دانلود رمان رمز دلت از آیسان صادقی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
الیا دختری هست که پدرش در طی یک اتفاقی به قتل می رسه. الیا برای گرفتن حق پدرش وارد جنگ فراز و نشیبی می شود که در این راه وارد زندگی پسری می شود تا تقاص گناهی را بگیرد ولی ماجرا با آنچه که او می دانست فرق داشت…
خلاصه رمان رمز دلت
از صبح ده بار به الیا زنگ زده بودم ولی به هیچ کدام از تماس هایم پاسخ نداده بود. نگرانی مانند موریانه به جانم افتاده بود. روی مبل های راحتی کرمی رنگ پذیرایی نشسته گوش ی را روی میز عسلی قهوه ای روبه رویم پرت کردم. دستم را روی سرم گذاشتم و انگشتانم لا به لی موهایم گم شد، دلم آرام نمی گرفت. بار دیگر تلفنم را برداشتم و به او زنگ زدم اما هر چه قدر منتظر ماندم جواب نداد. با اخم های در هم تنیده از روی مبل بلند شده و از خانه خارج شدم و سوار ماشین شدم.
پایم را روی پدال گاز فشردم و در ذهنم نگرانی برای الیا موج می زد . با عصبانیت و نگرانی همراه با سرعتی سرسام آور راندم و نفهمیدم چه موقع خود را جلوی درب خانه اش یافتم. سریع از ماشین پیدا شد و سمت در رفت و زنگ آیفون را زدم. خدمتکار در را برایم باز کرد و بعد از وارد شدن به خانه صدای الیا و پسری به گوشم خورد. عصبانیتم شعله ور تر شد و با حرص و خشم جلوتر رفتم. الیارا دیدم که در آغوش پسریست، با صدای بلند و ناباور اسم الیا را داد زدم که ترسیده از بغل پسر خارج شد.
با تعجبی که از چشم هایش هویدا بود مرا نگریست. به سمتش رفتم و یکی از بازوهایش در چنگم گرفتم و با داد گفتم: -داشتی چی کار می کردی ها؟ الیا با چشم های درشت شده اش خیره ام شده و با صدای آرومی گفت: -امیر چرا داد می زنی؟ این همون پسر داییم هست. با حرص تشر زدم: -برای این که پسر دا یت هست، باید بچسبی بهش؟! الیا با صدای تحلیل رفته ای گفت: -امیر تو رو خدا آروم باش، من که کاری نکردم می خواست بره داشتیم خداحافظی می کردیم. از عصبانیت منفجر می شدم…
دانلود رمان دلداده ی هوس از zahra_rz با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری که عاشق پسرعموی مغرورش میشه اما توسط یکی از همکارا و رقیب های مهبد که ۲۰سال از الیسا بزرگ تره، دزدیده میشه ولی مهبد همچنان به دنبال گمشده ی خودش میگرده تا اینکه…
خلاصه رمان دلداده ی هوس
الیسا با تیری که تو سرم پیچید و حالت تهوع ای شدید چشمامو باز کردم نور شدیدی خورد به چشمم دستمو گذاشتم روی چشمام تا نور مستقیم به چشمم نخوره. بعد از اینکه چشمام به نور عادت کرد اطرافمو از نظر گذروندم اینجا کجا بود؟ یه اتاق بزرگ که شبیه هال یه خونه بود! با ست میز و کمد دو تا مبل یه نفره هم داخل اتاق بود رنگ اتاق یاسی رنگ بود، نور بعضی از چراغ ها هم رنگی بود میشد تو یه کلمه این اتاقو شیک توصیفش کرد کمی طول کشید تا دیشب یادم بیاد.
با رها رفته بودیم مهمونی، بعدش اون واسه رقص همراه با شهروز رفتن روی پیست یه مرد اومد کنارمو بهم آبمیوه تعارف کرد… چرا دیگه چیزی یادم نمیاد ؟ دیگه بعداز اون اتفاق هیچ چیزی یادم نمیاد ابروهام توهم رفتو سرمو از درد گرفتم. نکنه مست کرده بودم و رها منو اورده خونه ی خودشون! اخه رها کجا و همچین جایی که از اتاقش میشد تشخیص داد بجای خونه اینجا ویلاِ کجا!!! ؟ پتوی مخمل بنفش رنگو از روی خودم زدم کنار لباسام؟ لباسام عوض شده بودن؟ دستی به صورتم کشید.
ردی از آرایش و کرمی هم روی صورتم نبود! خدای من دیشب چه اتفاقی افتاده ؟ به سختی نشستم و پارچ آبی که روی عسلی کنار تخت بود و برداشتم و برای خودم آب ریختم توی لیوان و کمی ازش رو خوردم که صدای باز شدن در اومد و همون مرد دیشب، اومد داخل اتاق… متعجب پشت سرهم پلک زدم تا ببینم واقعیته یا دارم خواب می بینم. ولی خواب نبود واقعیت بود! همون مرد الان روبروم با لبخند کجی روی تخت نشسته بود دستشو جلو صورتم تکون می داد: _الی! هییی دختر کجایی؟ آب دهنمو به سختی قورت دادم و گفتم…
دانلود رمان یاکان از سحر نصیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اسمش یاکان بود بزرگترین قاچاقچی مواد همه ازش میترسیدن تا این که دل سنگ و بی رحمش اسیر دختر سرکش سرهنگ شد! دختری ناز پرورده و افسار گسیخته که هیچ جوره پا به زندگی این مرد شرور و وحشی نمی ذاشت ولی اون یاکان بود! مردی که همه رو به آتیش می کشید و حالا آتیش و تب تندش دامن این دخترک لوند رو گرفته بود پس با دزدیدن دخترک یه شب بی هوا پا به اتاقش میذاره، قسم خورده بود بهش دست نزنه ولی…
خلاصه رمان یاکان
میون خواب و بیداری دست و پا میزدم که سرم از درد تیر کشید. چشم هام رو به سختی باز کردم و به اطراف نگاه کردم. توی یه اتاق دوازده متری نمور و خالی روی به تخت قدیمی دراز کشیده بودم و توی دستم سرم بود. _به هوش اومدی؟ سر بلند کردم با دیدن نوید و پسری که کنارش وارد اتاق شد با گیجی نگاهشون کردم. _اینجا کجاست؟ چه جوری از اون انبار اومدیم بیرون؟ سرش رو به دو طرف تکون داد. شبنم و نیما به موقع سر رسیدن. یه جورایی شهادت دادن تو از وقتی برگشتی از دم خونه ی اون دختره تکون نخوردی و قصدت جاسوسی نبوده در واقع باور که نکردن این دختره شبنم با التماس باباش رو راضی کرد بهمون رحم کنه… یه جون بهشون بدهکاریم. سرم رو به
بالش فشار دادم. _واسه چی به خاطر ما باید به باباش التماس کنه؟ میتونی گوشیم رو گیر بیاری؟چشمکی زد. _به خاطر ما نه و به خاطر من! بالاخره جذابیتم یه جا به درد خورد… نیما نمی دونی گوشیش کجاست؟ شنیدن صدای نازکی باعث شد با تعجب سرم رو بالا بگیرم: صد بار گفتم نیما نه و ندا…. چه میدونم، باید از راشد بپرسیم مردک وحشی. من میترسم باهاش حرف بزنم. به ریش های تازه جوونه زده ابروهای گرفته و آرایش محو صورتش خیره شدم. تازه کم کم داشت دوزاریم جا می افتاد. اون صدای نازک و دخترونه پشت گوشی در واقع مال نیما بود، برادر نوید، سعی کردم به رفتار عجیبش خیره نمونم. _یکی اون گوشی منو برداره بیاره. میخوام زنگ بزنم.
نوید گوشیش رو از جیبش بیرون کشید. _بیا با این زنگ بزن. سرم رو به دو طرف تکون دادم، گوشی خودم رو میخوام نوید. همه ی پیام هامون توی اونه، بیارش شاید برام پیام فرستاده باشه یا آدرسی، چیزی گذاشته باشه. سرش رو تکون داد. _این یعنی پیداش نکردی؟ به سختی روی تخت نشستم و تکیهم رو به بالش دادم. همه ی تنم از درد تیر می کشید. _نه، پیداش نکردم همسایه شون می گفت نصف شب بی سروصدا جمع کردن و رفتن. هیچ کس آدرس و شماره ای ازشون نداره. تنها امیدم اون شمارهس. نچی کرد و به سمت در اتاق راه افتاد. _من برم ببینم این راشد آدم هست بشه باهاش حرف زد!
دانلود رمان قاصدک پرواز از مهین عبدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قاصدک دخترِ مدلینگی که برخلاف خانوادهاش با پسری بنام احسان ازدواج میکند! دختری سرسخت و سرکش! طاها مجد مرد پرغروری که سرمایهگذار بزرگیست! تک پسرِ معروفِ سیاستمدار کشور! و برخورد دو آدم از دنیاهایی مختلف باهم و رخدادِ اتفاقات بیشماری که…
خلاصه رمان قاصدک پرواز
انتهای طرهای از موهای نسکافهای براق بلندش را دور انگشت اشارهاش پیچ و تابی میدهد! از پلکانِ مارپیچ سالن آهسته و با اعتماد بنفسی که در این یکسال پیدا کرده، پایین میآید! ساق پاهای خوشتراشِ سفیدش با هر قدم بیشتر نمایان میشوند! پاهایی که صندل مجلسی قرمز رنگ و شیک آنها را پوشانده و بندهای نازک صندل که همچو پیچکی تا ساق پاهایش بالا آمده! خودش خیلی خوب متوجه خیره نگاه کردنهای اطرافیانش شده! کاری که برایش عادی شده!
در میان تمامی نگاهها، یک نگاه بیش از همه به رویش سنگینی میکند! کسی که لیوانی در دستش دارد و از محتوای آن جرعه جرعه مینوشد! _میگم طاها این دخترِ همون مدلینگِ معروف این روزاست! لیوان را از لبش فاصله میدهد، دست دیگرش را داخل جیب شلوارش فرو میکند و به دختری نگاه میکند که بلندیِ لباسِ فیروزهایاش تا رانهای پایش آمده و شلوار ست لباس نیز تا ساق پایش است! درخشش مروارید دوزی یقهی لباسش بقدری در چشم است که خواه ناخواه مجذوبت میکند!
نگاهش به ساق دست دختر کشیده میشود! همان جایی که تصویر قاصدکی رویش حکاکی شده! انگشت دختر از موهایش رها میشود و پر شال همرنگ لباسش را به روی شانهاش مرتب میکند. با هر حرکت دختر، نگاه طاها هم به آن سمت کشیده میشود! کمی بیشتر چشم می چرخاند در یک نگاه تمام صورت دختر را نشانه می گیرد! چشم های درشت، مشکی و کشیده ی دختر، بینی قلمی و گونه هایی پر…. صدای موسیقی شاد فضای سالن را پر کرده! اما دلیلی نمی شود که بخواهد حواسش را از خیره نگاه کردن به دختر فاصله دهد!