دانلود رمان فصل یاس های سفید از مهدیه سعدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نگاهش را از آسمان نیمه ابریِ روز گرفت و از پشت هالهی دود خاکستری رنگ سیگار، داد به حرف “p” انگلیسی که روی شیشهی بخار گرفتهی ماشین نوشته بود و کمی بعد محو میشد! قبل از آن هم این کار را زیاد انجام داده بود. نه فقط روی شیشهی شبنم زدهی ماشین و آینه و پنجره، بلکه پشت درِ همیشه بسته اتاقش،صفحهی اول و آخر خاطراتش، روی درخت انار انتهای حیاطِ خانه باغ قدیمی و روی ساعد دستش. پسرِ عمه آفاق میگفت نبض احساس است. به قلب میرسد. نمیدانست درست میگفت یا نه، اما میخواست دختر سرهنگ را آنگونه در قلبش نگه دارد…
خلاصه رمان فصل یاس های سفید
هوا چیزی بین گرگ و میش صبح بود. آسمان انگار تازه می خواست رنگ بگیرد. از پشت ساختمان های بلند مشرق شهر ذره ای از سرخی رنگ طلوع به درون تاریکی باقی مانده ی شب سرک می کشید. سرش را کامل به صندلی سپید راحتی تکیه داد و چشمانش را به کوتاهی پلک زدنی روی هم گذاشت. عاشق آن لحظه ای بود که رنگ ها بین صورتی و طلایی جنگ داشتند و لایه هایی از رنگ های گرم خورشید رویشان را کم می کرد. نفس که می کشید انگار تمام سرمای سپیده دم را با بوی خاص نسیم صبحگاهی، یکجا می بلعید و طولانی پس میفرستاد. ذهنش به هوای تازه نیاز داشت.
توی سرش هزاران آدم راه می رفتند و حرف هایشان را داد می زدند . از طرف دیگر سکوت دیوارهای خالی خانه دیوانه اش کرده بود . و در میان این تناقض تا میخواست چشم بچرخاند ، همه ی فضا جمع میشد در یک گوشه و بی هوا نگاهش گره میخورد به بوم رنگ شدهی کنج دیوار ! انگار هنوز هیچ برنامه ای برای روبرو شدن با صنم نداشت. بلاتکیف مانده بود میان حرف هایی که از شنیدنشان فقط یک روز می گذشت. کلافه نفس عمیقی کشید و دستانش را داخل جیب های هودی اش گذاشت. و همان لحظه که سرش را به سمت آسمان رنگ شدهی آن سوی پنجره می چرخاند، ساره با سری شال پیچی شده،
مویی آشفته چشمانی که از فرط بیخوابی قرمز شده بود، از اتاقش خارج و شد و درحالی که دمپایی اش را با صدا روی زمین لخت می کشید، به طرف سالن خزید. نگاه منگش لحظه ای روی تبسم ثابت ماند و بعد بی اختیار به لیوان چای دم نزده ی شب گذشته خیره شد. انگار تا آنها تصمیمی می گرفتند قرار نبود کسی آنرا از آنجا بردارد. بی حرف روی راحتی ولو شد و چشمانش را بست. نورخورشید حالا کم کم بالا می آمد و صورت او درست مقصد یکی از هزاران پرتوی نورش بود. اگر زمانی غیر از آن روز بود، پا روی پا می انداخت، چشمانش را در سکوت آرامش بخش خانه میبست…
دانلود رمان دیدار اول از مینا.س با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دیدار اول داستان زندگی واقعی مهساو آشنایی غیرمنتظرش با مردی که باتمام معیارهاش فرق داره کسی که نجاتش میده و زندگیشو برای همیشه تغییر میده…
خلاصه رمان دیدار اول
روی تخت دراز کشیدم و دوباره اشکام راه خودشونو پیدا کردن. گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد چقدر این روزا ازصدای زنگش بدم میومد. با صدایی که بخاطراشک ریختن دورگه شده بود جواب دادم. +…بله؟ _بیا سرکوچه… دیگه نتونستم طاقت بیارم: +چرا بیام ؟ چراولم نمیکنی؟… _بیا سرکوچه تا بهت بگم…مانتو و شالی برداشتم و بادستمال صورتمو که خیس اشک بود پاک کردم مسیر کوچه رو طی کردم و سوارماشینش شدم +سلام… _چرا گریه میکنی؟ بخاطر اون پسره؟ انقدر دوستش داشتی؟… بخاطر اون نیست صدامون بالا رفته بود هردومون عصبانی بودیم.
_پس براچی داری گریه میکنی؟ +داد نزن اعصابم خورده زندگیم بهم ریخته هرروز یه اتفاق جدید داره میفته گیج شدم حرفای آرش یطرف کارای تو هم یطرف… _کارای من؟ من بجز اینکه تورو از دست این پسره نجات دادم چیکار کردم؟ +من ازت خواستم نجات بدی؟ چراولم نمیکنی؟ _احمق اون لیاقت تورو نداشت… +اصلا تواز کجا فهمیدی آرش در خوابگاه منه… -وقتی داشتم میومدم دنبالت از اینجا رد شدم دیدم که وایساده یکی از دوستام این اطراف مغازه داره بهش سپردم اگه تاده دقیقه دیگه نرفت بهم خبر بده از اونجا فهمیدم که منتظر توهست.
+اگه تو نمیومدی دنبالم اگه منو باتون می دید هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد اگه توی اون مهمونی کوفتی منو با خودت نمیبردی هیچ مشکلی پیش نمیومد. پوزخندی زد و نگاهه مشکیشو بهم دوخت: چقدر ساده ای تو دختر پسری که فکر میکنی من باعث جداییتون شدم انقدر بی غیرته که میگه منوتو مهمونیو لو دادیم تا بتونیم توشلوغی باهم بریم و شبو باهم باشیم میفهمی اینو؟ درک میکنی؟ میفهمی به تو چه تهمتی داره میزنه؟ با این حرفش میگه که تو بی همه چیزی که هرشب بایکی… حرفشو ادامه نداد و مشتشو روی فرمون خالی کرد…
دانلود رمان قبل از شروع از مهسا زهیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد دختری به اسم نارینه است که خواهر ناتنیش در شرف ازدواج با فرشید است پسری که عموی بسیار ثروتمندی داره که تنها ۶ سال از خودش بزرگتره و همه جوره تکه. نارینه گرچه از مادر با خواهر و برادرش جداست اما فامیلیه متفاوتی با اون ها هم داره! و همین سبب میشه که عموی نامزد خواهرش، آدلان سر این موضوع اونو به هم بریزه! کسی در اون عمارت خواهان نارینه نیست و آدلان با آزار و کل کل هاش بیشتر روزگار رو برای نارینه سخت کرده نارینه که حس مخفی متفاوتی نسبت به ادلان داره سعی میکنه..
خلاصه رمان قبل از شروع
بعد از قدم زدن توی پارک مورد علاقه ام، حالا از پله های عمارت بالا می رفتم. اما نه چیزی از اون اتفاق رو فراموش کرده بودم، نه درد دستم خوب شده بود. مدام فکر می کردم که شاید همه چیز تقصیر من بود که انتظار زیادی ازش داشتم. ولی بعد یادم می اومد که خودش اجازه داده بود، برم به دیدنش. حتما فکر می کرد قراره با خواهش و تمنا ازش کمک بخوام. ولی اون که می دونست من این جور آدمی نیستم. دیگه مخم هنگ کرده بود که صدای عمه من رو به خودم آورد: – نارینه !… بیا کسی منتظرته. با خودم گفتم یعنی به این زودی همه فهمیدن؟ کی اومده؟ وقتی وارد سالن شرقی شدم،
پسر کبیری رو دیدم که رو به روی عمه نشسته بود. سلام کردم که به احترامم بلند شد. اصلا نمی دونستم با من چی کار میتونه داشته باشه که خودش گفت – اون روز سند رو روی داشبورد جا گذاشتید. با تعجب گفتم -جدی؟ ولی کلید همراهم بود اصلا حواسم به سند نبود. عمه ناراضی نگاهم کرد و چیزی نگفت. سند رو روی میز گذاشت و گفت: منتظر بودم خودتون تماس بگیرید که دیدم خبری نشد. آدرس این جا رو از پدر گرفتم. _چرا زحمت کشیدید؟ خودم می اومدم می گرفتم. _خواهش میکنم اون روز توی در مونگاه خود من هم حواسم پرت شده بود چه برسه به شما. عمه با تعجب و مشکوک نگاهم کرد،
که سریع به حامد گفتم: – آره حال دوستم اصلا خوب نبود. متوجه منظورم شد و گفت: الان بهتره؟ _بله. عمه پرسید: کدوم دوستت درمونگاه بود؟ _از بچه های دانشگاه بود آقای دکتر لطف کردند من رو رسوندند. عمه هنوز قانع نشده بود که حامد گفت: – من دیگه رفع زحمت می کنم. بلند شدم و برای بدرقه تا حیاط رفتم بیرون ساختمون گفت: چرا به ایشون نگفتید؟ بعد از چند لحظه مکث گفتم: نمی خواستم فکر کنند به خاطر یه سفر چند روزه کارم به در مونگاه کشیده. -سفر؟ با پوزخند گفتم: بله. یه سفر اکتشافی…
دانلود رمان بازگشت طیطو از سروناز روحی- سان داتر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نگارین جوان شیر ، دختر تنها و مستقلی است که بار زندگی دو نفره با خواهرش را به دوش میکشد ، در یک پرنده فروشی کار میکند و با درآمد ناچیزش زندگی اش را می گذراند ، در این بین خاندان بزرگ و متمولی با آمدن فرزند ارشدش به وطن دچار یک چالش بزرگ می شود … مهندس آزاد زرنگار به محض اینکه بازگشت رقیبش را نزدیک می بیند ، مهره هایش را آماده ی مبارزه میکند و تمام تلاشش برای کیش و مات کردن شاه را به کار میگیرد .بستگی دارد از چه زاویه ای ، به مهره های چیده شده در صفحه ی شطرنج نگاه کرد! پیاده ، مهره ای بسیار مهم برای مبارزه است، این مهره در حالی که جابه جایی محدودی دارد و مهره ای کم ارزش شمرده میشود ، پتانسیل زیادی دارد و میدان نبرد شطرنج را تشکیل میدهد
خلاصه رمان بازگشت طیطو
دستش را گشوده بود ، بر لبه ی مبل قرار داده و آنها را نگاه می کرد با نیشخندی لب زد: چرا شروع نمی کنید؟! دوست دارم ببینم چه کارهایی بلدین! نگاه تیزش به سوی عرشیا برگشت ، رنگ از رخش پریده بود. سبحان با حرص گفت: بچه جون تو واسه این کارا خیلی کوچیک و سوسولی ! هنوز مونده اینکاره بشی… حامد با تحکم واضحی لب زد: بریم … عرشیا هنوز سرجایش نشسته بود همانطور که با خرت خرت و تمسخر ، به خیار جویدنش ادامه می داد گفت: برید ؟ تازه اومدید کجا با این عجله ؟
مهمونی بهتون بدگذشته ! صدای کلفتش آزار دهنده بود، حامد عصبی از این اوضاع ، نیم نگاهی به در ورودی انداخت دو مرد قوی هیکل با دستهایی که روی هم گذاشته بودند در دو طرف در شق و رق با سینه های جلو داده ایستاده تماشا می کردند. نفسش را به سختی بیرون داد، سبحان را تماشا کرد، لحظه به لحظه سرخ تر می شد ، اگر جوش می آورد و از کنترل خارج می شد ، بازی پیچیده تر پیش می رفت. عرشیا رنگ از رخش پریده بود و پسرک جوان…
طوری روی مبل لَش کرده بود که انگار تمام پول توجیبی اش را بابت تماشای این نمایش خرج کرده است. سنگین و با خستگی رو به آن چشم سیاه که موهای خوش حالتش کمی توی پیشانی آمده بودند گفت: حرف حسابت چیه پسر جون ؟ ما رو از کجا می شناسی ؟ رو به حامد گفت: به چند و چونش چیکار داری… من پول دادم برای اینکه سه تای شما امشب اینجا باشین ! تا وقتی من بخوام… من بگم… سبحان با حرص گفت: یه جوری من من می کنی انگار خریدی! -خریدمتون…
دانلود رمان شیاطین سیاه فرشتگان سفید آدم های خاکستری از بهاره حسنی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پرستو دختر جونیه که ذاتا گوشه گیر و خجالتیه که تنهایی اون و سایه حسادت ها و اذیت های خواهر بزرگش به این خجالت و گوشه گیری دامن میزنه. در این بین به مردی علاقه مند میشه که طراح لباس و مدله ولی خواهرش که زیبایی منحصر به فردی داره تمام زندگی، رویاها و ذهنیت زیبای اون رو به هم میریزه و نابود میکنه ولی بر عکس پیش بینی خواهرش این فقط زندگی پرستو نیست که از بین میره، زندگی تمام کسانی که به پرستو نزدیک هستند به نوعی تحت شعاع قرار میگیره… پایان خوش
خلاصه رمان شیاطین سیاه فرشتگان سفید آدم های خاکستری
|«همه خانواده های خوشبخت شبیه هم هستند، اما بدبختی یک خانواده مخصوص آن خانواده است. «با شنیدن صدای موسیقی حواسش پرت شد. انگشتش را به عنوان نشانه لای کتاب گذاشت و گوش تیز کرد. آهنگ جان عشاق استاد شجریان بود. چند لحظه گوش داد. بعد دوباره کتاب را باز کرد. کتاب آناکار نینا بود. سیاوش خیلی تعریفش را کرده بود و حالا با خواندن اولین پاراگراف خوشش آمده بود. خم شد سر رسید کهنه اش را برداشت و جمله را در آن یادداشت کرد. آلارم گوشی اش صدا کرد.
گوشی را برداشت و چک کرد. بعد تقریبا از جا پرید و لعنتی به خودش فرستاد. به کل فراموش کرده بود. به سرعت لباس پوشید و از در اتاق بیرون زد. –کجا؟ آن چنان با وحشت چرخید که چیزی نمانده بود کله پا شود و از پله به پایین پرت شود. –ترسیدم! کمی مظلومانه بود، اما شاهین همچنان جدی نگاهش می کرد و صد در صد مشخص بود که منتظر جواب است. آن هم یک جواب قانع کننده. –سوال من جواب نداشت؟ –میرم از آقا بایرام بذر گل بگیرم. شاهین چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-بذر گل؟ الان؟ تو این ا …ین سرما؟ –خب بذر دیگهخود گل که نیست. باید اول تو گلخونه بکارمش. یه کم که بزرگ شد بعد تو باغچه می کارمشون. شاهین پوفی از سر نارضایتی کرد بعد ساعتش را نگاه کرد و گفت: –تا قبل از پنج خونه ای! مهمون دارم مهمه. –چشم چشم! حتما! و قبل از آن که شاهین منصرف شود از پله سرازیر شد. به سرعت رکاب می زد، ولی این باران بی موقع سرعتش را کم کرده بود. نگاهی به آسمان خاکستری کرد. لعنت! مثل این که طوفان نوح راه افتاده بود…
دانلود رمان شاهان از سپیده شهریور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماهک زنی بیوه، که در ازدواج قبلی خود توسط شوهرش مورد آزار جنسی قرار گرفته. حالا مردی بنام شاهان به زور می خواد ماهک رو صیغه ی خودش کنه اما…
خلاصه رمان شاهان
صداها توی سرم می پیچید. صدای زنگ در، تلفن خونه، صدای کوبیده شدن در، حتی حس می کردم صدای جریان باد هم می شنوم به سختی پلک های دردناکم رو باز کردم، حس می کردم در افتضاحی توی تخم چشمم پیچیده و انگار داره کورم می کنه، خونه به شدت تاریک بود و همین یکم من رو ترسوند. کمی که چشمام بهتر شد به سختی روی تخت نشستم، صداها هنوزم می اومد و حسابی آزارم می داد با دوتا دستم محکم سرم رو گرفتم، اما فایده ای نداشت. به سختی از جا بلند شدم که لرزم گرفت.
متوجه بدن بره.نه ام شدم که از سرمای هوا موهاش سیخ شده بود. اول برق اتاق رو زدم که از شدت نور مجبور شدم چشمام رو ببندم، به محض اینکه چشمام به نور عادت کرد یکی از تیشرت و شلوار هام رو پوشیدم، صدای زنگ موبایلم و تلفن خونه قطع شده بود اما هنوز صدای زنگ در می اومد. فقط می خواستم صداها قطع بشه برای همین با قدم های شل و ول اما تند به سمت در خونه رفتم. تا در رو باز کردم در با شتاب باز شد و شاهان وارد خونه شد، اخمی کردم و قدمی ازش فاصله گرفتم.
شاهان بی توجه به اخم و تخمم صورتم رو بین دو تا دستاش گرفت و گفت: دختر تو که کشتیم، می دونی چه حالی شدم وقتی دیدم نه تلفنت رو جواب میدی نه در رو باز می کنی؟ فکر کردم اتفاقی برات افتاده که در رو باز نمیکنی! دستش رو خواستم با شدت پس بزنم که قبل از من دستاش از دور صورتم باز شد و دور کمرم حلقه شد، منو به خودش چسبوند و گفت: چرا اینقدر آشفته ای تو دختر، حالت خوبه؟ در خونه رو با پاش بست و دستش رو روی پیشونیم گذاشت، نگران گفت: چرا تو داغی؟ تب کردی؟…
دانلود رمان غمزه از sarna_azadrahi با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با یک کارگر جرو بحث میکنه واتفاقی باعث مرگ اون فرد میشه! طرف دیگه ی قصه دختریه که ۲۵سال بیشتر نداره و میشه ولی دَم! حالا امیرکاوه باید رضایت رخنه نامدار رو بدست بیاره وگرنه طی شش ماه بالای چوبه ی دار میره!…
خلاصه رمان غمزه
داخل ماشین مدل بالای امیرکاوه نشسته بودیم. رو به روی یه ساختمون چهارطبقه با نمای سفید. همینکه داخل اپارتمانش نبودم خیالم رو راحت کرده بود. با صدای فندک به نیم رخش خیره شدم. مردی به جذابی اون واقعا چرا باید زنش بهش خیانت کنه؟ از همه بدتر اینکه خونسرد نسبت به بدکاری های زنش! _فنچ کوچولو… سوالت رو بپرس. خنده ای که از لقبی که تا حالا کسی بهم نداده بود روی لبم نشست. با صدای ارومی گفتم: _چطوری می تونی خونسرد باشی؟ اگر خیانت هم بکنه معمولا مردا اینجور وقت ها طلاق میدن زود.
صورتش طرفم چرخید و کام عمیقش رو کمی دور از صورتم بیرون فرستاد. _کسایی طلاق می دن که دو سوم دارایی پشت قوالهی بدکارشون نکرده باشن! دهنم باز موند. تا به خودم بیام صورت امیرکاوه مقابلم بود. بوی سیگارش زیادی خوب بود. کامی که گرفت رو اینبار جای اینکه توی صورتم فوت کنه درست مقابل لب ها و دهن نیمه بازم بیرون فرستاد. دود تلخ سیگار که ته حلقم نشست عقب کشیدم و فحشی نثارش کردم. _عوضی، معلوم هست چه غلطی می کنی؟ خندید. مردک روانی. _فانتری های زیادی دارم.
تو رو که می بینم زیاد تر هم می شن. اینم یه نمونه انتقال نفس به نفس بود. با حرف خودش زیر خنده زد و صدای قهقهه های مردونه اش توی ماشین پیچید. لب روی هم فشردم و صورتم رو برگردوندم. حریف هر کسی هم بودم اما وایستادن جلوی این مرد یه دریدگی از نوع وقیحانش می خواست. دریده هم بودم کافی بود تا پا به پاش حرف می زدم اونوقت بود که نمی شد جمعش کرد. تکون خورد که نگام رو دادم سمتش. دستاش روی فرمون مشت شده بودن. رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به زن شیک پوش و مانتو صورتی که از در همون ساختمون اومد بیرون…
دانلود رمان غم تماشا ندارد از زهرا بیگدلی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه از جایی شروع میشه که دختر قصه همراه خانوادهش وارد ایران میشه، با یه خاطرهی بد دست و پنجه نرم میکنه. تو همین حین درگیر یه همکاری و بعد یه ماجرای عشقی میشه ولی اتفاقایی که براش به صورت مرموزی میافته باعث میشه یه معما رو کشف کنه… حالا چرا “غم تماشا ندارد”؟ بخونید آخر قصه متوجه میشید که کجای قصه باید چشم ببندید و نگاهش نکنید…
خلاصه رمان غم تماشا ندارد
بعد از پنج سال برگشتن به کشور ی که با چشم گریان و دل خون از آن فرار کردیم کمی وهم داشت، وهم زنده شدن خاطرات… نه اینکه در این پنج سال یادش آزارمان نداده باشد نه، ولی فرق می کرد دیگر، نمی کرد؟ برگردی جایی که هوایش هم بوی خاطرات می دهند، جای جایش یادآور خیلی اتفاق هاست… می دانستم وهم دارد. نفسم را با آه بیرون فرستادم، موهایم را پشت گوشم مهار کردم و ساعت گوشی ام را چک کردم، یازده شب بود. بی اراده کمی در صندلی جابجا شدم و سر چرخاندم و به ساختمان بلند و عریض هتل پشت سرم نگاه کردم.
میان آن همه پنجره دنبال اتاق مامان و بابا گشتن مسخره بود. صاف نشستم، با آن قرص هایی که به خورد مامان داده بودم بی شک خواب بود، خوابی که هفت پادشاه در آن نبود و فقط حسرت بود و دل تنگ… خودش بارها گفته بود که قرص ها را بیخودی به خوردش می دهم او در خواب هم هشیار خیلی روزهاست، روزهایی که ظاهرا گذشته بودند و باطنا… آه! مطمئن بودم تا روزها خواب به چشمم نمی آید. زخم هایی که کهنه شده بودند باز داشت سر باز می کرد.
شروع دردهایش را حس می کردم. رمز گوشی را زدم و صفحه ی اینستاگرام را باز کردم. خیلی وقت بود گوشه ی گوشی ام بی استفاده مانده بود. چقدر پیام تلنبار شده در دایرکت داشتم! کامنت ها که د یگر هیچ. مثل خیلی از روزهای این سال ها که از خودم و صدای خسته ام لایو می گرفتم و پیام های مخاطبینم مهر تایید بر زنده بودنم می شد. سینه ای صاف کردم، الان زیادی به القای این حس نیاز داشتم و ضبط لیو را شروع کردم. واسه سفرایی که دیگه نمی ریم، عکس هایی که قسمت نمیشه بگیریم….
دانلود رمان اتوبوس از فهیمه رحیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان دو بخش دارد، دفتر سفید و دفتر سیاه که هر دو زندگی یک نفر را روایت می کند. اولی داستان تخیلی و رویایی دخترک را و دومی داستان واقعی و زندگی اسفناک او را که برایش پایانی زیبا و قشنگ در پی دارد. واقعیت این است که مسئولیت دختری که در پرورشگاه بزرگ شده، بعد از چندین سال به عمویش در یکی از روستاها واگذار می شود. بعد از مدتی جوان خیّری با خواندن دفتر سفید او که از پرورشگاه گرفته جنازه نیمه جاندار او را در بیمارستانی می یابد و بنا به دلایلی تصمیم می گیرد حضانت او را به عهده بگیرد…
خلاصه رمان اتوبوس
یک هفته گذشت و عمو کم کم به خود آمد. شاید هم فراموش کرد که در باغ چه اتفاقی رخ داده، چون اصلا اشاره ای به باغ و اثاثی که بلا تکلیف در وسط اتاق رها شده بود نکرد. دلم به شور افتاد و بیشتر می ترسیدم دزدی به آنجا دستبرد بزند. از اینکه پیشنهاد فرش کردن آن را به عمو داده بودم احساس پشیمانی می کردم. تا آن کلبه فاقد اثاث بود، ترسی هم وجود نداشت. اما حالا با آن همه جنس بسته بندی شده خیالم مشوش بود و نمی دانستم چگونه به عمو بگویم که نگران هستم. من به رازی واقف بودم که دیگران نمی دانستند و دوست داشتم مثل یک ماجرا آن را تا به آخر دنبال کنم.
وقفه ای در حرکت موجب کسالتم می شد. گمان مکن که به عنوان سرگرمی به آن می نگریستم. نه ، هرگز ! من با احساس عمو در آمیخته بودم و کند کاری های او عصبانی ام می کرد. دوست داشتم وقتی اقدام به کاری می کند، آن را تا آخر دنبال کند و در میان راه توقف نکند. اما عمو پشتکار لازم را نداشت و می بایست کسی او را به جلو هل بدهد. یک هفته سکوت و انتظار را تحمل کردم به امید اینکه عمو لب بگشاید و بگوید که وقت رفتن به باغ است اما چون اشاره ای نکرد حسی موذی و شیطانی مرا وا داشت تا تلنگری بر او وارد کنم. این کار را با کشیدن پروانه ای روی یک تکه کاغذ کردم.
بال های پروانه را با خال های ریز و درشت در حالی که پشت شیشه بسته ای به انتظار داخل شدن بود، رنگ کردم. عمو کارم را زیر نظر داشت و هنگامی که دید پنجره به روی پروانه بسته است، مداد و کاغذ را از دستم گرفت و خودش پنجره ای باز را به سوی افق کشید که پروانه ای در حال ورود به اتاق بود. ضمن کار گفت ” دلت هوای پروانه کرده؟” با نگاه به او پاسخ دادم. همه چیز را فهمید. مداد و کاغذ را زمین گذاشت و گفت ” فردا می رویم، ساعت ده آماده باش”. حرف عمو، زن عمو را خوشحال کرد و گفت ” به جعفر بگویید چند مرغ و خروس سوا کند و شما با خودتان بیاورید….
دانلود رمان ناژاهی از آذر اول با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کسی از من نپرسید که آیا حاضرم همبستر مردی باشم که نفرت و کینه جزئی از وجودش بود! کسی نگفت که از او می ترسی یا نه! کسی نپرسید که دوستش داری یا نه! طناب دار از گردن برادرم باز شد تا من عروس خونبس باشم !! …
خلاصه رمان ناژاهی
دسته دسته بستگان و اهالی زرآباد برای عرض تسلیت می آیند و شادی روح از دست رفته را با تلاوت قرآن از پروردگار دو عالم می خواهند. این وسط بی قراری نوزاد امان ملاله را بریده است. شیر دایه می خورد ولی باز مادرش را می خواهد انگار. – غم آخرتون باشه خان زاده. سرتون سلامت . سایه تون بالا سر دخترتون نگاه غم زده اش را بالا می کشد و سر تکان می دهد. – ممنون گل پری چشمان بی حس و حالش را از من می گیرد و به اتاقش می رود.
اهالی عمارت سوگوارند ولی خاتون آتش تازه ای به راه می اندازد. – نگفتم.. نگفتم این دختره قدمش شومه. دیدین.. دیدین راست گفتم. مُرده شور خودش و قدم نحسش رو ببرن گل نسا از آن طرف دختر فلانی را مثال می زند که به یُمن قدم نامبارکش پسر عزیز دردانه هووش تب کرد و مُرد. – عروس نعیمه رو یادته گل نسا. بنده خدا چجور پَر پَر شد و داغش موند سر دلِ مادرش. بس که قدم اون دختره چشم سفید نحس بود زهرا دنبال حرف خاتون را می گیرد.
– اینم افتاد تو دامن ما. ای بشکنه جفت قلم پات لب زیرینم را به دندان می گیرم و هر دو گوشم را به روی یاوه گویی های شان می بندم. دلم آشوب است و نمی دانم چه کار کنم که خاتون و ایل و تبارش دست از سرِ بی چاره ام بردارند. – این حرفا کدومه! قدم شوم و نحس دیگه چیه! هامین خان عزاداره و اون وقت شما نشستید دور هم و … خاتون غضب کرده و پرخاش گر وسط حرف ملاله می دود. – انگاری عروس دسته گل تو نبود که جلوی چشم همه مون پَر پَر زد! هر کی ندونه فکر می کنه هووت رو کردی زیر خاک، ملاله پوزخند بلندی می زند…