دانلود رمان فصل بی مرگی (جلد دوم) از محرابه سادات قدیری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سر و صداها رو می شنیدم و تلاش می کردم خواب از سرم نپره و دوباره به دنیای بی خبری برگردم و در عین حال از این مطمئن بودم که خودم، مغزم، تن خسته م و روحمم اگه بخوایم دوباره بخوابیم، اون رشته کوه لعنتی محاله بذاره! سر جام غلتی زدم و به در اتاق پشت کردم. لحاف لایکویِ سرمه ای رو تا بالای سرم کشیدم و به تاریکی زیرش پناه بردم. به دقیقه نکشیده صدای باز شدن لولای در اومد و پشت بندش تخت تکون آرومی خورد.
خلاصه رمان فصل بی مرگی
سری به تأسف تکون دادم، با لبخند چشمکی بهم زد و رفت سمت یخچال. از آشپزخونه که رفتم بیرون دیدم نهال گرم حرف زدن با نادیا و ویشکاست. یا داشت نقش یک خواهر پیگیر و مهربون رو برای البرز ایفا می کرد تا اطلاعات بیشتری از دختره به دست بیاره یا از بچه ها و خودشون حرف های خانومانه می زدن. امیدوار بودم گزینه ی اول درست باشه. نوشیدنی ها رو گذاشتم روی میز، برگشتم برم سمت آشپزخونه دیدم دامون داره می یاد سمتم. هنوز می لنگید و مشخص بود درد داره و طبیعی هم بود.
– بخیه ها رو چک می کنی عفونت نکرده باشه؟ به سؤالم جواب مثبت داد و گفت: – فقط سردرد اذیتم می کنه. کمک نمی خوای دکتر جون؟ سؤال رو از البرز پرسیده بود. رفتم تو آشپزخونه تا باقی نوشیدنی ها و کاسه های ماست رو ببرم سر میز. البرز جواب دامون رو داد: نه داداش. شما همون سر جات بشینی من خیالم جمع تره. قل و زنجیرا رو وا کردم، امنیت تأمین نیس. – سر به سر دکتر نذار البرز، یه وقت به خانومش بر می خوره. – به کی؟ نادیا؟ اون تازه از این طرح دزد بودن من یه استقبال پرشور هم کرده.
البرز باقی کاسه های ماست رو گذاشت روی کانتر تا بدون رفتن به آشپزخونه برشون دارم و همزمان از دامون پرسید: – ئه جداً؟ دامون دو تا از کاسه ها رو برداشت و به سمتم گرفت. تشکر کردم و گذاشتمشون جلوی بشقاب ها. اون توضیح داد: – الان هر چی تو خونه گم می شه انگشت اتهام به سمت منه. پریشب اومده بود بالا سر من متفکر زل زده بود به من.
پرسیدم چیه؟ می گه “تو اون شورت فیلی لنگه دار دانا رو ندیدی؟”صدای خنده ی من و البرز سر خانوم ها رو که حسابی با هم مشغول بودن به طرف ما چرخوند…
دانلود رمان دنیای بعد از تو از مریم بوذری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سوگل …پیس…پیس …سوگل. برگشت و نگاه غرانش رو بهم دوخت. از رو نرفتم: سوال ۳ اخمهای درهمش نشون می داد خبری از رسوندن سوال ۳ نیست…مثل همیشه گدا بود…خاک تو سر خرخونش ….پشت چشم نازک شده اش زیاد دلم شد و زیر لب غریدم: گه بگیرنت ….خسیسِ خر خون ….همونجور که سرقایم کرده ام رو از پشت سارا (نفر جلوییم) بالا می اوردم با خانم اکبری چشم تو چشم شدم …با چشمهای درشتش که پشت عینک ته استکانی قدیمی روی صورتش باباغوری به نظر می رسید بهم چشم غره رفت.
خلاصه رمان دنیای بعد از تو
اون جور نادونی منو می کشید … فقط قد دراز کرده بودم و انگار عقلم باهاش بزرگ نشده بود و هنوز بی عقل و منطق و بدون فکر عمل میکردم ….بعد با یادآوری رفتار و لحن زشت اکبری خشم دوباره تو جونم پیچید و تو دلم غریدم:
اصلا حقش بود … خوب کاری کردم … دلم خنک شد. آره … دنیا بهم یاد داده بود جواب کسی که بهت بی حرمتی می کنه رو باید در جا بدی و گرنه هیچ وقت خدا و پیغمبر کاری به کارش ندارن …
فقط خودت باید حقتو بگیری و ناله و نفرین و دل شکسته پشیزی برای دنیا ارزش نداره…. اکبری با کمک بلورچی و رشادی بیرون اومد ….مقنعه اش کج و کوله بود و خودش رو مظلوم نشون می داد …..نمی دونم چرا لبخند رو لبم اومد … شاید از اینهمه بازیگر بودنش خوشم اومده بود و تحسینش می کردم که داشت با مظلوم نمایی خودش رو آدم خوبه ی این قصه نشون می داد …. البته که کسی حق رو به من نمی داد….
اگه می خواستم منطقی هم فکر کنم چون هلش داده بودم مقصر بودم ….. چون مردم حرفها رو زود یادشون می رفت ولی رفتار رو یادشون میموند. حاضرم قسم بخورم هیچ کس یادش نبود که اکبری بهم گفت (گمشو بیرون ولی همه اون هلی که من داده بودم رو خوب دیده بودند.. رشادی ازمون خواست همون بیرون دفتر وایسیم تا با والدینمون تماس بگیرند …..سارا دوباره زیر گریه زد و من تو دلم خدا خدا می کردم با حاجی تماس نگیرن و مثل همیشه خانم بلورچی در حقم لطف کنه و با عمه آمنه تماس بگیره…
دانلود رمان مرد قد بلند از دریا دلنواز با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی می کنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه… آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج زندگی ِ خودشو خواهرشو درمیاره، تا اینکه مشکلاتی سر راه آوا قرار میگیره که برگرفته از گذشته تلخی که داشته… اتفاقات و تلخی هایی که همیشه گوشه ذهن دوازده سالگیش جا خوش کرده دوباره خودنمایی میکنه…
خلاصه رمان مرد قد بلند
_الو سلام مطب دکتر تهرانی بفرمایید …. _سلام خانوم یه وقت می خواستم… _پرونده دارید؟… _نخیر، بار اولمونه مزاحم دکتر میشیم امان از این زبون ریختنای بیهوده… _شما سه شنبه ساعت ۱۱ می تونید بیاید؟ صدای نازکشو کشید و بعد مکثی کوتاه گفت: _بله ،بله… می تونم.. _پس لطف کنید سرساعت تشریف بیارید، خدانگهدار. مثل هربار… پرونده ها سرجاشون قرار گرفتند… کشوها قفل شدند… در اتاق دکتر رو هم بستم. ساعت چهار… وقت کار تمام! _آقای شفیعی من دارم میرم، کاری نداری ؟
_نه بابا جون خسته نباشی، به سلامت… کیفم رو از روی آویز برداشتم و از مطب زدم بیرون. با اینکه دکتر امروز مراجعه کننده زیادی نداشت ولی خیلی خسته شده بودم…. شماره ی رها رو گرفتم. یادم نبود امروز کلاس داره یانه… درست بعد چهار تا بوق جواب داد… می گفت چهار براش خوش شانسی میاره …! _سلام خواهری!.. _سلام ،کجایی؟ _بداخلاق… خشن… گلاب به روت تو دستشویی!!… توپیدم بهش… _ تو باز با موبایل رفتی دستشویی؟ به جون آوا دوباره بیفته تو چاه، همونو در میاری، میشوری، استفاده میکنی. افتاد؟..
با ناله جواب داد… _من الان وسط زمین و هوا یه لنگه پا واستادم بعد تو داری تهدیدم میکنی؟.. _دیگه رها گفتم، خود دانی. حالا کجایی؟ _وای تا من میام زور بزنم تو حرف خنده دار میزنی. معلومه که خونه ام! مگه من تو دانشگاه میرم دستشویی؟ _آهان یادم نبود؟ راستی مگه دوباره یوبس شدی؟ دوباره نالید_ آره آوا، اگه بدونی چقدر سخته دلت بخواد یکی یا چیزی بیاد ولی نیاد!! _ببین! _هان؟ _هیچی _دوست دارم خواهریِ بداخلاق..گوشیو قطع کردم و برای اولین تاکسی که نزدیکم رسید دست تکون دادم…
دانلود رمان هزار فصل عاشقی از شبنم سعادتی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رویا بعد هشت ماه رابطهی عاشقانه به طور غافلگیرانهای میفهمد مردی که به او دل بسته متاهل است. بعد از آن توسط همسر مرد کلی تهمت و افترا میشنود و درگیر اتفاقی ناخواسته و عجیب میشود. همه پشتش را خالی میکنند، جز مردی که به طور ناگهانی سر و کلهاش درست وسط زندگیاش سبز میشود. مردی که بر خلاف علاقهای که به رویا دارد وانمود میکند از او متنفر است و نیشهای زبانش درست مثل یک زنبور قاتل آفریقایی مهلک…
خلاصه رمان هزار فصل عاشقی
رویا که صورتش از هیجان سرخ شده بود، از پرستار موبایلش را قرض گرفت و با دست هایی که به شدت می لرزید، شماره ی مادرش را گرفت، بعد چند بوق ممتد، صدای ساناز تو گوشی پیچیده شد: _الو جانم بفرمایید؟رویا تمام تمرکزش را تو صدایش ریخت و با صدای لرزان و ضعیفی گفت: _ سلام مامان!!! ساناز بعد لحظه ای مکث و سکوت، با صدای گریان و هیجان زده ای با تن صدای بلندی گفت: _رویا تویی؟! الهی قربون مامان گفتنت بشم!! خدایا هزار مرتبہ شکرت،بالاخره نمردم و این روز و دیدم.
الهی فدات شم دخترم بازم حرف بزن بزار صداتو بشنوم،خوبی عزیز دل مامان؟! رویا لبخندی زد و با صدای اشک آلودی گفت: _ خوبم مامان نگران نباش،همه چی خوبه، یکی دو روز دیگه برمی گردیم. پویا از دکتر یوسفی که از اتاقے که رویا بود، خارج شده بود، با نگرانی پرسید: چی شد دکتر؟ می تونه صحبت کنه؟ دکتر یوسفی لبخندی زد و گفت: _تبریک میگم، همسرتون سلامتیش رو به دست آورد، دیگه نیاز به درمان نداره، فقط تا یه مدت داروهاشو به طور منظم مصرف کنه و کاملا مراقب شرایط روحی و روانیش باشید.
تا یکسال امکان داره هر شرایط ناراحتت کننده و یا اتفاقات و شوکی باعث بشه دوباره به شرایط قبلیش برگرده. پویا از دکتر یوسفی تشکر کرد و وارد اتاق شد.رویا روی تختی نشسته بود، جلوتر رفت و کنار رویا نشست و با لبخند توام با بدجنسی زد و گفت: _ دیدی بالاخره شفا پیدا کردی، یادت باشہ که این سوم باری که نجاتت دادم، یه بار از مرگ نجاتت دادم، یه بارم از بی شوهری و ترشیدگی، حالا هم از لال موندن نجاتت دادم!! حالا یک کلمہ حرف بزن ببینم صدات چه جوریه، من بدبخت که کلا صداتو نشنیدم…
دانلود رمان تنهام نذار از ELHAM.T با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد دختری به نام یامین که با کار کردن در بیرون از خونه مخارج خانواده رو تامین میکنه و همچنین به پول برای عمل پدر بیمارش که تنها سرمایش با وجود خواهرش هست، نیاز داره… کار کردن اون باعث میشه آخرین انتخاب زندگیش ینی ازدواج رو انجام بده و وارد زندگی پسری بشه که اعتقاد داره یامین عشقشو ازش گرفت و دختر تنهای قصه ی ما بعد گذشت مدت ها آرامش رو تو اون پسر که دایان باشه میبینه… و این آرامش دو طرفس.. آرامش و عشق .. با هم داستان رو جذاب میکنه و بعضی وقتا هم لج بازی…
خلاصه رمان تنهام نذار
نگاهی به قدم هام انداختم.. به در ویلا رسیده بودم در رو باز کردم و وارد ویلا شدم.. لیلا فوری گفت: خانوم شام… به تندی گفتم: میل ندارم… با شنیدن صدای کفشش هر دو برگشتیم… با غرورش از پله ها پایین اومد… کاری با هم نداشتیم ینی اون زندگی خودشو می کرد و منم همین طور.. نگاش کردم.. اونم بهم زل زد.. آب دهنمو قورت دادم.. نمیدونم چرا ولی چشماش یه حس خاصی رو بهم منتقل می کردن اما هر چی که بود، من اصن این حسو دوست نداشتم.. به سرعت به سمت اتاقم رفتم تا از این ارتباط چشمی جلو گیری کنم.. در روبستم و رو تخت دراز کشیدم..
نه نمی تونستم رو تخت بخوابم.. رو تخت خوابیدن یادآور قصه تلخ جون دادن مامانم بود… “اون شب بارونی که هیچکی خونه نبود… یاسمن همراه پدرم مسافرت بود اون روزا بیشتر از هر موقعی به بابا وابسته بود.. تقریبا هشت سالش بود… وقتی که وارد اتاق مامان و بابا شدم… مامان حالش خوب نبود و میلرزید.. یادمه برا گرفتن هندزفری وارد اتاقشون شده بودم… تو حالت خواب و بیداری نگاهی به مامان انداختم.. بهت زده بهش نزدیک شدم و با صدای بلند گفتم: مامان؟؟ خوبی؟؟ بچه نبودم اما بزرگ هم نبودم.. ۱۵سالم بود.. حالش خوب نبود..
تنها کاری که بلد بودم این بود که دستمو رو پیشونیش بذارم.. ببینم تب داره یا نه؟؟ چون این تنها کاری بود که اون بهم یاد داده بود.. با صدای بلند داد زدم: مامان خوبی؟؟ مامان یه چیزی بگو.. در حالی که در تب میسوخت دستمو گرفت و منو به آتیش کشید.. با آخرین توانش دستمو فشرد و صدای ضعیفشو به گوشم رسوند: یامین دخترم؟؟ خودتی؟؟ اشک از چشمام جاری میشد و من سرمو به تندی تکون میدادم.. نمیفهمیدم چرا حالش بده؟؟ نمیدونستم دردش چیه؟؟ نمیخواستم مامانمو، مامانی که تمام عمر الگوی پایداری برا من بود رو این طوری ناپایدار ببینم…
دانلود رمان بد کردی از نازیلا.ع با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رفتن آخرین مهمون ها با خستگی روی نزدیکترین مبل به در ورودی نشستم. نگاه خسته م روی کیارش که مشغول حرف زدن با وحید بود نشست. تو این چند سال که کیارش رو میشناختم شاید این سومین بار بود که با لبخند، محو تماشاش شده بودم! کیارش که انگار سنگینی نگاهم رو حس کرده بود، به سمتم برگشت و با دیدن لبخندم، در گوش وحید چیزی گفت که باعث شد قهقهه شون به هوا بره. با چشم غره ای نگاهم رو ازش گرفتم و از روی مبل بلند شدم.
خلاصه رمان بد کردی
جلوی پیراهن طالیی رنگم رو جمع کردم و سلانه سلانه به سمت نادیا که در حال امر و نهی به خدمتکارها بود، رفتم. با صدای کفش هام نادیا به سمتم برگشت و با دیدن اخمم پرسید: چته؟ نمیدونم چرا هنوز با گذشت این همه سال هنوز به آرایش غلیظ و لباسهای نسبتاً باز نادیا که حتی جلوی غریبه ها هم همینطور بود عادت نکرده بودم! نگاهم رو از پیراهن سرخابی رنگش گرفتم و به چشم های مشکیش که به طرز دلفریبی تو حصار مژه های بلندش قرار گرفته بود دوختم.
با غیظ جواب دادم: من خوابم میآد. بیا برو دست شوهر جونت رو بگیر برین خونه تون. نادیا چشم هاش رو درشت کرد و از بین لبهای رژ خورده ش که مثل غنچه روی صورتش خودنمایی میکرد، پررویی نثارم کرد و بدون حرف دیگه ای دوباره مشغول کارش شد و امر و نهی رو از سر گرفت. پوفی کشیدم و زیرچشمی به کیارش نگاه کردم، هنوز مشغول بگو بخند با وحید بود. با حرص کفش های پاشنه بلندم رو از پاهام درآوردم و روی پارکت های کف سالن نشستم…
دانلود رمان سکوت بی کسی از مرضیه قنبری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان زندگی دختری به اسم ترگل و عشق عمیقش به پسرعمویش امیرعباس را روایت میکند. ماهگل پس از مرگ نابهنگام شوهرش، به ناچار روانه خانه برادر شوهرش میشود و چند صباح بعد، ناراحتی قلبی او را از پا در میآورد. احمد سرپرستی ترگل، برادرزادهاش را بهعهده میگیرد و از همان زمان، عشقی عمیق بین ترگل و امیرعباس، پسر احمد شکل میگیرد.
خلاصه رمان سکوت بی کسی
منیژه مشغول اطو کردن لباس ها بود که ترگل خوشحال به خانه برگشت. بوسه ای به گونۀ زن عموش زد و در حالی که آواز می خواند دکمه های مانتوش را باز کرد. منیژه: امتحان ها تموم شد سرحالیا. این آخری چه طور بود؟ عالی، اصلا فکر نمی کردم انقد آسون باشه. -نتیجه زحمت ها و شب نخوابیاته. وگرنه امتحان که آسون نمی شه. کی میری دنبال خرید؟ -هر وقت شما بگی. -کارهات و بکن عصری بریم. گمون کنم فقط من و تو تاحالا چیزی نگرفتیم. عزیز هم با اون پادرد کمر دردش همه کارش هاش تموم شده.
روز عروسی مریم که همه انتظارش را می کشیدند فرا رسید به درخواست او باغ مصفایی را برای مراسم اجاره کردند، بعد از مراسم عقد که خانه سیاوش برگزار شد میهمانان راهی باغ شدند. ترگل که به همراه مینا با مریم به آرایشگاه رفته بود خود را ساده آراسته بود. با این که تقریبا هم سن مینا بود ولی ظاهرشون بارها با هم متفاوت بود. به محض رسیدن به باغ، امیرعباس دنبال کارهای انجام نشده رفت و ترگل به دنبال مینا چشم گرداند که صدایی از پشت او را متوجه کرد. -به به ترگل خانوم.
با نگاهی به پشت سر نریمان را دید که مشتاق تر از همیشه در کت و شلوار شیری رنگش ایستاده بود. -باغ قشنگیه افتخار یه دور قدم زدن رو می دین؟ نگاهی به دور و بر انداخت. هر کس مشغول با صحبت دیگری بود. کسی به آن دو توجه نداشت. راه گریزی نمی دید. به ناچار هم قدم نریمان شد. -چندبار زنگ زدم، دو سه بار هم برات SMS دادم جواب ندادی. -مشغول امتحان ها بودم. -جای شکرش باقیه!یعنی از این به بعد هر وقت زنگ بزنم جواب می دی دیگه نه؟ -نه. با تعجب سرش را به طرف ترگل چرخاند…
دانلود رمان مجمع الناز از راضیه درویش زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ارغوان زنی جوان که به تازگی همسرش رو از دست داده، با پسر کوچکش و مادرش زندگی میکنه… که درگیر رسم غلط ازدواج خانوادگی با برادر شوهرش میشه و…
خلاصه رمان مجمع الناز
“شاهرخ” با عصبانیت ضربه ی محکمی روی میز زدم و از پشت میز بلند شدم، با قدم های محکم و بلند از اتاق بیرون اومدم. تند تند از پله ها پایین رفتم و با لحنی آمیخته با حرص و عصبانیت داد زدم: -مهتاج مهتاج . مهتاج در حالی که سراسیمه از اتاق بیرون می اومد سعی داشت روسری ساتن مشکیش رو سر کنه: ها چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ بدون این که ولوم صدام رو پایین بیارم گفتم: -دیگه چی می خوای بشه؟ اون شوهر بی شرفت دوباره گه اضافی خورده. اخم هاش رو تو هم کرد. -شاهرخ درست صحبت کن. غلظت اخم های روی پیشونیم بیشتر شد . من هر جوری که دلم بخواد صحبت می کنم،
الخصوص که مخاطب حرف هام اون شوهر بی همه چیزت باشه. -شاهرخ؟ دادی که زد بد روی اعصابم رفت بی هوا با پشت دست محکم به گلدون کنار دستم زدم که صدای شکستنش همزمان شد با جیغ مهتاج و عقب رفتنش. با نگاهی به خون نشسته به چشم های گشاد شده از ترسش چشم دوختم. با صدای که از خشم می لرزید گفتم: به اون بی هم چیز بگو دست از این کارا برداره وگرنه یک بلایی سرش میارم که خودش دمش رو بزاره روی کولش و گورش رو از اینجا گم کنه. با غیض زیر تکیه شکسته های گلدون زدم و از مقابل نگاه ترس آلود مهتاج گذشتم. پام روی پله ی اول نشسته بود که گفت: دیروز
رفتم خونه ارغوان. یکم فکر کردم تا تونستم ارغوان رو با یاد بیارم، به سمتش چرخیدم و بی خیال گفتم: -خب؟ نیم رخش به سمتم بود و نگاهش به رو به رو. -خودش نبود با مادرش صحبت کردم. دست هام رو تو جیب شلوارم بردم و به دیوار پشت سرم تکیه زدم، می دونستم می خواد در مورد چی صحبت کنه برای همین خیلی کنجکاو نبودم. کامل برگشت. -میدونی چی میخوام بگم. چشم هام رو به معنی مثبت باز و بسته کردم. -پس حرفی نمی مونه. خواست بره سمته اتاقش که صداش زدم: -مهتاج؟ با حرص برگشت و پا به زمین کوبید. -محض رضای خدا یک بار هم که شده بگو مامان…
دانلود رمان برای من بمان از ملیکا شاهوردی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پاییز دختری درد دیده که پدرش اونو مقصر مرگ مادرش میدونه دست روزگار میچرخه درست زمانی که فکر میکنه داره خوشبخت میشه توسط افرادی ناشناس دزدیده میشه الیاس پسری مغرور یک دنده و دورگه به دنبال کتابی اجدادی هست که ادعا میکنه دست پاییزه ولی وقتی میبینتش یه دل نه صد دل عاشقش میشه برای نگه داشتنش…
خلاصه رمان برای من بمان
حدود ۳ ساعته که راه افتادیم انگار یه تیکه سنگ کنارم نشسته ولی اصلا مهم نبود. بلاخره بعد ۴ روز میتونم سهیلو ببینم خیلی دلم تنگ شده بود واسش هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر وابستش بشم که با یه دوری چند روزه انقدر دلتنگ بشم. صبحانه نخورده بودم و شکمم صدا می داد پوف کلافه ای کشیدم چند دقیقه بعد کنار خیابون نگه داشت سوالی نگاهش کردم. علی: غذا بخوریم بعد راه میفتیم. پاییز: باشه. از پشت ظرف غذاها رو برداشتم یکیشو با قاشق چنگال دادم دستش اون یکیم خودم برداشتم.
درشو باز کردم بوی خوشش زد تو بینیم زرشک پلو با مرغ بود اروم اروم شروع کردم به خوردن اخرای غذا بودیم که صداش اومد. علی: چند سالته؟ لقممو قورت دادم. پاییز: ۲۰. زیر لب یه چی گفت که متوجه نشدم فقط تیکه اخرشو فهمیدم. (واسه تحملش خیلی کوچیکی) با بیخیالی شونه ای بالا انداختم ولی ای کاش اون روز می فهمیدم معنی حرفشو. به ساعت نگاه کرد ساعت ۶ بود حدود ۲۰ دقیقه دیگه تهران بودیم از ذوق تو جام بند نبودم… با بهت به روبه رو نگاه می کردم درست جلوی کتاب خونه پارک کرده بود برگشتم سمتش.
پاییز: تو اینجارو از کجا بلدی؟ از جیبش یه گوشی در اورد، علی: این پیشت باشه اگر زندگی اطرافیانتو دوست داری تلفنو جواب بده حالا پیاده شو. با همون تعجبم پیاده شدم از خیابون خواستم رد شم که گوشیه زنگ زد از جیبم در اوردم جواب دادم. الیاس: چطوری برده کوچولو؟ از ترس زبونم بند اومده بود و نمی دونستم چیکار کنم. پاییز: مم…ن. الیاس: هیش سمت چپتو نگاه کن. برگشتم سمت چپم یه هیوندای سفید پارک بود شیشه اومد پایین و قیافه الیاس نمایان شد. از ترسم سرجام پریدم بدون حرف با چشمای درشت شده نگاهش می کردم…
دانلود رمان شیطان صفت از مرضیه اخوان نژاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عشقی پردردسر از دنیای نیاز… همراه می کند انسان های پاک را باشیطان صفت ها. میان جدال عاشقی چه کسی پیروز است؟!
خلاصه رمان شیطان صفت
کش و قوسی به بدنم دادم و از جایم برخواستم دیگر حوصله ی تایپ آن داستان را نداشتم. دوست داشتم زودتر آن داستان را تمام کنم تا تمام آن ده نفر را به سزای اعمالشان برسانم. احتمالا در قسمت های بعدی این نه نفر باقی مانده را باهم آشنا کنم. به سمت پنجره رفتم و بازش کردم و از اتاق بیرون زدم دوست داشتم کمی در روستا قدم بزنم. البته اگر کسی از آن روستایی ها مرا می دید حتما خانواده ام را مورد عنایت قرار می داد. اما برایم مهم نبود. مگر من چقدر برای خانواده ام مهم بودم که آن ها برایم اهمیت داشته باشند؟ از مزرعه خودمان خارج شدم و پا به جاده ی اصلی روستا گذاشتم
روستای خلوتی بود و در کل بیست خانوار در آن زندگی می کردند. سرم پایین بود و خیره بودم به پاهای برهنه ام حتی نتوانستم کفشی بپوشم چون نمی توانستم از در اصلی خارج شوم و باید از پنجره بیرون می رفتم نتوانستم کفشی پایم کنم. متاسفانه آن خانه برای من حکم قرنطینه را داشت یعنی من در آن جا زندانی بودم و زندان بان هایم برادر و مادرم بودند. آه عمیقی کشیدم که باعث شد بخاری از دهانم خارج شود سنگینی نگاهی توجهم را جلب کرد. سرم را چرخاندم و مرد کشاورزی را دیدم که بیل دستش بود و با اخم غلیظش مرا می نگریست. وقتی فهمید متوجه نگاهش شدم پرسید:
این جا چی کار می کنی دختر جون؟ به دور دست ها خیره شدم و گفتم: اومدم کمی هوا بخورم. _تو اون خونه هوا برای خوردن نبود؟ همین الان برگرد خونتون نکنه میخوای باز دردسر جدید درست کنی؟ پوزخندی زدم و به سمتش چرخیدم و دست به کمر پرسیدم: من دردسر درست می کنم؟ _آوازه ات همه جا پیچیده اون هواپیمایی که سقوط کرد اون تصادف وحشتناک که سی نفر رو کشت، مرگ پدرت آتش گرفتن خونه خاله ات، بازم بگم؟ با خشم غریدم: من کاری نکردم. حوصله ی سر و کله زدن با یک شیطان صفت رو ندارم. _برگرد خونه، همین حالا. در چشمانش زل زدم و گفتم: من برنمی گردم تو هم نمیتونی منو برگردونی…