پیراهنش را گوشه ای پرت کرد و با نفرت شروع به حرف زدن کرد از بچگی عاشقش بودم چشمای سبزش بدجوری ازم دل برده بود اون مال من بود، همه ی زندگیه من بود اما اون….. اون منو نادیده میگرفت فکرش مهمونی و خوشگذرونی بود و هیچوقت نمیفهمید وقتی انقدر خوشگل میشه و میره بیرون دل من طاقت دور بودن از شونداره میدونست دوسش دارم اما احساسمو نادیده گرفت فکر کردم بچست بهتره بهش فرصت بدم مهم اینه که تهش مال خودم میشه
اما … اما وقتی سروکله ی توواون پسرخاله ی عوضیت تو زندگیش پیدا شد اون تغییر کرد … خوشحال بودم فکر کردم عشقم بزرگ شده عاقل شده با خیال راحت رفتم فرانسه مسافرتم کاری بود و تمام این مدت به یادش تحمل کردم که وقتی اومدم همیشه مال خودم کنمش… ولی… ولی وقتی اومدم دیدم مال یکی دیگه شده….
غریبه ای که پسرخاله ی تو بود…. اشکان قاسمی…… زودتر از اون چیزی که فکرشو کنم عروسیش برگزار شد و با وجود ناراضی بودن خانوادش از ایران رفت…. هه رفت و من موندم و عشقش.. من موند موحسرتش .. من موندم و این اتیشی که فقط با دوراه خاموش میشه یا نگار یا نابودیه تو… توعه لعنتی… توعه نحس که زندگیمو به آتیش کشیدی