلاصه رمان مرد نامرئی من
حتی نگاهمم نمی کرد دوباره به سمتش با تند کردم و ایندفعه جلوش زانو زدم نباید اون فیلم پخش می شد. پاشو گرفتم و با گریه گفتم غلط کردم پرهام نرو! توروخدا پرهام یه ذره به من فکر کن اگر اون فیلم پخش بشه من چه غلطی کنم؟ پرهام التماست میکنم کنیزیتو میکنم. نگاهی بهم کرد توی چشماش به چیزی نمایان بود اونم زانو زد و دستمو گرفت. – آروم باش تارا من هیچ جا نمیرم اون فیلمم پخش نمیشه آروم باش. سرم رو بالا آوردم. نگاهم توی سیاهی شبش غرق شد. من میتونستم اعتماد کنم؟ تا کی قرار بود اطرافم پر باشه از آدمایی که به ظاهر حکم تکیه گاهو دارن و حس تلخ بی پناهی رو بیشتر به وجود نا آرومم تزریق می کنن؟ – نمی خوای بلند شی؟ به چی نگاه می کنی؟ دستم رو روی مچش گذاشتم و آروم از جا بلند شدم.
تکه ای از وجودم سرد شد ناخود آگاه لرز کردم لبم رو به دندون گرفتم و برای بار هزارم خیره شدم به آدمی که قرار بود مرحم زخمای گذشتم باشه. – قال دارم فااال خانوم؟ آقا قال نمی خوای؟ نگاهم چرخید و رو به طفل مظلوم کنار خیابون ثابت موند به دستای خشکیدش نگاه کردم اونم مثل من بود همه ی دنیاشو تو دستاش ریخته بود. بی اختیار قدمم رو به سمتش کج کردم. — کجا میری دختر خوب ای بابا. بی توجه بهش رو به روی پسرک زانو زدم، اسمت چیه گل پسر؟ لبخندی زد که چال روی گونش به زیبایی نمایان شد. – کاوه. موهای بهم ریختش رو توی کلاش برگردوندم. میشه به فال برا منم بگیری آقا کاوه؟ با حس گرمای حضوری سرم رو بالا آوردم نگاهم رو دو جفت چشم که رضایت ازشون می بارید.
ثابت شد هل کردم سرم رو پایین انداختم و سعی کردم حواسم رو به پسرک رو به روم معطوف کنم. –باید یکی از اینا رو برداری. طی به نگاه کلی سومین کارت رو بیرون کشیدم. از اتفاقات گذشته ناامید و مایوس نباش چرا که آینده به زیبایی نقش قالی برای تو رقم خورده است، سفر پیش رو داری که سختی های راه را تا حدودی برای تو آسان می سازد در زندگی به خدا توکل کن که ان شاء الله مشکل حل خواهد شد. با صدای داد پسر رشته افکارم پاره شد. پلیسا اومدن فرار کنین. سرم رو بالا آوردم که در لحظه چهره ی معصومش از مرز دیدم خارج شد. با تعجب به پسرک نگاه کردم که با رنگ و روی پریده داشت میدوید. اینقدر رفت تا از دید محو شد. با تعجب از جام بلند شدم که پلیسی سر رسید. -ببخشید شما یه پسر کوچیک ندیدید فال بفروشه؟ با تنه بته گفتم نن ….. نه…. نه ….. ندیدم! با شک بهم نگاه کرد و بعد از دقایقی به سمتی که پسرک رفته بود دوید.
دانلود رمان به یادم بیار از دلان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد دختریه به اسم ترنج که حافظه اش رو توی یه تصادف از دست داده.اطرافیانش که چیز زیادی ازش نمی دونن سعی میکنن کمکش کنن تا حافظه اش برگرده اما…طی این اتفاقا فقط ترنج یه چیزی رو به یاد میاره. از صحنه تار و کوتاه تصادف یادش میاد که یه نفر حین تصادف همراهش توی ماشین بوده اما هیچ چیز و هیچکس وجود اون فرد ناشناس رو تایید نمی کنه. این اتفاق ها همزمان میشه با زیر سوال رفتن و نقض شدن تمام اطلاعاتی که اطرافیان ترنج ازش دارن…
خلاصه رمان به یادم بیار
سرم رو کج می کنم و گوشی رو با شونه ام نگه میدارم لیوان رو زیر شیر می گیرم و در جواب جیغ جیغ هاش سوالم رو می پرسم. -کجا؟ صدای پوفش رو از پشت تلفن هم می شنوم. -خداروشکر مثل اینکه اون تصادف به غیر از حافظه ات به شنواییت هم آسیب زده. میگم می خوام دوتایی بریم اون کافه، یعنی اینقدر که من و تو از اونجا خاطره داریم هیچکسی نداره. بهت قول میدم یه چیزایی یادت میاد. کلافه چشمم رو توی کاسه میچرخونم و قرصم رو به زحمت آب قورت میدم و مشغول شستن لیوان میشم.
-پونه! قولی نمیدم اگر حال داشتم همراهت میام. باز هم صداش روی اعصابم خط می کشه: اگر حال داشتم یعنی چی؟ می خوام ببرمت فرشاد جون رو ببینی. دستم رو با لبه ی لباسم خشک می کنم و متعجب سوال جدیدی که توی ذهن خالیم پیدا شده رو به زبون میارم: – فرشاد کیه؟ ای وای! اصلا غلط کردم حالا باید دو روز بشینم واست توضیح بدم فرشاد کیه. به سمت اتاق میرم و شاکی از این اخلاقش که همه چیز رو به شوخی میگرفت کمی پرخاشگر میشم: -عه پونه لوس نکن خودتو…
دانلود رمان تصاحب از آروایان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در آشفته بازار شهری پر از #خطر و #قتل و #جنایت ، آتوسا در هجده سالگی پا به بخش دوم زندگی اش گذاشته و پس از چهار سال، فقدان ارزش و اعتماد او را به بخش سومی می کشاند که سخت تر از قبل نبوده، آسان تر نیست. تصاحب داستان دخترهای تنهایی است که جسورانه خود را از میان گرگ ها بیرون می کشند و گاه، نداشتنِ قدرتِ دفاع از حریم و شخصیت، آن ها را از پا در می آورد.
خلاصه رمان تصاحب
صدای بدی می اومد. انگار دو نفر باهم دعوا می کردند. این اصلا خوب نبود. گاهی دلیل این دعوا ها رد گم کنی برای انجام یه کار بود. بدون توجه به دعوا سمت دیگه ای از باغ رفتم تا ماشین شروین رو پیدا کنم. صدای قدم های کسی رو پشت سرم حس می کردم. با ترس مسیرم و عوض کردم. ولی باز هم پشتم بودن. آروم روم او برگردوندم. دو نفر بودن. خواستم قدم هام و تند تر کنم که کسی از پشت من رو گرفت. دستش و روی دهنم گذاشت تا جیغ نزنم. چشمام داشت از حدقه می زد بیرون.
اون دوتا هم با یه دستمال پارچه ای سفید نزدیک می شدن. داشتم از ترس پس می اوفتادم. در اصل ضربان قلبم رو توی گلوم حس می کردم. یه لحظه به خودم اومدم و گاز محکمی از دست مرده گرفتم. جیغ بلندی کشیدم و تا خواستم از اون جا دور شم، پارچه ی سفیدی روی دماغم قرار گرفت. نفسم و حبس کردم تا اون ماده رو بو نکنم. ولی جدالم بی فایده بود و این من بودم که اینبار تسلیم سرنوشت شدم. بعد از چند ثانیه چشمام بسته شد و توی بغل یه نفر بیهوش شدم.
با حس دردی تو سرم چشمام رو باز کردم. به اطرافم نگاه کردم. همه چیز رو تار می دیدم. انگار مغزم خالی خالی بود. نگاه گنگی به اطرافم انداختم و سعی کردم بیشتر دقت کنم. انگار تو یک انبار قدیمی بودم. چشمام از نور کم می سوخت. بوی نم فضا، اعصابم رو به هم ریخته بود. چند بار چشمام رو بستم و باز کردم. خواستم از جام بلند شم که فهمیدم به یک صندلی چوبی با طناب بسته شدم. اطرافم چیزی به جز دیوار دیده نمی شد. صداهای مبهمی به گوشم می رسید. چیزی یادم نمی اومد…
دانلود رمان گیلدا از فاطمه زمانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دنیام رو غم برداشته… ولی تو اومدی. هربار که نگاهت می کردم خیال می کردم به ابلیس نگاه میکنم، ولی زمان بهم فهموند که تو… فرشته ای نه من… تو کنارم بودی که همه منو فرشته ی موطلایی خطاب می کردند… من گیلدا فروزش… روزی با هزاران آرزو برای ساختن زندگی دوباره از شهر شعر و غزل به شهر نکبت و سیاهی یعنی تهران پا گذاشتم. من، گیلدا دختر خورشید، بی پدر و مادر، بی حتی ذره ای محبت پدری با به تهران آمدنم پا به دنیای کثیف تر از قبلم گذاشتم… شکستم، سوختم، متنفر شدم و…
خلاصه رمان گیلدا
سرم درد می کرد. دوست غزل محدیث برای آرایشم آمده بود. موهای طلایی رنگم را جمع کرده بود و تاج گل سفیدی را روی آن ها زده بود. زیبا بود ولی این زیبایی برایم لذت بخش نبود. من باید عروس امیر می شدم. باید این لباس و آرایش را زمانی انجام می دادم که به همسری امیر در می آمدم. در آینه به فرشته کوچولوی ننه گلرو خیره شدم. نباید گریه می کردم. باید لبخند میزدم که محدیث پی به ماجرا نبرد. جای تیغ روی دستم را با یک دست بند طلاسفید که هدیه ی منیره خانم بود پوشاندم. غزل سینه ریزی به گردنم آویخت و در آینه لبخندی به رویم زد.
همه خانه آماده مراسم سوری بود. حیاط پر از ریسه و صندلی بود. سر و صداهای مردها خانه را پرکرده بود. گیتی خانم وارد اتاق شد. – گیلدا خانم… – بله؟ – یه خانمی اومدن دم در… گفتن شیرین هستن. مثل فنر ازجا پریدم. – شیرین؟ – بله خانم بگم بیاد داخل؟ – آره آره حتما. شیرین تهران چه می کرد. حتما برای دیدن من آمده بود چقدر دلم برایش تنگ شده بود. از پنجره به ورودش خیره شدم. – دوستته؟ – هم دوست هم خواهر… – ازشیراز اومده؟ – آره باهم زندگی می کردیم. شیرین خیره نگاهم می کرد واشک می ریخت. محدیث و غزل از اتاق خارج شده بودند.
شیرین را بغل کردم .اشک هایش را پاک کردم. – برای چی اومدی؟ – عروسی خواهرمه نیام؟خودش که دعوتم نکرد. – بابام خوبه؟ – آره خوبه. – خودت خوبی؟ – دوری تو سخته گیلدا ولی تحمل میکنم… – برای منم همینطور. – گیلدا چرا تهران شوهر کردی؟ -دوستش دارم. بادیدن شیرین بازم امید به آینده برام معنی پیدا کرده بود. لبخند به لبم اومده بود. محدیث دوباره به اتاق برگشت و به کارش ادامه داد. ساعت نزدیک به دو بود که تقریبا حیاط پر از مهمان شده بود. شیرین هم لباس به تن کرده بود و آماده شده بود. حالت تهوع داشتم. استرس این مهمانی لعنتی عذابم می داد….
دانلود رمان جدال آفرت و آتش از سارا رایگان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آفرت دختری از تبار نسل تافته جدا بافته است که در بدترین شرایط توانست خودش را نجات بدهد و برای انتقام سر دوراهی قرار میگیرد،دختری که در حال وهوای اولین مرد زندگیش است و در این میان مرد دیگری هم وارد زندگیش می شود، رمان آفرت داستان چند زن ومرد را می گوید که هرکدام به نحوی به آفرت مربوط می شوند،جدال میان۳ضلع یک مثلث…
خلاصه رمان آفرت و آتش
روبروی پنجره اتاق کارش ایستاده بود به بیرون نگاه می کرد ساعت از ۱۲ ظهر گذشته بود، اواسط اذر ماه بود و دانش اموزانی که از مدرسه خارج می شدند با همهمه و خنده های بلند به دنبال یکدیگر می دویدند. در بین آن دانش اموزها نگاهش متوجه دختر دبیرستانی چاقی شدکه با همکلاسی هایش صحبت می کرد. چهره اش از فاصله طبقه پنجم به خوبی مشخص نبود اما جثه اش تلنگری بود برای یاد اوری خاطرات گذشته… وای مامان امروز خودمو وزن کردم ۳ کیلو کم کردم باورت میشه.
مامان مریمش مثل همیشه که از دست رژیم هایم تلف میشد گفت عزیزکم تو که چاق نیستی ماشالله قدت بلند و استخوان بندیت درشت. چرا اینقدر خودت رو زجر میدی اما آفرت که گول حرف های مادرش را نمی خورد، تنها به وزن ایده ال رسیدن فکر می کرد ان ۳ کیلو وزنی که کم کرده بود بیش از اندازه خوشحالش کرده بود طوری که می توانست کل روز را فارق از تمام مشکلات اطرافش خوشحال باشد. اما تنها چندساعتی نگذشته بود که با پوزخند مسعود روبرو شد که با تمسخر گفت: به نظرم ۳ کیلو چاق شدی نه لاغر.
همین یک جمله کافی بود برای ۲۴ ساعت گوشه گیریش. دختر حاضر جوابی که هیچکس حریف زبانش نمیشد اما عجیب در برابر مسعود سکوت می کرد. مگر قاعده عشق این نیست که معشوق بگوید و عا شق تنها گوش کند و آفرت این قاعده را به خوبی فرا گرفته بود. باصدای منشی که چند بار صدایش زده بود به حال برگشت و روبه منشی که قد کوتاه وهیکل نسبتا چاقی داشت و همیشه صورتش را مثل دخترهای بندری ارایش می کرد با جدیتی که همیشه در صدایم بود گفتم کاری داشتی…
دانلود رمان پلی به زمان از مرجان جانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بذار از خودم برات بگم! یه بد ِن پر از زخم… دستایی که مدام میلرزن و یه گلو پر از بغض. روحی پر از درد و قلبی که یخ زده. یه آدم کلافه که سعی داره بخوابه. یه آدم که وقتی با خودش حرف میزنه از کلمه خفه شو زیاد استفاده میکنه. یه آدم که دیگه به چیزی فکر نمیکنه. فراموش کرده! من خیلی خستم. از صداهای بلند آدما خستم. از دور بودن خستم. از خستگی همیشگیم خستم، از تو خستم. حتی از خودمم خستم.. کاش این ادما میتونستن کمی شبیه تو باشن. نبودت واقعا ترسناکه.
خلاصه رمان پلی به زمان
از اون پسرا که تو ذهنته نه دوست پسر عادی. هومن دوبار پشت هم پلک زد و نگاهش ثابت رو کیان بود. کیان لبش رو تر کرد: انگار متوجه نشدی، صورتت اینو نشون میده. بگذریم، بذار یه بار دیگه برات بگم. ببین دوست نه دوس ِت پ… هومن سرش رو تکون داد و بین حرفش پرید: بیخیال، فکر کنم فهمیدم. چند دقیقه … بازوم رو گرفت و منو از کیان دور کرد.
گوشه حیاط وایسادیم، روبه روم وایساد و مانع دیدم به کیان شد. تو چته؟ این رفتارا چیه؟ هومن: این پسره چی میگه؟ اینجا اومده چیکار؟ گفت که دوستمه، از تهران اومده بهم سر بزنه. نیشخند زد: یه دوست معمولی این همه راه کوبیده اومده که فقط بهت سر بزنه؟ اره، نمیتونه بیاد دیدنم؟ باید از تو اجازه می گرفت؟ نفسش رو عصبی بیرون داد و بهم نزدیک تر شد. هومن: زود ردش کن بره، مامان ببینتش برات بد میشه.
خودم میدونم، نگران نباش الان میریم بیرون. دست دیگش رو روی دیوار گذاشت و سرش رو به پایین خم کرد. یا خدا، الان کیان فکر بد میکنه راجبم. نفساش تو صورتم میخورد: میریم؟ تو کجا؟ میخوای با این پسره تنها پاشی بری بیرون؟؟ دستامو رو سینش گذاشتم و به عقب هولش دادم، اما دریغ از ذره ای جابه جا شدن. هیکلش گوریله اما شعور زیر خط فقر. اره این همه راه به خاطر من اومده، میخوای همینجوری بگم خوشحال شدم دیدمت به سلامت؟
دانلود رمان عشق در غربت از mobina76re با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با چشمای اشکی سوار هواپیما شدم هرچه قدر منتظر موندم نیومد با قلبی شکسته پشت کردم به مرد دل سنگی که تمام وجودم را، قلبم را به اومد داده بودم و او بابی رحمی تمامش را به تاراج برد. با صدای خلبان قطره اشکی که روی گونم بود پاک کردم و پرواز کردم به سمت اینده ای نامعلوم…
خلاصه رمان عشق در غربت
“نیاوند” با زنگ موبایلم دست از کار کشیدم. گفتم : الو جانم؟ … قربانت تو خوبی چی شده ؟… آهان باشه باشه اومدم. تلفن که قطع کردم تازه یادم اومد که با رومینا قرار بود برم بیرون . یا کف دست به پیشونیم زدم وای خدا حالا این را کجای دلم بزارم! به سمت اتاق نیاوش رفتم و در باز کردم. نیاوش با دیدن من گفت : باز تو بدون در زدن آمدی داخل. گفتم نیاوش داداش گیر نده. نیاوش خب حالا، بگو ببینم چی شده؟ چرا قیافت زاره انقدر ؟ با لحن در مونده ای گفتم نیاوش داداش، دستم به دامنت یکی از بچه ها
زنگ زده گفته به کار مهم پیش اومده باید برم، میشه تو با رومینا بری بازار؟ – نیاوش انقدر سریع سرش بلند کرد که حس کردم به جای اون من رگ گردنم گرفت. نیاوش با صدای بلندی گفت: چیییی اعمرا من با اون دختره ننر، از خود راضی بهشتم نمیرم چه برسه به بازار با لحن چابلوسانه ای گفتم: جان داداش، همین یک دفعه. با کلافگی چنگی به موهاش زد و گفت: جهنم و ضرر باشه. با خوشحالی گفتم: نوکرتم به مولا فدایی داری. نیاوش: خیلی خب حالا برو کم زبون بریز. “نیاوش” بعد از رفتن نیاوند به طرف
کمد لباسم رفتم، ای خدا چه گرفتاری شدم من اگه نخوام با این دختره برم بیرون باید کی رو ببینم؟ یه تیشرت سفید با کت خاکستری و شلوار نوک مدادی برداشتم تیشرت تنم کردم فیت تنم بود. کتم را روش پوشیدم و دکمه هاشو باز گذاشتم موهامو با ژل کمی مرتب کردم و به سمت بالا زدم عطر ویاژناتیکامو روی ساعد و گردنم زدم عینک دودیم رابرداشتم و از اتاق خارج شدم. رومینا با اخم کنار در ایستاده بود و با نوک کفشش روی زمین ضربه می زد. به سمتش رفتم کفشای اسپرت سفیدمو از جا کفشی در آوردم…