دانلود رمان دلواپسی از بهاره شیرازی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلواپسی داستان واقعی دختر بچه ایست که به سرپرستی پذیرفته می شود اما متاسفانه از طرف اهل خانواده مورد بی مهری و تجاوز قرارمی گیرد داستان دلواپسی حال و هوای جنگ تحمیلی دارد و زجرها و نگرانی های دختری رانشان می دهد که چگونه با مشکلات دست و پنجه نرم می کند و بزرگ می شود دراخر او با حمایت ناهید دختر خانواده و عشق رزمنده ای که به مرور زمان عاشق و حامیش می شود عاقبت خوشی پیدا می کند…
خلاصه رمان دلواپسی
رابعه در قابلمه را بلند کرد و بویی عمیق کشید و زیرش را خاموش کرد. خورشید در وسط آسمان خودنمایی می کرد. گرمای آن برف های سطحی حیاط را کمی آب کرده و از سرمای هوا کاسته بود. رابعه پله های حیاط را از ترس لیز خوردن با احتیاط یکی یکی بالا رفت تا اتاق هارا نظافت کند. او طبق معمول همیشه به سمت اتاق آقا رفت اما با شنیدن صدا ی باجی، پشت در میخکوب شد و گوش ایستاد. رابعه چیزی را که می شنید باور نداشت. باجی خودمانی و صمیمی گویی با دوستی نزدیک هم کلام است می گفت: و من خوبیه تو رو می خوام.
مگه تا حالا از من حرف بی ربط شنیدی؟ به خدا که این دختر بی کسو کاره، عقل درستو حسابی هم که نداره! به خدا تو هم ثواب می کنی. اگه واست پسر به دنیا بیاره زندگیت از این رو به اون رو میشه و ریشه می گیره. چهار صباح دیگه ناهید شوهر می کنه میره و واسه دودمان کس دیگه وارث میاره و به تو هم دخلی نداره. شمسی هم که دیگه امیدی بهش نیست… سپس کمی مکث کرد و ادامه داد: و حاج آقا درسته که من سن و سالی ازم گذشته و نمی تونم بچه بیارم، اما می تونم آرامشت رو فراهم کنم.
می دونم باجی جون. پاشو برو نهارو بیار بخورم برم بازار. صبح ها که نمی ذاری زود بیدار شم. رابعه با عجله به اتاقش دوید و در را پشت سرش قفل کرد. او هاج و واج بر خود می لرزید و درکی از شنیده هایش نداشت. او با شنیدن صدای بوق ماشین به حیاط دوید و با دیدن ناهید او را در آغوش گرفت و گفت: الهی قربونت برم چرا انقدر دیر برگشتی؟ ناهید متعجب از رفتار رابعه گفت: چی شده؟من که دیر نکردم! مثل همیشه برگشتم رابعه دست ناهید را کشیدو گفت: زود بیا بریم کارت دارم…
دانلود رمان استاد دانشجو (جلد چهارم) از ترنم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان از شخصیت های رمان عروس استاد حضور دارن و هم شخصیت های رمان استاد خلافکار…
خلاصه رمان استاد دانشجو
لیلی ذوق زده حلقش و نشون مامان و بابا داد اما نیم نگاهی هم سمت من ننداخت. هنوز ازم دلخور بود. دلخور که چه عرض کنم متنفر بود. با کل جمع روبوسی کرد و من وقتی بهش تبریک گفتم فقط سر تکون داد و کنار فرید نشست رفتارش باهام اون قدر اذیتم کرد که نتونستم توی خونه دووم بیارم و الان اینجام . آواره ی پارک! وقتی نمی تونستم توی خوشحالی خواهرم شریک باشم به چه دردی می خوردم؟روحت شاد امیر که اومدی گند زدی به کل زندگیم و رفتی… گوشیم برای هفتمین بار زنگ زد. کلافه خواستم خاموشش کنم که با دیدن اسم
آرش پشیمون شدم. چی شده بود که این وقت شب به من زنگ میزد؟ جواب دادم که صدای نگرانش توی گوشم پیچید این موقع شب کجا گذاشتی رفتی لیلی؟ مامانت سراغت و از من گرفت. لبخند تلخی زدم و گفتم خوب بهش می گفتی درگیر زندگیمم. به من چه لیلی کدوم قبرستونیه؟ انگار داشت می دوید چون گفت _مزخرف نگو کجا نشستی کل پارک و دنبالت گشتم. ابرو بالا انداختم و گفتم از کجا میدونی من اونجام؟ صداش از پشت سرم اومد دیگه بعد این همه سال مثل کف دستم میشناسمت . لبخندی زدم . کنارم نشست و نفس راحتی
کشید و گفت یه خبری به مامانت بده نگرانه ! نفس عمیقی کشیدم و گفتم من که دیگه بچه نیستم. دلم میخواد بعضی وقتا تنها باشم . دستش و زیر چونم زد و سرمو و به سمت خودش برگردوند و گفت: اما اگه بخوای بی خبر تنها باشی بقیه دق می کنن از نگرانی… اگه اینجا پیدات نمی کردم ، دیوونه میشدم ! قلبم تند کوبید. دستش پایین افتاد و گفت: حالا بگو دلت از چی گرفته که نصف شبی اومدی اینجا… شونه بالا انداختم و گفتم همین طوری… برمیگردم تا یه ساعت دیگه تو برو خونت. آراد گناه داره تنها باشه. پیش مامانشه. حس بدی از حسادت به دلم چنگ زد.
دانلود رمان بی پناه از شهین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی دختری به نام گل پناه است که در پرورشگاه بزرگ شده است تا اینکه با محسن ازدواج می کند کمبود محبت از بابت نداشتن خانواده باعث می شود خیلی زود دل به محسن ببندد عشق میان شان پررنگ است ولی تا قبل از اینکه اتفاقاتی این بین می افتد و زندگی شان از هم می پاشد چیزی از آن علاقه باقی نمی ماند جز دختری که در بیست سالگی با جنین یک ماهه اش مهر طلاق بر پیشانی اش می خورد تا اینکه …
خلاصه رمان بی پناه
به هوای آزاد نیاز داشتم بنابراین قدم زنان خودم را به همان پارکی که گل زرد رنگ نداشت رساندم دو دختر جوان همان نیمکتی که من دفعه ی قبل آنجا نشسته بودم را اِشغال کرده بودند کمی دورتر ، در مکانی دنج تر و دور از دیدرس عابرینی که در پارک قدم می زدند روی چمن های نم دار پارک نشستم دستانم را دور زانوانم حلقه کرده و چند نفس عمیق کشیدم باید چه می کردم؟ به دنبال لقمه ای نان باید به کجا می رفتم و به چه کسی رو می انداختم ؟ با چه سرمایه ای قرار بود برای بچه ام لباس و وسایلی که نیاز دارد را تا قبلِ دنیا آمدنش بخرم ؟
اصلا چرا این طور شد؟ من الان باید زیر باد خنک کولر خانه مان دراز می کشیدم منتظر محسن تا بیاید ناهارش را بخورد و بعد برود نه در اینجا و در فکر یک شغل که با حقوقش بتوانم نیازهای اولیه ی زندگی ام را فراهم کنم مهم ترین نیاز اولیه ی زندگی ام چه بود؟ نوشیدن یک لیوان چای داغ با پیک نیکی که قرار است بخرم !!! بودن در سایه ی درخت پر شاخ وبرگی که زیر سایه اش نشسته بودم و نامش را نمی دانستم را به ماندن در خانه ی سوت و کورم ترجیح می دادم … سرو صدای کودکان از دور می آمد …
دانلود رمان الفبای سکوت از زینب عامل با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
افرا ملک یه دختر سرتق و پرروئه که برای کار کردن به زور وارد مزرعهی بزرگ تارخ نامدار میشه که همه بلانسبت عین سگ ازش میترسن… روز اول رئیسش رو با کارگر اشتباه میگیره و سوتی پشت سوتی… حالا تارخ میگه اخراجی... افرا میگه نمیرررررم. فکر کن این دوتا عاشق هم بشن این وسط… تارخ قصه خیلییی هات و جذابه اما دخترمون حسابی اعصاب و هورموناش رو می ریزه بهم..
خلاصه رمان الفبای سکوت
مجدد صدای تارخ نامدار بلند شد. _ اینجام ملکی. افرا نفسش را بیرون داد و زیر لب برای خودش غرید: _ ملکی و زهرمار! به زور لبخندی روی لب هایش نشاند و سعی کرد خونسرد باشد. خوب نبود روز اول کاریاش را با اخم و تخم آن هم مقابل صاحب مزرعه آغاز کرد. به قدم هایش حرکت داد و به سمت کاناپه رفت. کاناپه را دور زد و مقابل تارخ ایستاد. تارخ روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. با احساس اینکه افرا مقابلش ایستاده است بی میل لای پلک هایش را گشود و به او نگاه کرد.
نگاهش را روی صورت افرا چرخاند. _ چقدر زود اومدی؟ افرا ابروهایش را با تعجب بالا داد: _ زوده؟ ساعت نزدیک نه. انتظار داشتی کی بیام؟ تارخ خمیازهای کشید. به تنش حرکت داد و از حالت دراز کش بلند شده و روی کاناپه نشست. _ لازم نیست اینهمه زود بیای. ده برسی هم خوبه. راه دوره. صبح زود خواب آلود میشینی پشت فرمون بلایی سرت میاد. افرا عاقل اندر سفیه به تارخ خیره شد. _ یه جوری میگی انگار پنج صبح راه میوفتم! هفت میام بیرون دیگه. عادت دارم به صبح زود بیدار شدن.
تارخ گردنش را ماساژ داد. _ از صبح زود بیدار شدن متنفرم ملکی. افرا اخم کرد. _ عمدا منو ملکی صدا میکنی که حرصم بدی؟ تارخ با بیخیالی از جایش بلند شد. _ سعی کن حساسیتت رو بذاری کنار ملکی. الانم برو تو آشپزخونه ببین میتونی یه چایی قهوهای چیزی درست کنی خواب من بپره. منم میرم دست و صورتم رو بشورم بیام ببینم تو امروز باید چیکارا کنی. افرا اینبار با شنیدن اینکه تارخ نامدار با جدیت او را پذیرفته است لبخندی زد و با ذوق به آشپزخانه رفت…