دانلود رمان آرزو از مریم رضاپور با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سروناز در خانوادهای ثروتمند زندگی میکنه . او علاقه فراوانی به شغل معلمی داره، ولی مادر سروناز به شدت مخالف بوده و این کار را خلاف شئون اشرافی میدوند. سروناز مخفیانه و با کمک پدرش خانه را ترک میکنه .او برای رسیدن به هدفش به ماهان میروه و در آنجا مشغول تدریس میشوه .آقای امجد ـ مدیر مدرسه ـ مردی است جدی و سروناز به سختی با بهانه جویی های او کنار میآید. سروناز و آقای امجد پس از مدتی به یکدیگر علاقمند میشن، ولی مادر، سروناز را از ماهان برگردانده و او را مجبور میکنه تا با هوشنگ ازدواج کنه .ه وشنگ پسری بی بند و بار است و سروناز از این مسئله رنج میبره. در اثر یک…
خلاصه رمان آرزو
چی میشد اگه تو هم با ما می امدی سامان جان؟ می دونی که نمی شه. چرا نمی شه؟ اصلا من نمی دونم وقتی که تو می دونی جواب من منفیه، چقدر اصرار می کنی؟ -واسه اینکه دوست دارم در این سفر تو هم همراهم باشی. -خب من هم دوست دارم عزیزم. -خب پس…. -پس باید صبر کنیم. -سارگل اخم کرد و گفت: تا کی؟ تا زمانی که زسما زن و شوهر بشیم. اون وقت قول می دهم یه ماه عسل حسابی بریم. بعد سر سارگل را روی شانه گرفت و موهای تابدار و نرمش را نوازش کرد.
و گفت: یه ماه عسلی که تو خوابت هم ندیده باشی. سارگل سرش را از روی شانه سامان برداشت و با عصبانیت گفت: ما که الان هم با هم رسما زن و شوهر هستیم. سامان لبخند زد و گفت: عقد کرده ایم. -چه فرقی داره؟ -فرقش اینه که شما منزل پدرتون تشریف دارید و تا دو ماه دیگه ازادید هر چقدر دوست دارید کرکری بخونید، بعد از اون بدون اجازه شوهرتون که من باشم حق اب خوردن هم ندارید. روشنه؟ سارگل می دانست که سامان سر به سرش می گذارد.
می دانست که از شوخی کردن با او لذت می برد و از اینکه او را با کلام بیازارد محظوظ می گردد، از این رو مشتی به سینۀ سامان کوفت و گفت: تو مرد مغروری هستی اقا سامان، اینو می دونستی؟ چشمان سامان خندید. همیشه از اینکه غیظ سارگل را دربیاورد خوشش می آمد، پس گفت: البته که می دونم. -پس حتما این رو هم می دونی که خدا از انسان های مغرور خوشش نمیاد. خداوند متبکرین رو دوست نداره. تکبر با غرور فرق می کنه. -چه فرقی؟ -غرور اون چیزیه که از حد خودش خارج نشه به انسان شخصیت می ده و…
دانلود رمان بی پناه از شهین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی دختری به نام گل پناه است که در پرورشگاه بزرگ شده است تا اینکه با محسن ازدواج می کند کمبود محبت از بابت نداشتن خانواده باعث می شود خیلی زود دل به محسن ببندد عشق میان شان پررنگ است ولی تا قبل از اینکه اتفاقاتی این بین می افتد و زندگی شان از هم می پاشد چیزی از آن علاقه باقی نمی ماند جز دختری که در بیست سالگی با جنین یک ماهه اش مهر طلاق بر پیشانی اش می خورد تا اینکه …
خلاصه رمان بی پناه
به هوای آزاد نیاز داشتم بنابراین قدم زنان خودم را به همان پارکی که گل زرد رنگ نداشت رساندم دو دختر جوان همان نیمکتی که من دفعه ی قبل آنجا نشسته بودم را اِشغال کرده بودند کمی دورتر ، در مکانی دنج تر و دور از دیدرس عابرینی که در پارک قدم می زدند روی چمن های نم دار پارک نشستم دستانم را دور زانوانم حلقه کرده و چند نفس عمیق کشیدم باید چه می کردم؟ به دنبال لقمه ای نان باید به کجا می رفتم و به چه کسی رو می انداختم ؟ با چه سرمایه ای قرار بود برای بچه ام لباس و وسایلی که نیاز دارد را تا قبلِ دنیا آمدنش بخرم ؟
اصلا چرا این طور شد؟ من الان باید زیر باد خنک کولر خانه مان دراز می کشیدم منتظر محسن تا بیاید ناهارش را بخورد و بعد برود نه در اینجا و در فکر یک شغل که با حقوقش بتوانم نیازهای اولیه ی زندگی ام را فراهم کنم مهم ترین نیاز اولیه ی زندگی ام چه بود؟ نوشیدن یک لیوان چای داغ با پیک نیکی که قرار است بخرم !!! بودن در سایه ی درخت پر شاخ وبرگی که زیر سایه اش نشسته بودم و نامش را نمی دانستم را به ماندن در خانه ی سوت و کورم ترجیح می دادم … سرو صدای کودکان از دور می آمد …
دانلود رمان بعد از او از تکین حمزه لو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
محبوبه با همراه خانواده اش به محله ی جدیدی نقل مکان می کند در خانه جدیدی کم کم به پسر همسایه که هر روز هنگام مدرسه رفتن محبوبه به منتظر دیدن او بوده دل می بنده در حالی که هیچ چیز از او نمی دانسته است تنها از مادرش شنیده بوده که ان جا منزل زهرا خانم است تا این که زهرا خانم از مادر محبوبه می خواهد که به خواستگاری محبوبه بیایند محبوبه با رضایت تمام اجازه ورود خواستگار ها را می دهد اما روز خواستگاری متوجه می شود که…
خلاصه رمان بعد از او
قشم سال ۱۳۷۸ زیبا سراسیمه از ماشین پیاده شد به محض با گذاشتن رو اسفالت احساس خفگی به سراغش آمد. یعنی هیچ وقت قرار نبود به شرجی بودن و دمای هوا عادت کند؟ امان از آن گرمای لعنتی که باعث میشد احساس خفگی کند زیبا به اطرافش نگاهی انداخت در کوچه پرنده پر نمیزد البته جای تعجب هم نداشت به قول مادرش سگ تو این هوا بیرون نمی آمد چه برسد به آدمیزاد با این که یکی دو سال از انتقال پدرش به این جزیره جهنمی میگذشت اما هنوز هیچ کدام به گرمای هوا و شرجی بودن
آن عادت نکرده بودند اوایل زیبا اصلا ” دلش نمی خواست پایش را از خانه بیرون بگذارد اما بعد از چند وقت پی کاری ودر خانه ماندن حسابی بی طاقت شده و سر انجام تصمیم گرفت کاری انجام دهد حالا نزدیک به یک سال و نیم از مدتی که سرکار میرفت می گذشت، برادرش اما طاقت نیاورده و بعد از شش ماه غر زدن به زمین و زمان به تهران نزد مادربزرگشان برگشت ولی زیبا بقول برادرش رضا میخواست کم نیاورد البته بیشتر دلش نمی خواست مادرش را تنها بگذارد و سعی می کرد به هر جان کندنی بود خودش
را با شرایط وفق دهد. البته وجود محبوبه همسایه دیوار به دیوارشان در تحمل و صبر در برابر این شرایط بی تاثیر نبود از همان ابتدای ورودشان به جزیره محبوبه مثل یک خواهر مهربان هوای او و مادرش را داشت تا غریبی نکنند و بهشان سخت نگذرد با به یاد آوردن صورت زیبا و معصوم فرشته دوباره هیجان سراسر وجودش را فرا گرفت. مجله ای که بعد از چند هفته و با تأخیر سر انجام به دستش رسیده بود را محکم تر میان انگشتانش فشرد وای که چه اخبار مهمی برای محبوبه داشت سرکار به سختی طاقت آورده بود….
دانلود رمان تا انتهای شب از لیلا نوروزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایت زندگی زوج پزشکی به نام سودابه و فرهاده که در دوران دانشجویی بهم علاقه مند شدن. در دوران جنگ که فرهاد به اردو ها و در واقع دوره هایی برای مداوای بیماران جنگی میره،سودابه ای که چشم انتظار اون هست و هر لحظه برای حال و اوضاع اون نگرانه، به همراه بچه ای که در شکمش داره با هزار مکافات و سختی، خودش رو به اهواز (شهر جنگ زده) میرسونه و همون جا در بیمارستان امام حسین با زنی برخورد میکنه که درد زایمان زودرس رهاش نمی کنه… سودابه بعد از تلاش برای به دنیا آوردن اون بچه متوجه درد شدیدی میشه که خبر به دنیا اومدن فرزند خودش رو میده…
خلاصه رمان تا انتهای شب
پشت سرش را به تکیه گاه صندلی چسباند و برای لحظاتی چشم هایش را بست. همه ی تصاویر آن روز در پس زمینه ای از رنگ خاکستری در خاطره اش مانده بود. مات و مبهم! نفس عمیقی کشید. پلک هایش را باز کرد و با بالا آوردن دستش روی شقیقه ی دردناکش را لمس کرد. خسته بود… مثل همان روز اولی که دست در دست پدرش قدم در این خانه گذاشته بود. صدای زنگ تلفنش سکوت اتاقک ماشین را شکست. گوشی را از جیبش بیرون آورد و به صفحه ی روشن و شمارهای که از صبح چندین بار با او تماس گرفته بود چشم دوخت. آنقدر منتظر ماند تا تماس قطع و صفحه گوشی اش خاموش شد.
و بعد با خاموش کردن گوشی آن را توی جیب کتش برگرداند. عجله ی او را برای حرف زدن با خودش را نمی فهمید. ولی هر چه که بود بدترین زمان را برای این کار انتخاب کرده بود. دسته گل را از روی صندلی کناری اش برداشت و با نگاهی که در آینه ی جلوی ماشین به خودش انداخت در را باز کرد و از ماشین خارج شد. از در بزرگ سیاه و آهنی که انگار به تازگی رنگ خورده بود،گذشت و کنار در کوچک ایستاد. دستش را روی شاسی آیفون گذاشت. چه قدر زود گذشته بودند، روزهایی که به محض ایستادن سرویس مدرسه مثل تیر از ترکش رها شده به سمت در می دوید و با ایستادن روی نوک پاهایش
زنگ را می فشرد. صدای دخترانه ای که بی شک متعلق به سودابه نبود به گوشش رسید: – بله؟ سرش را کمی جلو برد. – البرز هستم، مدبرنیا. هستن سودابه جان؟ پاسخش اندکی طول کشید و بعد با گفتن: – بله بفرمایید داخل. در خانه را برایش باز کرده بود. دستش را روی لنگه ی نیمه باز در گذاشت و آن را تا انتها باز کرد. انگار آن رنگ خاکستری از پس خاطراتش آمده بود و روی لحظه به لحظه ی باغچه ی این خانه پاشیده شده بود. قدم داخل حیاط گذاشت و در را پشت سرش بست. باغچه به طرز غم انگیزی خزان زده بود. یک سبز تیره ی مایل به خاکستر ی. نه خبری از گل های رنگارنگ فصلی بود و نه میوه های نوبرانه!
دانلود رمان حوالی تو از هانا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کیان محتشم مردِ جذابى که با کینه اى که به دل داره براى انتقام واردِ بازى اى میشه و آرا دختر ساده و مظلوم داستان و هم واردِ بازى خطرناکش می کنه، در این بازى رازهاى براش برملا میشه و عاشق میشه و حالا باید دید آرا داستان ما چیکار می کنه…
خلاصه رمان حوالی تو
وقت فکر کردن بیشتر را به آرا نمی دهد و زیر دستش میزند و حلقه از دستش مى افتد و روى سرامیک صدا ایجاد می کند و از روى کاناپه بلند می شود و سمتِ پنجره می رود و پشتش را به آراى مبهوت می کند. دخترک داشت دیوانه می شد، دارد چه اتفاقى مى افتد؟ نمی داند. فیلم است یا واقعیت! کیان است یا کس دیگر؟ گوش هایش نکند ایراد پیدا کرده و حرف ها را برعکس می فهمد؟ زیر لب نامِ کیان را با التماس صدا می زند بلکه دلش به رحم بیاید و براى این رفتارش توضیحى دهد.
-من نه عاشقتم نه دوست دارم نه هیچ حسِ دیگه اى جز حس تنفر از تو و اون پدرِ شیادت. اگر الان اینجایى و مجبور شدم تن بدم به این ازدواج مسخره فقط به خاطرِ این بود که با پدرت معامله کردم،آرا ملکان. دهانش مثل ماهى باز و بسته می شود و اما هیچ آوایى از ان بیرون نمى اید، همانطور وسط اتاق نشسته و با چشمانى گشاد شده از ناباورى و شوکه به کیان نگاه می کند و کیان بى رحمانه ادامه می دهد: من چرا باید انقدر احمق باشم که…
می چرخد و خیره در چشمان دخترک می گوید: با دخترِ احمق و لوسِ ملکان ازدواج کنم؟ با صدا و چانه لرزان می گوید و دلِ سنگ از تُن صداى مظلومش اب می شود: گولم… زدى… چنان قهقه اى می زند که آرا ترسیده عقب تر می رود و نگاهش می کند،خم می شود و با فاصله کمى از صورتِ رنگِ گچ شده آرا می گوید: گولت زدم؟ من؟ آره من تو رو گول زدم دخترِ اویزونه ملکان. چانه اش زیرِ نگاه کیان میلرزد و چشمانش دریایى متلاطم می شود. -من که جوابِ تورو یه شب نمی دادم تا صبح می مردى، من گولت زدم آرا ملکان؟…
دانلود رمان الفبای سکوت از زینب عامل با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
افرا ملک یه دختر سرتق و پرروئه که برای کار کردن به زور وارد مزرعهی بزرگ تارخ نامدار میشه که همه بلانسبت عین سگ ازش میترسن… روز اول رئیسش رو با کارگر اشتباه میگیره و سوتی پشت سوتی… حالا تارخ میگه اخراجی... افرا میگه نمیرررررم. فکر کن این دوتا عاشق هم بشن این وسط… تارخ قصه خیلییی هات و جذابه اما دخترمون حسابی اعصاب و هورموناش رو می ریزه بهم..
خلاصه رمان الفبای سکوت
مجدد صدای تارخ نامدار بلند شد. _ اینجام ملکی. افرا نفسش را بیرون داد و زیر لب برای خودش غرید: _ ملکی و زهرمار! به زور لبخندی روی لب هایش نشاند و سعی کرد خونسرد باشد. خوب نبود روز اول کاریاش را با اخم و تخم آن هم مقابل صاحب مزرعه آغاز کرد. به قدم هایش حرکت داد و به سمت کاناپه رفت. کاناپه را دور زد و مقابل تارخ ایستاد. تارخ روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. با احساس اینکه افرا مقابلش ایستاده است بی میل لای پلک هایش را گشود و به او نگاه کرد.
نگاهش را روی صورت افرا چرخاند. _ چقدر زود اومدی؟ افرا ابروهایش را با تعجب بالا داد: _ زوده؟ ساعت نزدیک نه. انتظار داشتی کی بیام؟ تارخ خمیازهای کشید. به تنش حرکت داد و از حالت دراز کش بلند شده و روی کاناپه نشست. _ لازم نیست اینهمه زود بیای. ده برسی هم خوبه. راه دوره. صبح زود خواب آلود میشینی پشت فرمون بلایی سرت میاد. افرا عاقل اندر سفیه به تارخ خیره شد. _ یه جوری میگی انگار پنج صبح راه میوفتم! هفت میام بیرون دیگه. عادت دارم به صبح زود بیدار شدن.
تارخ گردنش را ماساژ داد. _ از صبح زود بیدار شدن متنفرم ملکی. افرا اخم کرد. _ عمدا منو ملکی صدا میکنی که حرصم بدی؟ تارخ با بیخیالی از جایش بلند شد. _ سعی کن حساسیتت رو بذاری کنار ملکی. الانم برو تو آشپزخونه ببین میتونی یه چایی قهوهای چیزی درست کنی خواب من بپره. منم میرم دست و صورتم رو بشورم بیام ببینم تو امروز باید چیکارا کنی. افرا اینبار با شنیدن اینکه تارخ نامدار با جدیت او را پذیرفته است لبخندی زد و با ذوق به آشپزخانه رفت…
دانلود رمان دختر تتلیتی از سلما علیزاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان ما راجب یه دختر تنهاست! پدربزرگ ابن دختر در سن ۶ سالگی از خونه میبرش بیرون و اونو توی یه بیابون ول میکنه تا اینکه یه خانواده اونو پیدا میکنن و میبرن پیش خودشون و بزرگش می کنن…!
خلاصه رمان دختر تتلیتی
خانواده ی اصلی این دختر فکر میکنن دخترشون مرده …..تا اینکه وقتی وارد دانشگاه میشه خانواده اش رو پیدا می کنه دختره علاقه شدیدی به یه خواننده داره و آرزو داره یه روز ببینتش…و در آخر به آرزوش هم می رسه…