دانلود رمان خورشید سیاه از معصوم ترکان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری که مجبور به کار در یک سازمان ترور و جاسوسی در سانفرانسیسکو میشه… دختری از جنس هِـروئین! گُمشدگانی در دِل سختی های زندگی! خانواده ای از هم پاشیده! اعتیاد، مرگ!اسیران مجبور به خدمت در یک سازمان جاسوسی دُختری که مادر نَشُد و در اوج سختی مادَری کَرد! زَنی از دیار اِنتقام! مَردی که اسطوره بود! و در آخر مَردی که آرام بود! چه می شود پایان این جنگ نا برابر زندگی؟
خلاصه رمان خورشید سیاه
طبق معمول بعد از بردن مواد به محله چینی ها در حالی که به سوفیا و اتفاقات اخیری که برایم افتاده بود، فکر می کردم به سوی خانه روانه شدم. در راه برگشت به خانه به اتفاقات دو روز گذشته فکر کردم… بعد از آن روزی که با سوفیا بیرون رفتیم،او برای یک دوره آموزشی دوازده روزه،از سانفرانسیسکو خارج شد، چون او هنوز دانشجوی پرستاری بود. با اینکه یک روز از رفتنش می گذشت، دلتنگش بودم. شاید به این دلیل سوفیا برایم خیلی عزیز بود که او نیز مانند نرجس خواهرم
بیست و یک سال سن داشت و دو سال از من کوچک تر بود.با یاد آوری نرجس که سال ها بود او را ندیده بودم، بغض کردم و تا خانه گریستم. اشک هایم را پاک کردم، در تاریکی کوچه کلیدم را در آوردم و بعد از باز کردن در، وارد خانه شدم. خبری از مایکل نبود، نفس عمیقی کشیدم و خود را روی مبل رها کردم. با صدایی که از سوی آشپزخانه آمد، شوکه شدم! از جا برخاستم و با صدایی بلند گفتم: کسی اونجاست؟ -نترس جنی، منم. قهوه میخوری برات بیارم؟ با شنیدن صدای مایکل نفس
عمیقی کشیدم و باز خود را روی مبل رها کردم. -آره، برای من هم قهوه بیار. چندین دقیقه سپری شد و مایکل با دوفنجان قهوه از آشپزخانه بیرون آمد.فنجان قهوه را برداشتم و جرعه ای نوشیدم. مایکل روبه رویم نشست و ابرویی بالا انداخت. -امروز چطور بود؟ پوزخندی زدم. – از اونی بپرس که فرستاده بودی دنبالم. خندید. – مطمئن باش از مرتبه بعد که بسته ببری کسی دنبالت نمیاد! پوزخندی زدم. -اون وقت این همه سخاوت تو از کجا اومده که حاضر میشی بسته چندین دلاریت رو بدون هیچ تضمین به من بسپاری!
دانلود رمان دلداده ی هوس از zahra_rz با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری که عاشق پسرعموی مغرورش میشه اما توسط یکی از همکارا و رقیب های مهبد که ۲۰سال از الیسا بزرگ تره، دزدیده میشه ولی مهبد همچنان به دنبال گمشده ی خودش میگرده تا اینکه…
خلاصه رمان دلداده ی هوس
الیسا با تیری که تو سرم پیچید و حالت تهوع ای شدید چشمامو باز کردم نور شدیدی خورد به چشمم دستمو گذاشتم روی چشمام تا نور مستقیم به چشمم نخوره. بعد از اینکه چشمام به نور عادت کرد اطرافمو از نظر گذروندم اینجا کجا بود؟ یه اتاق بزرگ که شبیه هال یه خونه بود! با ست میز و کمد دو تا مبل یه نفره هم داخل اتاق بود رنگ اتاق یاسی رنگ بود، نور بعضی از چراغ ها هم رنگی بود میشد تو یه کلمه این اتاقو شیک توصیفش کرد کمی طول کشید تا دیشب یادم بیاد.
با رها رفته بودیم مهمونی، بعدش اون واسه رقص همراه با شهروز رفتن روی پیست یه مرد اومد کنارمو بهم آبمیوه تعارف کرد… چرا دیگه چیزی یادم نمیاد ؟ دیگه بعداز اون اتفاق هیچ چیزی یادم نمیاد ابروهام توهم رفتو سرمو از درد گرفتم. نکنه مست کرده بودم و رها منو اورده خونه ی خودشون! اخه رها کجا و همچین جایی که از اتاقش میشد تشخیص داد بجای خونه اینجا ویلاِ کجا!!! ؟ پتوی مخمل بنفش رنگو از روی خودم زدم کنار لباسام؟ لباسام عوض شده بودن؟ دستی به صورتم کشید.
ردی از آرایش و کرمی هم روی صورتم نبود! خدای من دیشب چه اتفاقی افتاده ؟ به سختی نشستم و پارچ آبی که روی عسلی کنار تخت بود و برداشتم و برای خودم آب ریختم توی لیوان و کمی ازش رو خوردم که صدای باز شدن در اومد و همون مرد دیشب، اومد داخل اتاق… متعجب پشت سرهم پلک زدم تا ببینم واقعیته یا دارم خواب می بینم. ولی خواب نبود واقعیت بود! همون مرد الان روبروم با لبخند کجی روی تخت نشسته بود دستشو جلو صورتم تکون می داد: _الی! هییی دختر کجایی؟ آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم…
دانلود رمان تا انتهای شب از لیلا نوروزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایت زندگی زوج پزشکی به نام سودابه و فرهاده که در دوران دانشجویی بهم علاقه مند شدن. در دوران جنگ که فرهاد به اردو ها و در واقع دوره هایی برای مداوای بیماران جنگی میره،سودابه ای که چشم انتظار اون هست و هر لحظه برای حال و اوضاع اون نگرانه، به همراه بچه ای که در شکمش داره با هزار مکافات و سختی، خودش رو به اهواز (شهر جنگ زده) میرسونه و همون جا در بیمارستان امام حسین با زنی برخورد میکنه که درد زایمان زودرس رهاش نمی کنه… سودابه بعد از تلاش برای به دنیا آوردن اون بچه متوجه درد شدیدی میشه که خبر به دنیا اومدن فرزند خودش رو میده…
خلاصه رمان تا انتهای شب
پشت سرش را به تکیه گاه صندلی چسباند و برای لحظاتی چشم هایش را بست. همه ی تصاویر آن روز در پس زمینه ای از رنگ خاکستری در خاطره اش مانده بود. مات و مبهم! نفس عمیقی کشید. پلک هایش را باز کرد و با بالا آوردن دستش روی شقیقه ی دردناکش را لمس کرد. خسته بود… مثل همان روز اولی که دست در دست پدرش قدم در این خانه گذاشته بود. صدای زنگ تلفنش سکوت اتاقک ماشین را شکست. گوشی را از جیبش بیرون آورد و به صفحه ی روشن و شمارهای که از صبح چندین بار با او تماس گرفته بود چشم دوخت. آنقدر منتظر ماند تا تماس قطع و صفحه گوشی اش خاموش شد.
و بعد با خاموش کردن گوشی آن را توی جیب کتش برگرداند. عجله ی او را برای حرف زدن با خودش را نمی فهمید. ولی هر چه که بود بدترین زمان را برای این کار انتخاب کرده بود. دسته گل را از روی صندلی کناری اش برداشت و با نگاهی که در آینه ی جلوی ماشین به خودش انداخت در را باز کرد و از ماشین خارج شد. از در بزرگ سیاه و آهنی که انگار به تازگی رنگ خورده بود،گذشت و کنار در کوچک ایستاد. دستش را روی شاسی آیفون گذاشت. چه قدر زود گذشته بودند، روزهایی که به محض ایستادن سرویس مدرسه مثل تیر از ترکش رها شده به سمت در می دوید و با ایستادن روی نوک پاهایش
زنگ را می فشرد. صدای دخترانه ای که بی شک متعلق به سودابه نبود به گوشش رسید: – بله؟ سرش را کمی جلو برد. – البرز هستم، مدبرنیا. هستن سودابه جان؟ پاسخش اندکی طول کشید و بعد با گفتن: – بله بفرمایید داخل. در خانه را برایش باز کرده بود. دستش را روی لنگه ی نیمه باز در گذاشت و آن را تا انتها باز کرد. انگار آن رنگ خاکستری از پس خاطراتش آمده بود و روی لحظه به لحظه ی باغچه ی این خانه پاشیده شده بود. قدم داخل حیاط گذاشت و در را پشت سرش بست. باغچه به طرز غم انگیزی خزان زده بود. یک سبز تیره ی مایل به خاکستر ی. نه خبری از گل های رنگارنگ فصلی بود و نه میوه های نوبرانه!
دانلود رمان حوالی تو از هانا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کیان محتشم مردِ جذابى که با کینه اى که به دل داره براى انتقام واردِ بازى اى میشه و آرا دختر ساده و مظلوم داستان و هم واردِ بازى خطرناکش می کنه، در این بازى رازهاى براش برملا میشه و عاشق میشه و حالا باید دید آرا داستان ما چیکار می کنه…
خلاصه رمان حوالی تو
وقت فکر کردن بیشتر را به آرا نمی دهد و زیر دستش میزند و حلقه از دستش مى افتد و روى سرامیک صدا ایجاد می کند و از روى کاناپه بلند می شود و سمتِ پنجره می رود و پشتش را به آراى مبهوت می کند. دخترک داشت دیوانه می شد، دارد چه اتفاقى مى افتد؟ نمی داند. فیلم است یا واقعیت! کیان است یا کس دیگر؟ گوش هایش نکند ایراد پیدا کرده و حرف ها را برعکس می فهمد؟ زیر لب نامِ کیان را با التماس صدا می زند بلکه دلش به رحم بیاید و براى این رفتارش توضیحى دهد.
-من نه عاشقتم نه دوست دارم نه هیچ حسِ دیگه اى جز حس تنفر از تو و اون پدرِ شیادت. اگر الان اینجایى و مجبور شدم تن بدم به این ازدواج مسخره فقط به خاطرِ این بود که با پدرت معامله کردم،آرا ملکان. دهانش مثل ماهى باز و بسته می شود و اما هیچ آوایى از ان بیرون نمى اید، همانطور وسط اتاق نشسته و با چشمانى گشاد شده از ناباورى و شوکه به کیان نگاه می کند و کیان بى رحمانه ادامه می دهد: من چرا باید انقدر احمق باشم که…
می چرخد و خیره در چشمان دخترک می گوید: با دخترِ احمق و لوسِ ملکان ازدواج کنم؟ با صدا و چانه لرزان می گوید و دلِ سنگ از تُن صداى مظلومش اب می شود: گولم… زدى… چنان قهقه اى می زند که آرا ترسیده عقب تر می رود و نگاهش می کند،خم می شود و با فاصله کمى از صورتِ رنگِ گچ شده آرا می گوید: گولت زدم؟ من؟ آره من تو رو گول زدم دخترِ اویزونه ملکان. چانه اش زیرِ نگاه کیان میلرزد و چشمانش دریایى متلاطم می شود. -من که جوابِ تورو یه شب نمی دادم تا صبح می مردى، من گولت زدم آرا ملکان؟…
دانلود رمان الفبای سکوت از زینب عامل با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
افرا ملک یه دختر سرتق و پرروئه که برای کار کردن به زور وارد مزرعهی بزرگ تارخ نامدار میشه که همه بلانسبت عین سگ ازش میترسن… روز اول رئیسش رو با کارگر اشتباه میگیره و سوتی پشت سوتی… حالا تارخ میگه اخراجی... افرا میگه نمیرررررم. فکر کن این دوتا عاشق هم بشن این وسط… تارخ قصه خیلییی هات و جذابه اما دخترمون حسابی اعصاب و هورموناش رو می ریزه بهم..
خلاصه رمان الفبای سکوت
مجدد صدای تارخ نامدار بلند شد. _ اینجام ملکی. افرا نفسش را بیرون داد و زیر لب برای خودش غرید: _ ملکی و زهرمار! به زور لبخندی روی لب هایش نشاند و سعی کرد خونسرد باشد. خوب نبود روز اول کاریاش را با اخم و تخم آن هم مقابل صاحب مزرعه آغاز کرد. به قدم هایش حرکت داد و به سمت کاناپه رفت. کاناپه را دور زد و مقابل تارخ ایستاد. تارخ روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. با احساس اینکه افرا مقابلش ایستاده است بی میل لای پلک هایش را گشود و به او نگاه کرد.
نگاهش را روی صورت افرا چرخاند. _ چقدر زود اومدی؟ افرا ابروهایش را با تعجب بالا داد: _ زوده؟ ساعت نزدیک نه. انتظار داشتی کی بیام؟ تارخ خمیازهای کشید. به تنش حرکت داد و از حالت دراز کش بلند شده و روی کاناپه نشست. _ لازم نیست اینهمه زود بیای. ده برسی هم خوبه. راه دوره. صبح زود خواب آلود میشینی پشت فرمون بلایی سرت میاد. افرا عاقل اندر سفیه به تارخ خیره شد. _ یه جوری میگی انگار پنج صبح راه میوفتم! هفت میام بیرون دیگه. عادت دارم به صبح زود بیدار شدن.
تارخ گردنش را ماساژ داد. _ از صبح زود بیدار شدن متنفرم ملکی. افرا اخم کرد. _ عمدا منو ملکی صدا میکنی که حرصم بدی؟ تارخ با بیخیالی از جایش بلند شد. _ سعی کن حساسیتت رو بذاری کنار ملکی. الانم برو تو آشپزخونه ببین میتونی یه چایی قهوهای چیزی درست کنی خواب من بپره. منم میرم دست و صورتم رو بشورم بیام ببینم تو امروز باید چیکارا کنی. افرا اینبار با شنیدن اینکه تارخ نامدار با جدیت او را پذیرفته است لبخندی زد و با ذوق به آشپزخانه رفت…
دانلود رمان تو را باور دارم از زهرا زارع با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من ساحلم دختری از جنس حوا با دلی شکننده و جنسی لطیف مثل همه دختران سرزمینم و شاید تنها یک فرق بارز با بقیه دارم که باعث شده دیگران مرا از خود جدا بدانند. گرچه من آن را تنها یک تفاوت کوچک می بینم دست چپم مادر زاد انگشت شست ندارد.. همین تفاوت همه زندگیم را بهم ریخت.. چقدر دلم می شکست وقتی سینا و سامان( برادرانم ) در عالم بچگی مرا به سخره می گرفتند…
خلاصه رمان تو را باور دارم
چه انتظاری از بقیه داشتم وقتی دائم مادرم از حضورم اعلام نارضایتی می کرد. در مدرسه هم همیشه دستم را زیر آستین هایم پنهان می کردم .بچه ها مرا در بازی هایشان راه نمی دادند و همه این رفتار ها از من فرد گوشه گیری می ساخت ،که هیچ گاه نمی توانستم برای خودم دوست و یا همدمی پیدا کنم و همه تنهایی هایم را با درس خواندن جبران می کردم … که شاید تنها هدفم در زندگی درس خواندن شد… دوران راهنمایی بخاطر رشد فکری همکلاسی هایم تا حدودی بهتر از سال های قبل با دیگران ارتباط برقرار می کردم.
تا حدودی اعتماد به نفسم بیشتر شده بود. سال سوم رشته علوم انسانی را با معدل بالایی به اتمام رساندم و حالا می خواستم برای پیش دانشگاهی ثبت نام کنم. مشکلات اصلی ام از همین جا شروع شد پدرم با ادامه تحصیلم به شدت مخالف بود… چای خوش رنگی ریختم و برای پدرم بردم _ سلام بابا خسته نباشی مثل همیشه تنها با تکان دادن سر جوابم را داد _بابا یه خواهشی ازت دارم _می شنوم _میشه اجازه بدید فردا برم برای ثبت نام پیش دانشگاهی با صراحت تمام گفت _نه
_آخه چرا؟ _واسه این که وقت شوهر کردنته. پوزخند بی صدایی زدم _حتما با این دست … و سپس دست چپم را نشانش دادم و با خونسردی گفتم : _خودتون قضاوت کنید کی میاد منو بگیره؟ _به هر حال دخترمی صاحب اختیارتم خوش ندارم درس بخونی تا همین جا هم زیادیته همه دخترها ۱۵ سالگی شوهر کردن فقط تویی که موندی برو بشین ور دل مادرت یه چیزایی از خونه داری یاد بگیر. با حرصی آشکار از جایم بلند شدم .بحث کردن با پدرم مثل کوبیدن سر به دیوار بود سر می شکست ولی دیوار سالم می ماند…
دانلود رمان عشق پر دردسر از آرمیتا لطفی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آرمیتا دختری مغرور و سرسخت که عاشق پسرعمه خشن و مغروش میشه، توسط سمانه دختری پر ادعا و کینه ای که برای انتقام از سرهنگ راد، دختر یکی یدونش رو انتخاب میکنه. ضربه روحی و عاطفی محکمی میخوره و…
خلاصه رمان عشق پر دردسر
صبح به محض بیدار شدنم لبخندی ناخودآگاه رو لبام شکل گرفت و این رو مدیون اعتراف آروین بودم. از اتاق که بیرون رفتم با شادی صبح بخیر گفتم و با مامان و یاسمین کلی گفتیم و خندیدیم اما با حرف مامان حس کردم پارچ یخ رو سرم خالی کردن چون کل وجودم یکباره به لرزه افتاد. مامان: آرمیتا جان امشب قراره آقای پیامی به همراه خانوادش برای امر خیر بیان. با کلافگی گفتم: +مامان دوباره؟! به یکباره مامان خشمگین شد و با عصبانیت و صدایی که بلند تر از حد معمول شده بود غرید: _یعنی چی دوباره؟!
دیگه داره ۲۶ سالت میشه همه فکر میکنن مشکلی داری که تا الان موندی ازدواج نکردی نمیدونن که خانم کلاس دارن و هرکسی رو نمیپسندن و بعد ادامو دراورد: این یارو زشته، این یکی لاغر و قد بلنده مثل سوسمار میمونه، این یکی چاقه مثل توپ میمونه، این یکی خنگه و دوباره با عصبانیت توپید: این مسخره بازی هارو تموم کن این دفعه یه دلیل قانع کننده میاری اگه جوابت قانع کننده نباشه من میدونم و تو. کلافه موهایی که رو صورتم افتاده بود و کنار زدم و گفتم: +باشه چشم من میرم بیرون زود برمیگردم.
با لحنی که نسبت به قبل آروم تر شده بود جوابمو داد: _کجا روز جمعه ای؟! بی حوصله به دور تا دور آشپزخونه نگاهی انداختم: +با سارا کار دارم میرم پیشش. چشم غره ای بهم رفت. به اتاقم رفتم و محض حاضر شدن از خونه بیرون زدم و به سارا پیام دادم که میرم پیشش همون موقع آروین بهم زنگ زد به محض جواب دادن با عصبانیت داد زد: _آرمیتا، مامانم چی میگه؟! به خاطر حرفای مامان به شدت کلافه بودم و کنترلی رو رفتارم نداشتم و من هم مثل خودش با تندی جواب دادم: +من چه میدونم مامانت چی میگه!…
دانلود رمان دختران شیطون و پسران مغرور از نازنین. سارا. سوگل.رها با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
۴تا دختر شیطون و خوشگل باوضع مالی توپ و ۴تا پسر جذاب و شیک خوشگل و پولدار که باهم تو یه دانشگاه درس میخونن حالا دیگه چطوری به هم میرسن رو دیگه خودتون میتونین بخونین….
رمان دختران شیطون و پسران مغرور
“ترانه” منو صحرا دیشب تا صبح مشغول تماشای تلوزیون بودیم. البته فقط من چون صحرا داشت با یکی اس ام اس بازی می کرد مهدیس هم که خیلی خسته بود و زودی رفت خوابید… اصلا… کی چشمام گرم شد…
خلاصه رمان دختران شیطون و پسران مغرور
“ترانه” منو صحرا دیشب تا صبح مشغول تماشای تلوزیون بودیم. البته فقط من چون صحرا داشت با یکی اس ام اس بازی می کرد مهدیس هم که خیلی خسته بود و زودی رفت خوابید… اصلا… کی چشمام گرم شد… خلاصه دیشب همون رو کاناپه خوابم برد… حالا هم که بیدار شدم میبینم از سرما دارم یخ میزنم… بی انصافا نکردن یه پتویی چیزی بندازن روم… سریع از روی کاناپه بلند شدم و دویدم طرف آشپزخونه و کره و پنیر و خامه و… آماده کردم… چند تا تیکه نونم برداشتمو گذاشتمش بیرون تا یخش وا بره… تو این زمان کوتاه هم خودم رفتم تو
دستشویی و بعدشم به اتاقم رفتم و یه صفایی به این قیافه ی زرد و رنگ و رو پریده ام دادم !… وقتی بر گشتم تو آشپزخونه قیافه صحرا رو دیدم که از تعجب چشماش گشاد شده بود… __ صحرا _ تران… همه این کارا رو تو انجام دادی؟!… _پ ن پ همسایه ها آمدن انجام دادن! _صحرا…! جدی کار خودته.. یا مهدیس؟.. نذاشتم حرفشو تموم کنه و پریدم وسط حرفش. _معلومه که کارمنه… تو چی فکر کردی… فکر کردی اون مهدیس خابالو اینارو درست کرده ؟!… صحرا راست میگی ؟!… _نه پس کج میگم!… _صحرا… _ اه بس کن دیگه بیاید سریع صبحونه
رو بخوریمو کارامونم بکنیم بریم…. این مهدیس کجاست… _مهدیسس. در همین موقعه در اتاق مهدیس باز شد و مهدیس با قیافه ای آرایش کرده آمد بیرون… صحرا: کجا به سلامتی شالو کلاه کردی؟!… مهدیس: شما که هنوز آماده نشدید… بابا دیر شد. _حالا بیا صبحانه اتو بخور… مهدیس امدو سر سفره نشست… و شروع به خوردن صبحانه کردیم… بعد از کمی صبحانه خوردن به کمک همدیگه سفره رو جمع کردیم و ظرفارو گذاشتیم وقتی که برگشتیم بشوریم… سپس من و صحرا به اتاقمون رفتیم تا آماده بشیم… من یه مانتو سفیدو شلوار جین سفید پوشیدم…
دانلود رمان یاکان از سحر نصیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اسمش یاکان بود بزرگترین قاچاقچی مواد همه ازش میترسیدن تا این که دل سنگ و بی رحمش اسیر دختر سرکش سرهنگ شد! دختری ناز پرورده و افسار گسیخته که هیچ جوره پا به زندگی این مرد شرور و وحشی نمی ذاشت ولی اون یاکان بود! مردی که همه رو به آتیش می کشید و حالا آتیش و تب تندش دامن این دخترک لوند رو گرفته بود پس با دزدیدن دخترک یه شب بی هوا پا به اتاقش میذاره، قسم خورده بود بهش دست نزنه ولی…
خلاصه رمان یاکان
میون خواب و بیداری دست و پا میزدم که سرم از درد تیر کشید. چشم هام رو به سختی باز کردم و به اطراف نگاه کردم. توی یه اتاق دوازده متری نمور و خالی روی به تخت قدیمی دراز کشیده بودم و توی دستم سرم بود. _به هوش اومدی؟ سر بلند کردم با دیدن نوید و پسری که کنارش وارد اتاق شد با گیجی نگاهشون کردم. _اینجا کجاست؟ چه جوری از اون انبار اومدیم بیرون؟ سرش رو به دو طرف تکون داد. شبنم و نیما به موقع سر رسیدن. یه جورایی شهادت دادن تو از وقتی برگشتی از دم خونه ی اون دختره تکون نخوردی و قصدت جاسوسی نبوده در واقع باور که نکردن این دختره شبنم با التماس باباش رو راضی کرد بهمون رحم کنه… یه جون بهشون بدهکاریم. سرم رو به
بالش فشار دادم. _واسه چی به خاطر ما باید به باباش التماس کنه؟ میتونی گوشیم رو گیر بیاری؟چشمکی زد. _به خاطر ما نه و به خاطر من! بالاخره جذابیتم یه جا به درد خورد… نیما نمی دونی گوشیش کجاست؟ شنیدن صدای نازکی باعث شد با تعجب سرم رو بالا بگیرم: صد بار گفتم نیما نه و ندا…. چه میدونم، باید از راشد بپرسیم مردک وحشی. من میترسم باهاش حرف بزنم. به ریش های تازه جوونه زده ابروهای گرفته و آرایش محو صورتش خیره شدم. تازه کم کم داشت دوزاریم جا می افتاد. اون صدای نازک و دخترونه پشت گوشی در واقع مال نیما بود، برادر نوید، سعی کردم به رفتار عجیبش خیره نمونم. _یکی اون گوشی منو برداره بیاره. میخوام زنگ بزنم.
نوید گوشیش رو از جیبش بیرون کشید. _بیا با این زنگ بزن. سرم رو به دو طرف تکون دادم، گوشی خودم رو میخوام نوید. همه ی پیام هامون توی اونه، بیارش شاید برام پیام فرستاده باشه یا آدرسی، چیزی گذاشته باشه. سرش رو تکون داد. _این یعنی پیداش نکردی؟ به سختی روی تخت نشستم و تکیهم رو به بالش دادم. همه ی تنم از درد تیر می کشید. _نه، پیداش نکردم همسایه شون می گفت نصف شب بی سروصدا جمع کردن و رفتن. هیچ کس آدرس و شماره ای ازشون نداره. تنها امیدم اون شمارهس. نچی کرد و به سمت در اتاق راه افتاد. _من برم ببینم این راشد آدم هست بشه باهاش حرف زد!
دانلود رمان اقیانوسی از خون (جلد دوم) از دارن شان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لارتن دوباره ماجراجویی خود را شروع می کند، اینبار از غار بانو ایوانا ولی سرنوشتی شوم او و خدمتکار ایوانا ،مارلا، را که عاشق لارتن است را تهدید می کند…
خلاصه رمان اقیانوسی از خون
پس از اینکه در طبقه ی پایین نوشیدنی خوردند، سه خون آشام جوان بدنبال هر چه باعث خوشگذرانی میشد رفتند. آنها به بو کشیدن تمام لذت های مخفی در شهر عادت کرده بودند. سه تایی خودشان را در برابر یک سالن بوکس یافتند. پس وارد مسابقه شده و شرط بندی سنگینی روی نتیجه ی مسابقه انجام دادند. خون آشام ها معمولا چندان به پول اهمیت نمی دادند ولی عموما توله ها (خون آشام های بد ذات) از انسان هایی که غذایشان را تامین می کردن دزدیدند مردم خرافاتی گمان می کردند که خون آشام ها دیوهایی با آرواره های تیز هستند که گلوی قربانیشان رحمی می برند. ولی در حالت
عادی، آنها در یک تخت خواب می خزیدند، برش کوچکی روی زانو و یا بازوی فر خوابیده ایجاد کرده و به هر میزان که سیر می شدند از خون او تغذیه می کردند. سپس از آب دهانشان برای ا جراحت استفاده می نمودند. لارتن حین استراحت بین راند مسابقه، نگاهی به زخم های نوک انگشتانش انداخت. زخم ها به روش سنتی ایجاد شده بودند سبا با ناخن های بلند و تیزش انگشتان او را خراش داده بود و سپس همین کار را برای خودش کرده بود. بعد خون خودش را با خون دستیارش آمیخته بود. لارتن به زخم هایش افتخار می کرد. با این حال گاهی اوقات با دیدن زخم ها احساس گناه می کرد.
زخم ها او را به یاد استادش می انداختند و او پیش خود سوال می کرد که نظر سبا درباره ی رفتارهای اخیر شاگردش چه خواهد بود. لارتن و سبا در شرایط بدی از هم جدا شدند ولی به زودی خود را وفق داده و به آرامش رسیدند. لارتن نگران بود که با قمار، دزدی و، او و وستر نام خوب استادشان را خراب کنند وستر عموماً به او یادآوری می کرد مخصوصا اوقاتی که لارتن گیج بود و در حالت عادی قرار نداشت که سبا به او گفته که علایق انسانیشان را دور از خود انسان ها درست کنند، خون آشام های بسیار زیادی بودند که همان رویه ی آنها را پیش می گرفتند. آنها لقب توله را از روسای قبایل گرفته بودند…