دانلود رمان نیازم به تو (جلد دوم) از مریم با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پارسا قبل ازخداحافظی با عزیز و آقاجون جریان مهمونی شبو گفت و یادآوری کرد که شامو خودش سفارش میده که کسی توی زحمت نیفته. بالاخره عزیز با کلی اصرار قبول کرد. از خوشحالی روی پا بند نبودم و خوشحالیم به عزیز و آقاجونم سرایت کرده بود…
خلاصه رمان نیازم به تو
تا موقع شام حرف خاصی زده نشد. بعد از صرف شام همه بسیج شدن وظرف ها رو جمع کردن البته نذاشتن من ازجام تکون بخورم، پدرهم یکسره خواسش به ساغر بود و تا می خواست از جاش بلند بشه قوری می گفت: ساغر تو بشین نمی خواد از جات تکون بخوری و پویا هم ساغرو نشوند و خودش بجای او بلند شد. با اینکارش همه به خنده افتادن آخه پویا اهل این کارها نبود. فرید هم به تقلید از پویا به پا خواست. بساط میوه که چیده شد آقاجون بعد از اینکه همه روبه سکوت دعوت می کرد گفت: از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است. بهتره تکلیف این بچه ها رو روشن کنیم کافیه هرچی حرف زدید…
همه سکوت کردن که ادامه داد: هم پسر برای خوتونه و هم دختر. این بچه ها در کنار هم بودن غیر از این سال هایی که پارسا ایران نبود… پویا پرید وسط حرف آقاجونو گفت: که البته آقا پارسا از اون سرد نیا تقریبا ” یک روز درمیون زنگ میزد و آمار پروا رو از من می گرفت. با این حرف همه به پارسا نگاه کردن و خندیدن، فقط من بودم که هاج و واج بهش زل زده بودم و عکس العمل نشون نمی دادم، پارسا کنار سیروس و درست روبروی من نشسته بود و با لبخند بهم نگاه می کرد، احساس فوق العاده ای داشتم . پس از اولم منو دوست داشته؟ بالاخره حرف ها با شوخی وخنده و صمیمانه زده شد نه کسی چونه زد
نه کسی سنگ انداخت ونه کسی بدخلقی کرد. پدر و مادرها با تمام وجود راضی بودن، عمه با محبت و بغض نگام می کرد و آروم سرشو تکون می داد. از دوری رامبد خیلی ناراحت بود. مهریه م ۱۱۰ سکه به نیت آقاامیرالمونین تعیین شد. فقط مونده بود موعد تاریخ عروسی، هرکی به چیزی می گفت… عمو رو به پارسا کرد و گفت: پارسا جان خودت روز بخصوصی رو در نظر نداری؟ پارسا داشت تکه ای سبب به دهان می داشت که یکدفعه گفت هفته دیگه! با شنیدن این حرف همه زدن زیرخنده، فرزاد نامزد درسا گفت: دکترجون بازم دم ما گرم هشت نه ماهی میشه نامزدم صدام در نیومده تو نیومده گازشو گرفتی…
دانلود رمان در بند تعهد (جلد دوم) از Cora Reilly با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همسر دانته کاوالارو چهار سال پیش فوت کرد اما یاد و خاطرهاش هنوز ذهن دانته رو ترک نکرده. دانته در آستانهی تبدیل شدن به جوانترین رهبر یا باید دوباره ازدواج کنه یا ریسک ضعیف ظاهر شدن توی این جایگاه روبپذیره. ولنتینا برای ایفای این نقش انتخاب شده. اونم شوهرش رو از دست داده ولی در واقع اولین ازدواجش همیشه در حد یه نمایش سوری بوده. حتی بعد از مرگ شوهرش هم ولنتینا بار رازهای اونو به دوش می کشه، تا از عزت و آبروی یه مرد فوت شده و خودش محافظت کنه….
خلاصه رمان در بند تعهد
ماما یه قدم به عقب برداشت و نتیجه کارش رو تحسین کرد. موهای تیرهام به صورت حلقه های براق و نرم روی شونه ها و کمرم افتاده بودند. از سر جام بلند شدم. برای امروز یه دامن تنگ شیری و شومیز بنفش تیرهای که توی کمر دامنم بود، به همراه کفش های پاشنه کوتاه مشکی انتخاب کرده بودم. با قد صد و هفتاد و دو سانتی متریم جز بلندترین زن های مافیا محسوب میشدم و طبیعتا مادرم نگران بود که با پوشیدن کفش های پاشنه بلند از چشم دانته بیفتم. سعی نکردم بهش ثابت کنم که دانته حداقل دوازده سانتی ازم بلندتره
درنتیجه حتی با کفش های پاشنه بلند هم قدم ازش بلندتر نمیشد. و به هر حال امروز اولین باری نبود که منو می دید.قبلا چند بار همدیگه رو تو گردهمایی های مافیا دیده بودیم و حتی تو عروسی آریا که سه ماه قبل برگزار شده بود خیلی کوتاه با هم رقصیدیم. ولی هیچوقت جز تعارفات معمول حرفی بینمون زده نشده بود و بدون شک هیچوقت هم حس نکردم که دانته حتی خیلی کمی ازم خوشش میاد، اما خوب اون به تودار بودن معروف بود، پس کی میدونست واقعا تو مغزش چی میگذره؟ پرسیدم:
– از وقتی زنش مرده با کسی قرار گذاشته؟ معمولا این نوع خبرها به سرعت پخش میشد ولی شاید من حواسم نبوده. تو اکثر مواقع زنهای مسن فامیل جزئیات زندگی خصوصی دیگران رو زودتر از بقیه می فهمیدند. واقعیت این بود که غیبت کردن و شایعات سرگرمی اصلی خیلی هاشون محسوب میشد. ماما لبخند غمگینی زد. – نه به صورت رسمی. می گن نمیتونسته همسرشو فراموش کنه، ولی دیگه بیشتر از سه سال گذشته و حالا که قرار رهبر مافیا بشه نمیتونه با خاطرات یه زن مرده زندگی کنه….
دانلود رمان رسوخ از مهشید حاجی زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چشمانش!!! آن چشمانش به تنهایی برای پیکارِ میانِ چند مرد هابیل وقابیل شدنِ برادر با برادر خون وخونریزیِ میان دو طایقه بس بود. آرامشی که در وجودِ این الهه زیبایی بود در هیچ یک از قصرهایش جزیره هایش زنان و زیبایی های دور و برش نمی یافت. او باید صاحب آن چشمانِ جادو کننده کهربایی رنگ را برای خودش می کرد باید. خدای آن فرشته اگر می خواست انسان هایی را که خالقشان هست از دست من نجات دهد باید آن دختر را به من ببخشد با من نجنگ دلبر جان… این بازی یک سر برد دارد ان هم منم نه تو… شک نکن…
خلاصه رمان رسوخ
با ایستادن ماشین به خودش آمد و از فکر کردن به گذشته و سرنوشتش دست کشید. رسیده بود. خوشش نمی آمد از اینکه در را برایش باز کنند جلویش خم و راست شوند، خانوم خانوم صدایش کنند جلب توجه می کرد. دلش یک زندگیه معمولی می خواست معمولی…!!! زندگی ارام و بدون ِکشش و کنش. بدون استرس و ترس از دست دادن عزیزی. اما چه کاری می توانست کند، در این مورد هرچه با او بحث کرده بود فایده ای نداشت. اصلا دلش نمی خواست با اعتراض به باز کردن در ماشین و این تشریفات
فاجعه دفعه پیش تکرار شود اصلا. وقتی به فاجعه ماه پیش فکر می کند حالش بد می شود و اصلا دلش نمی خواد دوباره آن اتفاق تکرار شود. ماه قبل وقتی که در حیاط عمارت قدم می زد و از باغچه نسبتا بزرگش که خود تمام گل هایش را در دل خاکش کاشته بود لذت می برد سهیلا دختِر تازه ورود به کادر خدمه به همراه دو نفر از بادیگارد ها از خرید بر می گشتند را دید با لبخند به سویشان رفت. به زور از پاکت های خرید را برداشت که به خیال خودش بار کمتری بر روی دوش آن ها باشد ولی از شانس جلوی
پایش را ندید و افتاد فقط کمی کف دستش پوستش کنده شده بود. هین بلند سهیلا را شنید تشخیص نفس های حبس شده در سینه آن دو جوان برومند سخت نبود. با این که کف دستش و روی زانوی راستش کمی سوز می داد ولی زود از روی جایش بلند شد تا او نفهمیده وارد عمارت شود. ولی نمی داند که چگونه و چطوری او همیشه از همه ی حس ها واحوالاتش با خبر بود انگار که بو می کشد نمی داند که او از کجا خطر را در اطرافش حس می کند؟ امکان داشت مثل ردیابی که به او وصل کرده اند قطعه دیگری به او…