دانلود رمان بن بست_۱۷ از P*E*G*A*H با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان روایت زندگی دختری به اسم ترنج که تک دختر خانواده سرشناس فرهیِ که با عمو و پسراشو مادر بزرگ و پدربزگش و مادرش و خانواده حسین بابا تو خونه باغ بن بست ۱۷ زندگی میکنن.رمان از شب ازدواج ترنج شروع میشه که میلاد عشق پنج سالش، چند دقیقه قبل از عقدشون جا میزنه. ترنج از این اتفاق داغون میشه و سعی میکنه با خودش کنار بیاد. اما بعد از گذشت چند ماه دوباره سر و کله ی میلاد پیدا میشه…
خلاصه رمان بن بست_۱۷
بالش را پشت کمر مادر مرتب کردم تا بتواند راحت تر بنشیند. – خوبه این جوری مامانم؟ راحتی؟ از وقتی مرخص شده بود، نگاه خیس و نگرانش یک لحظه هم ترکم نمی کرد. -آره مادر. خوبه. بوسه ای بر پیشانی اش زدم و روسری به هم ریخته اش را مرتب کردم. – پس برم آب بیارم واست که قرصات رو بخوری. عمو، یاشار، یاسین و مادر بزرگ هم کنار کاناپه مادر مستقر شدند و منا همراه من به آشپزخانه آمد. چشمان همه پر از حرف و دلسوزی و ترحم بود اما هیچ کس حرفی نمی زد. منا در حالی که چای دم می کرد گفت: – من مرغ بار گذاشتم. تو دیگه به فکر غذا نباش و به زن عمو برس. سعی کردم به ذهن
آشفته ام فرصت فکر کردن بدهم. -قربون دستت ممنون.لیوان را آب کردم و از آشپزخانه بیرون رفتم. صدای فین فین مادر پاهایم را سست کرد. عمو آرام دلداری اش می داد. -یه جوری گریه می کنی انگار دور از جونش بلایی سرش اومده. خدا رو شکر کن صحیح و سلامت کنارمونه. غصه ی چیو می خوری زن داداش؟ بغض مادر آتشم زد. -غصه ی دلش رو می خورم. من می دونم چی داره بهش می گذره اما به خاطر من جیک نمی زنه. مادرش بمیره واسش که بختش مثل خودم سیاهه. تر شدن مژه هایم باعث شد به دیوار تکیه بدهم و چندین بار نفس عمیق بکشم. -لا اله الا الله! چرا ناشکری می کنی زن داداش
اگه می رفت با دو تا بچه برمی گشت خوب بود؟ خدا رو شکر کن که همین اول کار فهمیدیم چه خبره. دخترمون با همون عزت و احترام اولش پیش خودمونه. نه لازمه در به در دادگاه شیم واسه طلاق، نه نگران بچه ی بی پدرش هستیم، نه بیوه شده که بگیم بدبخت شده. هیچی به هیچی. همه یه جوری رفتار می کنیم که انگار نه خانی اومده نه خانی رفته. ترنج هم یه کم اذیت میشه و بعد یادش میره. گریه ی مادر این بار واضح تر شد. – نه خانی اومده نه خانی رفته؟ نقل محافل شدیم آقا رضا، جلو هزار نفر آدم سکه یه پول شدیم. تک دختر خاندان فرهی رو سر سفره عقد ول کردن و رفتن….
دانلود رمان رد پای یاس ها از لیلا نوروزی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خودکشی لیلی در مقابل چشمان خواهر زاده چهار ساله اش و سنگینی رازی بزرگی روی سینه اش باعث می شود که یاسمن لال شود و خانواده ی اصیل دادفر از هم پاشیده شود. این میان عشق کسرا به یاسمن ممنوعه ایست که…
خلاصه رمان رد پای یاس ها
دستگیره ی در را پایین کشید. سعی کرد ذهنش را روی کارهایی که باید انجام می داد متمرکز کند. در را باز کرد و در کمال تعجبش، رهی در حالی که روی مبل چرمی مقابل میزش لم داده بود و انگار که منتظر آمدش باشد، به او در آستانه ی در نگاه می کرد. مکثی کرد. ابروهایش را تعمدا بالا فرستاد. وارد دفتر شد. -آفتاب از کدوم طرف تابیده امروز؟ کیفش را روی یکی از مبل ها انداخت و روبروی او ، که خودش را روی مبل به جلو سر داده و پاهایش را روی هم انداخته و با نگاه خاص و مرموزش به او چشم دوخته بود، ایستاد.
-وقتی کارت دارم یه قطره آب میشی می ری تو زمین، الان چطور شده نا پرهیزی کردی؟ رهی دست هایش را روی سینه چلیپا کرد. پشت سرش را به
لبه ی تکیه گاه صندلی چسباند گفت: -دوست آن است که گیرد دست دوست. غیر از اینه؟ روی مبل مقابلش نشست. آرنج هر دو دستش را روی
زانوهایش گذاشت و پنجه هایش را در هم گره کرد و جواب داد: -بر منکرش لعنت! -خوبه. این را گفت و مچ پایش را از روی پای دیگر برداشت و خودش را بالا کشید. کسرا به شلوار جین جذبش نگاه کرد…
به پلیور یقه هفت مشکی اش که رنگ قهوه ای موهایش را بیشتر به چشم
می آورد. -پس با این حساب تعجب نداره. من اومدم ببینم تو دقیقا چته؟ کسرا به پشتی صندلی تکیه داد -یکم دیر نیست؟ من دیشب باهات حرف زدم امروز دوزاریت افتاد؟ حاضر جواب پاسخ داد: -تو فکر کن عمقشو امروز فهمیدم. -چطور اونوقت؟ با چشم های باریک شده نگاهش کرد و گفت: -وقتی که پسر حمید دادفر بعد از اظهاراتش در مورد خستگی یک روز بدون توضیح سر کار نمیاد. کسرا یک تای ابروی را بالا فرستاد….
دانلود رمان دو همراز (همسایه من) از مریم پیروند با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اطلس دختر ساده و معصومی که با اومدنِ همسایهی جدیدشون درگیر رازهای پیچیدهای میشه که مجبوره بنا به دلایلی با این همسایهی مرموز همخونه بشه، شاهرخ هم بعد از مدتی دل میبنده به این دختر معصوم و بینشون…
خلاصه رمان دو همراز
نارین امروز امتحان داشت. امیدوارم خواهرم از پسش بربیاد. زیر لب زمزمه کنان براش دعا خوندم و رفتم به محل کارم. ماشین رو توی پارکینگ فروشگاه پارک کردم و رفتم داخل. ساعت کارم رو زدم. من باید از ساعت ۸ صبح وارد فروشگاه می شدم تا ساعت ۴ بعد از ظهر. درسته زمان زیادیه. بهرحال هر آدمی برای بهتر زندگی کردن و گذروندن وقت و اوقاتش به یه کار ثابت یا شایدم پاره وقت نیاز داره. برای منی که بعد از فوت مامان شدم دختر بزرگه و مادر خونه و تمام مسئولیت های پخت و پز و اداره ی خونه و کارهای ارس و بابا و نارین به دوشم افتاد، کار کردن بیرون از محیط خونه آرامش
بیشتری بهم می داد و می تونستم اوقاتم رو با کار بیرون و دیدن آدم های دیگه بهتر بگذرونم. – اطلس، آقای کوهنورد باهات کار داره. برگشتم به طرف سارا یکی از همکارام بود که غرفه ی لباس های شب دستش بود. – نگفت چیکار داره؟ – نه، شاید میخواد باز یه نگاه به کاتالوگ ها بندازی برای سفارشات جدید. حتما همینطوره. نگاه ازش گرفتم. امضام رو زدم و رفتم به اتاقش. در زدم و اون با شناخت به اینکه خودمم بلند گفت: -بیا اطلس جان. دوست بابام بود. برام یه احترام خیلی خاصی هم داشت و اون رو مثل بابام می دیدم که کنار خودش کار کردن برام راحت تر از هر مکان دیگه ای بود.
داخل رفتم. با تیپ همیشه مرتبش پشت پنجره ایستاده بود. بدون اینکه به سمتم برگرده آروم گفت: -درو ببند اطلس. در رو بستم و آروم گفتم: – سلام، خوبید عمو علی؟ اسمش علیرضا بود. بابام و ارس بهش میگفتن راسو. هیچوقت نفهمیدم چرا اینجوری صداش میکنن. شاید چون همیشه دهنش بوی پیاز یا سیر میده. -خوبم. بیا بشین کارت دارم. روی یکی از صندلی ها نشستم و منتظر شدم ببینم چی میخواد بگه که منو احظار کرده توی اتاقش. هنوز نگاهش پشت پنجره بود و ظاهرا قصد حرف زدن نداشت. خسته از چشم چرخوندن توی اتاق بزرگش، یکی از کاتول گهای روی میز رو برداشتم و ورق زدم…
دانلود رمان پانتومیم از مرجان فریدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آیلین داشجویِ سالِ دومِ نقاشی. با خانواده ی کوچیک و دوست داشتنیش زندگی ای با روالِ ساده ای رو می گذرونه. و زیاده خواهی های آیلین و دنیای صورتی ای که همیشه برای خودش می خواد باعث میشه پسر های رنگارنگی رو توی زندگیش امتحان کنه تا به شاهزاده ای که می خواد برسه! با ورودِ پسرِ شعبده باز و مرموز به دانشگاه… روالِ ارومِ رمان اسیر پیچ و خم های های عجیبی میشه که…
خلاصه رمان پانتومیم
تو پیچ راه پله با شنیدن صدای دایی و بابام از طبقه پایین با بهت سریع از پله ها رفتم بالا و از طبقه خودمونم رفتم بالا تر و رو پله ها ایستادم. از پایین نرده ها بابا و دایی رو دیدم. بابا رو به دایی آروم گفت: والا آیلین قصد ازدواج نداره جواد جان، آرام مثل اسمشه خانوم و آرومه کاش برا فاضل خاستگاری آرام می اومدین آیلین شیطونه… پر توقع تره…. دایی در حال درآوردن کفشاش گفت: والا چی بگم فاضل خاطر آیلین رو می خواد. بابا زنگ در رو زد و جلوی دهنم رو گرفتم تا نخندم. در که توسط معین باز شد دایی و بابا رفتن داخل حوصله نداشتم یک
ساعت دروغایی که به بقیه گفتم رو به بابا هم بگم. فوری از پله ها به پایین سرازیر شدم و از ساختمون خارج شدم و در رو باز کردم و اومدم تو کوچه. مسیر رو آروم به سمت انتهای کوچه طی کردم. با صدای بوق ماشینی از پشتم بلافاصله برگشتم. مهراد بود! سوار جیپ خوشگلش. رفتم سمت ماشینش و در رو باز کردم و نشستم. با لبخند گفت: به به… چه عجب! برگشتم سمتش و موهام رو پشت گوش زدم: فکری با خودت نکن حوصله مهمونامون رو نداشتم اومدم بیرون. ابرویی بالا انداخت و گفت: پس شانس باهام یار بوده. لبخند گفتم: هوم!
خیره به نیم رخم گفت: بریم کجا؟ _نمی دونم! سرتکون داد و راه افتاد، از خونه که دور شدیم نفس راحتی کشیدم. صدای آهنگ رو زیاد تر کرد خواننده فرانسوی بود و نمیتونستم بفهمم چی می خونه. کل مسیر بی حرف گذشت و هر از گاهی با لبخند نگاهم می کرد. اصلا دوسش نداشتم من هیچ کس رو دوست نداشتم نه دوستای مجازیم و نه دوست پسرای سابقم و من هیچ وقت عاشق نبودم. ملاک من فرق داشت فقط ازشون خوشم می اومد. از مهرادم خوشم میاد هم خوش تیپه هم وضعش خوبه…هم بهم کشش داره. جلوی یه رستوران فرانسوی شیک نگه داشت…
دانلود رمان عشق ارباب از darya با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ستاره در پی مرگ ناگهانی خواهر دوقلویش مهتاب و به وصیت او، قبول می کند که نقش او را در خانه اش و در کنار شوهر خواهر خشک و مرموزش بازی کند حالا با حضور او آرامش به خانواده برگشته ولی شعله های انتقام در کنار عشقی نوخاسته ستاره را وادار می کند…
خلاصه رمان عشق ارباب
همه ی وسایل لازمه را در صندق عقب ماشین مهتاب گذاشتم و دستی به ماشین کشیدم ماشینی که روزی خواهرم در آن می نشست و حالا من به عنوان مهتاب پشت آن می نشستم.. با صدای نرگس جون که از اول صبح تاحالا غرغر می کردم به طرفش برگشتم.. _باز چی شده نرگسی! نرگس جون با اخمی نگاهم کرد و رو به آناهیتا که در حال ترکوند آدامسش بود گفت: نرگس جون به این بگو با من صحبت نکنه. آناهیتا رو به من کرد و گفت: آناهیتا نرگس جون میگه باهاش حرف نزنی. با لبخندی تکیه ام را به ماشین دادم و گفتم: به نرگسی بگو دلیلش چیه؟ آناهیتا رو به نرگس جون کرد: آناهیتا نرگس جون
ستاره میگه من چه غلتی کردم. مشتی به بازویش زدم و گفتم: من کی همچین حرفی زدم. آناهیتا با اخمی بازویش را ماساژ داد و رو به نرگس جون کرد… نرگس جون با همون اخم رو به آناهیتا گفت: نرگس جون بهش بگو میخوای بری اونجا چی بگی… نمیگن مهتاب اینطور نبود… نمی گن توی وحشی با مهتاب خیلی متفاوتی. آناهیتا: باشه حالا میگم. آناهیتا با لبخندی رو به من کرد. آناهیتا: نرگس جون میگه… توی از خدا بی خبر… توی وحشی… توی دیونه… چطور خودت رو با مهتابی که فرشته بود میخوای جا بدی… توی که ابلیسی از ریخت و قیافه ات می ریزه. هووووی درست صحبت کنا.
ایندفعه نوبت نرگس جون بود که مشتش را مهار بازوی او بکند… با خنده نگاهی به آناهیتا کردم. آناهیتا: زهرمار… کوفت… اصلا” این تو این نرگسیت به من چه خودمو انداختم وسط شما. من و نرگس جون هر دو خندیدم و به او که در ماشین مینشست نگاه کردیم… آناهیتا دست به سینه همانطور که آدامسش را میجوید با اخمی نگاهش را از ما گرفت… نگاهی به نرگس جون انداختم که صورتش از اخم چند لحظه پیش خبری نبود… به او نزدیک شدم و دستش را گرفتم. -من به کاری که میخوام بکنم ایمان دارم نرگسی. دست دیگرش را بر روی دستم گذاشت و با ناراحتی نگاهم کرد….
دانلود رمان مرگ با آرزوی زندگی از رضوان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان ما راجع به دختریه که گذشته ی سختی داشته و زندگیش کلی پستی بلندی داره دختر داستانمونو از عشقش جدا می کنن اما دست تقدیر اونارو بعد از سالها سر راه هم قرار میده اما پسره وجود دخترو انکار می کنه، عاشق وجود معشوقو قبول نداره اما چرا…
خلاصه رمان مرگ با آرزوی زندگی
صبح با صدای نحس و نکره ی بیتا از خواب پا شدم مثل عجل معلق بالا سرم ایستاده بود و م یگفت پاشم حاظرشم. حاظرشم برای مردن. حاظر شم برای مراسمی که به اجبار قرار بود انجام شه. سرم داشت می ترکید. پاشدم و بعد از شستن دست و صورتم رو کردم سمت بیتا و گفتم: شاهرخ اومده؟ نه نیومده. همون بهتر که نیاد. -ببین بیتا تو هر کاری کنی بالا بری پایین بیای زن اونی زن شاهرخی. بس کن شاهین. -حقیقت تلخه مگه نه؟ میگم بسه. – چرا دروغ احمقانه راجع به بچه رو به شاهرخ گفتی هان؟
گفتم که بره! بره و دیگه به فکر من نباشه. اصلا دوست داشتم بگم. -عه؟ دوست داشتی؟ بدبخت مگه نمی دونی چقدر می خوادت؟ پس انثد همینطوری سرکش باش که خود شاهرخ آخر دو تا گلوله حروممون کنه بمیریم! نموند تو اتاق و سریع رفت بیرون. هوف خیلی کلافه بودم. دلم برای اون دختره ی روانی تنگ شده بود. رفتم تا یه سری بهش بزنم که با دیدنم با نفرت سرشو برگردوند به سمت دیگه و هق هقاش فضای اتاقو پر کرد. رفتم ستشو آروم گفتم: چت شده حالت خوبه؟ -برو بیرون
لازمه که دوباره یادآوری کنم که کی هستم و باید چطوری رفتار کنی؟ -چیه این دفعه کورم می کنی؟ زبونمو می بری لالم می کنی؟ یا منو همخواب سگا می کنی هان؟ حد خودتو بدون دیانا انقدرم پررو نباش از دخترای پررو متنفرم. -من حدم خودمو می دونم لطفا شما حد خودتونو بدونین و از این به بعد با منم مثل بقیه خدمه برخورد کنید من فقط یه کلفتم یه کلفت ساده دلیلی نداره حرص گذشته ها رو سر من خالی کنید. هی بی محلی می کرد و پشت چشم نازک می کرد. ببینم الان اینی که گفتی خواهش بود؟ -نخیر اصلا…
دانلود رمان رستاخیز قلب ها از ناتاشا نایت و ای زاوارلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سانتیاگو بالاخره به چیزی که میخواد رسید. بچه اون در درون من رشد میکرد. من سرنوشت آیوی رو بازنویسی کردم و اون رو برای همیشه مال خودم کردم. اوضاع برای ما در حال تغییره. سانتیاگو برام فراتر هیولایی بود که به جهان نشون میداد. زخم هایی رو که زیر خالکوبیش پنهان کرده بود میدیدم. عشق نقطه ضعفیه که مردایی مثل من نمیتونن تحمل کنند. من تصمیم گرفتم اون رو نگه دارم، اما هرگز انتقامم رو رها نکنم.
خلاصه رمان رستاخیز قلب ها
کنارم نشست و به کف دستم نگاه می کرد. به لکه خون روی تیغ. من گفتم: تو قرار نبود پدرم رو بکشی. اگر دیشب جلو ی تو رو نمی گرفتم، این کار رو می کردی. نه تایید می کرد و نه تکذیب. اگه کشته بودیش میخواستی امروز صبح بهم چی بگی؟اون شروع کرد و به سمت خنجر دست دراز کرد: ایوی! اون رو قاپیدم و سرم رو تکان دادم. به من چی میگفتی سانتیاگو؟ چشمهاش کمی سفت شدن، اما می دونستم نمیخواد چیزی رو ازم مخفی کنه. چون الان همه چی رو میدونم. این انتقام از من جداست.
یا حداقل برای اون اینطوریه. حتما دلیلش همینه چون قابل توجیح نیست که یک لحظه رفتارش با من خوبه و لحظه ای دیگه میخواد به بیمارستان بره تا پیرمردی درمونده رو بکشه؟ خب، البته راه رفتنش درست نبود. بخاطر نوشیدنی تلو تلو میخورد. یعنی اینقدر نیاز به نوشیدن داشت تا بتونه پدرم رو بکشه؟ به آنچه در مورد پدرش به من گفت فکر کردم. من قبلاً می دونستم، حداقل کمی. میدونستم که مرد بی رحمی بوده. اما نمیتونم تصور کنم کسی که اینقدر روت قدرت داشته باشه اینقدر ظالم باشه. تو باید پدرم رو ببخشی…
این نگرانی تو نیست. خنجر رو به من بده. دروغ می گفتی؟ من به جای اینکه آنچه میخواد بهش بدم، پرسیدم. اومدی کنارم و شاید بعد از قتل پدر پیرم بهم عشق ورزی هم می کردی ؟ قتل؟ خندید. چشم در برابر چشم، آیوی. چاقوم رو بده. صبر من رو امتحان نکن. صبر؟ من دوباره نمی پرسم. نه….منطقی باش…مگه تو منطقی هستی؟ میتونم بهش بگم که کولت به من چه گفت؟ مارکو به من کمک می کرد؟ اون رو نگه میداشت تا زمانی که اون رو وادار کنم تا منطقی فکر کنه؟ قیافه اش تغییر کرد، بدنش کمی شل شد و لبخند کجی زد.
دانلود رمان سرکش از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
وصل ۹ سال پیش عاشق شد… حاصل عشق نیکی شد و مردی که بدون فهمیدن از داشتن نیکی وصال را ترک کرد. ۹ سال گذشته. نیکی ۸ ساله است و وصال مردونه جور زندگیشو کشیده. پاشا، بعد از ۹ سال به ایران برگشته تا به عمه ی پیرش کمک کنه و کارخونه اش را بچرخاند. یک تصادف و ملاقاتی که برای وصالی که هنوز خاکسترهای این عشق رو به دنبال خودش می کشه. چیزی نیست که بیخیالش کنه…
خلاصه رمان سرکش
از ساختمان خارج شد و یکراست به سمت ماشین رفت… راننده پشت ماشین نشست و باغبان در را باز کرد. باید سری به کارخانه ی عمه اش می زد و همینطور شیرخوارگاهی که هر ماه نیمی از درآمد کارخانه به حسابش واریز می شد. پشت چراغ قرمز که توقف کردند پراید سفیدی کنارشان ایستاد. پاشا بی حوصله خیره ی راننده اش شد. یک زن جوان با نیمرخی زیبا اما… کجا قبلا او را دیده بود؟ فقط تا سبز شدن چراغ فرصت داشت یادش بیاید.. با انگشتانش در کف دستش ضرب گرفت… یادش آمد در همان هتل…
چشمان سورمه ایش… وصال… وصال… نکند خودش بود؟ – آقای پناهی؟ -بله قربان. -برو دنبال این پراید سفیدی که کنار دستته به جوری بزن بهش که شکل به تصادف ساده باشه، مقصر باشی یا نباشی مهم نیست فقط بکوب بهش… -اما قربان چرا؟ -کاری که میگم رو بکن ده برابر اون پراید بهش خسارت میدم، فقط هرجوری می تونی اونو مقصر بدون و ازش مدارک ماشینشو بخواه، اسم و فامیلشو ببین، می خوام بدونم نوشته وصال کریمی. -راننده با تردید نگاهش کرد. چراغ سبز شد. -برو دنبالش. راننده اطاعت کرده دنبالش رفت.
پراید در خیابانی پیچید… -تا خلوته بکوب به صندوق عقب. رئیسش مطمئنا دیوانه بود. سرعت ماشین را زیاد کرده و دقیقا وقتی که پراید بخاطر بی حواسی عابری روی ترمز زده ماشین آنها محکم به صندوق عقب برخورد کرد زن راننده به شدت به سمت شیشه ی جلو پرت شد.-حالا پیاده شو و یقه زنه رو بخاطر ترمز بیجاش بگیر. راننده پوفی کشید و پیاده شد. به سمت زن رفت نگران نگاهش کرد، در را برایش باز کرد و گفت: خوبین خانم؟ سرش کمی ضرب دیده و زخم کوچکی گل شده بود به گوشه ی بالای ابرویش…
دانلود رمان تو فراموش و تو یادی از زهرا بیگدلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه ای فوق عاشقانه، با یه راز بزرگ که کشفش طپش قلبها رو در پی داره… کژال دختری که تو گذشته دردهای زیادی کشیده، انقدر زیاد که تو قلب مهربونش تلنبار شده و نمیتونه آروم بگیره… اتابک مردی که از عشق به جنون کشیده شده و… و فرهانی که یه راز بزرگ تو سینه ش پنهونه و میخواد مرهم بشه به دردهای کژال… ولی… کاش کژال بجنگه، بتونه، بخواد که بشه اون چه که همه چی رو رنگ شادی میبخشه و…
خلاصه رمان تو فراموشی و تو یادی
مغزش از اعداد و ارقام خسته شده و دیگر یک عدد تک رقمی را هم نمی کشید. تمام شب گذشته را با خواهر کوچک ترش رویا بیدار بوده و ده قسمت از سریال قهوه ی تلخ را می دید. یکی نیست به او بگوید فیلم مورد علاقه ی رویاست تو چرا پا به پایش تا صبح بیدار می مانی! گرچه اشکال از مهران مدیری هم هست که فیلم هایش تا این جذاب و سرگرم کننده است ! نگاهش را از تخته گرفت و چون ردیف آخر نشسته بود و استاد دید واضحی به جایگاهش نداشت.
سرش را روی میز قرار داد و چشم های بی رمقش را بست تا بلکه کمی خستگی و بی خوابی ای که کشیده بود جبران شود، استراحتش به ثانیه نکشید، با تقه ای که
استاد 》 بفرمایید 《 به در خورد بی اختیار سرش را بلند کرد. با دستگیره ی در پایین و بالا شد و از لابه لایش گل سرخی که این روزها بد روی مخ کژال رژه می رفت نمایان شد. صدای خنده ی هم کلاسی هایش نشان از تشخیص فرد پشت در می داد و فقط کژال بود که حرص می خورد…
دانلود رمان بیوه برادرم از صالحه ابراهیمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهتاب با داد رو به بابا گفتم: _نمی خوامممم یبار مجبورم کردین که برم توی اون خاندان دیگه نمیرم. اختیارم با خودمه، با خودم بابا. من دیگه اون دختر هجده ساله نیستم که با زور فرستادیش خونه ی امیرکیان من الان یه زن بیوه ی بیست و یک ساله ام بابا. یه زن بیوه….
خلاصه رمان بیوه برادرم
بابا با ناراحتی نگاهم کرد. اشکم روون شد نفسم بالا نمی اومد این دفعه دیگه نمی ذاشتم مجبورم کنن. من زن اون کمیل عوضی نمیشدم. دیگه دوباره نمی رفتم به یه طناب نمی رفتم تو چاه. مامان دستی به صورتش زد و گفت: _آخه دختر چرا لج کردی بابات که بدت رو نمی خواد. جوونی و خام تو این سن تنها نباشی بهتره. کی بهتر از کمیل می تونه جای امیر کیان رو برات کنه. نمی زاره غم بخوری دخترم. پشتته… خودش هم گفت حاضره مهریه امیرکیان رو اول بده بهت بد دوباره عقدت کنه با مهریه جدید.
وای وای خانواده ام فقط به فکر پول بودن. اصلا براشون مهم نبود که چی توی دل من می گذره. براشون مهم نبود توی زندگی با امیرکیان چی کشیدم. هیچ وقت تو این چهار سال که باهاش زندگی کردم تا همین هفته پیش که گذاشتنش تو خاک نتونستم هیچ حسی بهش داشته باشم. مقصر اینا کی بود همین خانواده ی من که اصلا مهتاب براشون مهم نبود. کلا انگار که من وجود نداشتم. بحث با اینا بی فایده بود. چادرم رو که روی زمین افتاده بود چنگی زدم.
هنوز هفتم شوهرم تموم نشده بودکه باز منو به ریش اون خانواده ی عقده ای ببندن… چادرم رو سرم کردم و نالیدم: _ خوب گوش کنین. _ اون مهتاب ساده دیگه مرد. ایندفعه دیگه نمی ذارم با زندگیم بازی کنین. من مهریه امو می خوام اما نه برای اینکه عقد کمیل بشم، می خوام برای خودم زندگی کنم و از شر همتون خلاص شم. از شر زورگویی هاتون. اینو به اون آقا کمیل برسونین. بهش بگین تو که اهل دل بودی و دلت برای دختر خالت می رفت حالا چی شده که با مرگ امیرکیان از خاطرخواهی دست برداشتی و می خوای بیوه ی برادرت رو بگیری….