دانلود رمان متخصصین شیطون و مهندسین مغرور از آتنا و نرگس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دوستهای صمیمی به نام های شایلین و نفسه که برای رزیدنتی به یه بیمارستان میرن و داستان از جایی شروع می شه که مدیر بیمارستان به یه سفر میره و…
خلاصه رمان متخصصین شیطون و مهندسین مغرور
“شایلین” ای واااای نفس رو اینکه کسی بهش تهمت بزنه خیلی حساسه یه نگا بهش کردم که دیدم داره میلرزه صورتشم قرمز شده اومدم برم سمتش که دستاش و به علامت ایست جلوم نگه داشتم منم وایسادم بیبینم می خواد چیکار کنه!!! نفس برگشت به سمت اون پسر های مزاحم و گفت بببین اشغاله عوضیه حیووووون اگه شماها دنبال ما نمیومدید الان من به این بیشعورا نباید جواب پس می دادم… سنگینیه نگاهی رو روم حس کردم و سرم که تا الان به سمت نفس بود و چرخوندم به سمت نگاه که با دو تا تیله طوسی مواجه شدم یه اخم بهش کردم و سرم و برگردوندم با صدای ماشین برگشتم و
دیدم اون بنزه رفت. یه نگا به نفس انداختم و وقتی دیدم اعصابش خط خطیه دستش و گرفتم که یهو دستش و از تو دستم کشید بیرون و رفت سمت مرده اول خواست یقشو بگیره که من و اون چشم تیله ایه به سمتشون دویدیم و همزمان دستمون رو گذاشتیم ما بین اون دوتا که دستش رو دست من قرار گرفت و من زود دستم و عقب کشیدم ولی اون خیلی ریلکس داشت به من نگا می کرد. تا به خودم اومدم دیدم اون یکی دستش رو یه طرفه صورتشه و نفس شروع کرد به حرف زدن: دیگه همچین حقی رو نداری که درباره ی کسی که نمیشناسیش اینجوری اون فکتو باز کنی زرزر کنی…
وقتی داشت حرف میزد بغض توی گلوشو احساس کردم نفس دستم و کشید و گفت: بریم شایلین. من رفتم سمت ماشین و در و باز کردم و نشستم تو ماشین و نفسم زود راه افتاد تا از اون کوچه و خیابون در اومد زد کنار و سرشو گذاشت رو فرمون لرزش بدنشو حس می کردم گذاشتم خودش و خالی کنه چون میدونستم خیلی عصبیه بعد از min5 با چشمای قرمز استارت و زد که من گفتم: بیا بشین اینور من رانندگی می کنم اونم بدون هیچ حرفی پیاده شد و اومد جای من نشست و منم رفتم سمت راننده نشستم و به سمت خونه راه افتادم. وقتی رفتیم خونه، راحله ( خدمتکارمون ) خواب بود…
دانلود رمان هنوزم دوستش دارم از مهسا حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هنوزم دوستش دارم عشق دوران دانشگاهِ دو نفر با دو دیدگاه متفاوت رو روایت می کنه. بعد از تمامِ کلنجار رفتنها بین صنم و میعاد غیر منتظره ترین عشق شکل می گیره . درست زمانی که فکر می کنن رابطشون داره بهتر میشه نفر سومی این وسط پیدا میشه که همه چی رو عوض می کنه و همیشه سایه ی میعاد روی زندگی صنم سنگینی می کنه!
خلاصه رمان هنوزم دوستش دارم
-صنم! صنم وایسا دختر. بهت میگم یه دقیقه وایسا. چادرمو جمع کردم توی مشتم. عرق سرد روی کمرم نشسته بود. پام رو به سمت کفشم بردم. به زور مشغول پوشیدنش بودم. _آخه کجا می خوای بری؟ یه دقیقه گوش بده به من! کفشانم سر ناسازگاری گذاشته بودن. تمرکز نداشتم، همه ی وجودم خشم بود و کینه. _گوش میدی به من؟ اون بنده خدا منظوری نداشت. فقط پیشنهاد داد! بالاخره با مکافات کفش رو پا کردم. سرم رو بالا گرفتم و چادرم رو روی سرم جا به جا کردم.
_برگرد تو… نیایش تنهاست. _گوش میدی صنم؟ _پیشش باش زود بر می گردم. این کلمات رو تند تند گفتم و پشت بهش سوار آسانسور شدم. صدای گلی با بسته شدن در گم شد. کلافه بودم و پر از حرص. تمام ناراحتی های خودم سر پول اجاره و خرج زندگی کم بود حالا باید غرور مسخره ی این آقا رو هم تحمل می کردم؟ می خواست دست ترحم رو سر نیایش بکشه و جوونمردی کنه؟ تو سرش بخوره. نگاهم به عددای آسانسور بود. فقط به اندازه سه طبقه وقت داشتم…
دانلود رمان مایی دیگر (جلد دوم) از صبا ترک با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جلد دوم از رفتن سویل برای دور ماندن از اتفاقات آتی بعد از پیدا شدن مازیار و بعد برگشت و اتفاقات گذشته که باعث دزدیده شدن سویل بود و مشکلات بین عماد و سویل و مشکلات روحی سویل هست…
خلاصه رمان مایی دیگر
با تردید کلیدها را از کیفم در می آورم.حتی اگر این ها دیگر به در نخورد، تعجب نخواهم کرد. نمی توانم امتحان کنم، تحمل ندارم.. که اگر این کلید برای این در نباشد، یعنی من دیگر جایی در این خانه ندارم. اگر… کلید از دستانم سر می خورد و می افتد، خودم نیز کنار در و چمدانها. جلال رفته است. نمی خواستم این لحظات را شاهد باشد. حس می کنم تمام تنم از شیشه است… شکسته می شوم، خرد می شوم، بغض می شوم اگر در به رویم بسته بماند. نمیدانم چند دقیقه است آنجا نشسته ام که صدای توقف آسانسور می آید. حتما یکی از همسایه هاست. عزم، جزم می کنم و کلیدها را از روی زمین برمی دارم
اما نمی توانم جلوی لرزش دستانم و یخ زدگی انگشتانم را بگیرم. گویا تنم لمس شده و سر است. کلید را وارد می کنم و زیر لب می خواهم باز شود… آپارتمانمان تاریک است و کمی سرد. فصل پاییز همیشه در زندگی من و عماد، نقش مهمی داشته. او در این فصل من را پیدا کرد، در این فصل کنار هم بودیم، او آبان ماه متولد شده. پاییز از هم جدا شدیم و امروز که من اینجا ایستاده ام، باز هم پاییز است و گویا این ما بودنمان هم دچار خزان شده است. در را پشت سر می بندم و اشک شوق از گونه پاک می کنم. من بازگشته ام به خانه یمان … با حرکت من به سمت پذیرایی، چراغ ها روشن می شوند.
خانه… اما آن چه پیش رو دارم، نفس را در سینه ام حبس می کند. این دکوراسیون و مبلمان، چیزی نیست که من به یاد دارم. سالن پذیرایی و حتی آشپزخانه، گلخانه ی دوست داشتنی من، دیوارها و پرده ها، همه جدید است. این خانه بوی زنانگی می دهد. بوی یک زندگی متفاوت. نای ورود ندارم. چشم هایم می سوزد و قلبم درد می کند. کاش بروم، کاش نمانم، کاش دور شوم. اما… این خانه مال من است. تک تک خاطره های این خانه، اشکها و لبخندها و ذره ذرهی دردها و خوشی هایم در این خانه نقش خورده. حتی اگر پای دیگری به آن باز شده باشد، این مکان و مرد این خانه، مطلقا برای من است…
دانلود رمان او دوستم نداشت از پری۶۳ با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی ده ساله صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین میرساند. صنم برای رسیدن به ارزش های ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته…!
خلاصه رمان او دوستم نداشت
لاله… ؟ جونم؟ دیشب بازم زنگ زد.. حالا صداتو بغض آلود می کنی تا من بیشتر بخندم؟ خب باشه بابا، خندیدم… ! جون تو ندارم سر صبحی، وقت شوخیتم نمی شناسی صنم؟ الان وقت شوخیه؟ کله ی صبح زنگ زدی منو بیدار کردی که بخندونیم؟؟ لوس! لاله پشت سر هم حرف می زند. شاید هنوز خواب آلوده است که بغض مرا نمی فهمد. که نمی داند بغضم نمایش نیست و واقعی است. چیزی نمی گویم. گوشی را قطع می کنم، ساعت را چک می کنم. هشت و نیم صبح. چطور متوجه نشدم؟ امروز روز کاری اش نیست و خانه مانده. لاله تازه دو ساعت دیگر چشم باز می کند و نیم ساعت بعدش
ریست می شود و تازه می فهمد دنیا چه خبر است. توی دلم به لاله حق می دهم که متوجه خرابی حالم نشد. زمان را می شمرم تا لاله بیدار شود و خودش تماس بگیرد، فکر می کنم چرا غیر از لاله نمی توانم روی کسی حساب کنم؟ چرا گوشی را بر نمی دارم تا به مامان زنگ بزنم و شکایت رفیع را پیشش بکنم؟ چرا کس دیگری را ندارم تا محرم حرف هایم باشد؟ که درد دل هایم را برایش ببرم؟ تک فرزند بودن من، از همان اول هم چندان دلچسب نبود. با اینکه دخترهای مدرسه همیشه به تک فرزند بودن من حسرت می خوردند و می گفتند خوشبخت ترین دختر عالمم که تک و تنها هستم و خواهر و برادری ندارم،
اما واقعیت این بود که همیشه تنها بودم. همیشه تنها بودم. نه کسی را داشتم که با او در مورد فکرها و آرزوهایم حرف بزنم. نه کسی را داشتم که به او حسودی خواهرانه کنم یا ببینم او به من حسودی خواهرانه یا برادارنه می کند. بجز بهمن و بهرام، بچه های عمه منیره، تقریبا با هیچ بچه ی دیگری هم توی فامیل دمخور نبودم. بچه های خاله، با روحیات من ساز گار نبودند. من هم خیلی دوستشان نداشتم بچگی هایم را سروکله زدن با بهمن پر کرد و بعد از مردن بهمن، بهرام که از همه ی ما بزرگتر بود، به بهانه ی درس خواندن، از ایران رفت. چند سالی است که بر گشته، اما بچگی ها کجا و میان سالی الان کجا؟
دانلود رمان بن بست_۱۷ از P*E*G*A*H با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان روایت زندگی دختری به اسم ترنج که تک دختر خانواده سرشناس فرهیِ که با عمو و پسراشو مادر بزرگ و پدربزگش و مادرش و خانواده حسین بابا تو خونه باغ بن بست ۱۷ زندگی میکنن.رمان از شب ازدواج ترنج شروع میشه که میلاد عشق پنج سالش، چند دقیقه قبل از عقدشون جا میزنه. ترنج از این اتفاق داغون میشه و سعی میکنه با خودش کنار بیاد. اما بعد از گذشت چند ماه دوباره سر و کله ی میلاد پیدا میشه…
خلاصه رمان بن بست_۱۷
بالش را پشت کمر مادر مرتب کردم تا بتواند راحت تر بنشیند. – خوبه این جوری مامانم؟ راحتی؟ از وقتی مرخص شده بود، نگاه خیس و نگرانش یک لحظه هم ترکم نمی کرد. -آره مادر. خوبه. بوسه ای بر پیشانی اش زدم و روسری به هم ریخته اش را مرتب کردم. – پس برم آب بیارم واست که قرصات رو بخوری. عمو، یاشار، یاسین و مادر بزرگ هم کنار کاناپه مادر مستقر شدند و منا همراه من به آشپزخانه آمد. چشمان همه پر از حرف و دلسوزی و ترحم بود اما هیچ کس حرفی نمی زد. منا در حالی که چای دم می کرد گفت: – من مرغ بار گذاشتم. تو دیگه به فکر غذا نباش و به زن عمو برس. سعی کردم به ذهن
آشفته ام فرصت فکر کردن بدهم. -قربون دستت ممنون.لیوان را آب کردم و از آشپزخانه بیرون رفتم. صدای فین فین مادر پاهایم را سست کرد. عمو آرام دلداری اش می داد. -یه جوری گریه می کنی انگار دور از جونش بلایی سرش اومده. خدا رو شکر کن صحیح و سلامت کنارمونه. غصه ی چیو می خوری زن داداش؟ بغض مادر آتشم زد. -غصه ی دلش رو می خورم. من می دونم چی داره بهش می گذره اما به خاطر من جیک نمی زنه. مادرش بمیره واسش که بختش مثل خودم سیاهه. تر شدن مژه هایم باعث شد به دیوار تکیه بدهم و چندین بار نفس عمیق بکشم. -لا اله الا الله! چرا ناشکری می کنی زن داداش
اگه می رفت با دو تا بچه برمی گشت خوب بود؟ خدا رو شکر کن که همین اول کار فهمیدیم چه خبره. دخترمون با همون عزت و احترام اولش پیش خودمونه. نه لازمه در به در دادگاه شیم واسه طلاق، نه نگران بچه ی بی پدرش هستیم، نه بیوه شده که بگیم بدبخت شده. هیچی به هیچی. همه یه جوری رفتار می کنیم که انگار نه خانی اومده نه خانی رفته. ترنج هم یه کم اذیت میشه و بعد یادش میره. گریه ی مادر این بار واضح تر شد. – نه خانی اومده نه خانی رفته؟ نقل محافل شدیم آقا رضا، جلو هزار نفر آدم سکه یه پول شدیم. تک دختر خاندان فرهی رو سر سفره عقد ول کردن و رفتن….
دانلود رمان رد پای یاس ها از لیلا نوروزی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خودکشی لیلی در مقابل چشمان خواهر زاده چهار ساله اش و سنگینی رازی بزرگی روی سینه اش باعث می شود که یاسمن لال شود و خانواده ی اصیل دادفر از هم پاشیده شود. این میان عشق کسرا به یاسمن ممنوعه ایست که…
خلاصه رمان رد پای یاس ها
دستگیره ی در را پایین کشید. سعی کرد ذهنش را روی کارهایی که باید انجام می داد متمرکز کند. در را باز کرد و در کمال تعجبش، رهی در حالی که روی مبل چرمی مقابل میزش لم داده بود و انگار که منتظر آمدش باشد، به او در آستانه ی در نگاه می کرد. مکثی کرد. ابروهایش را تعمدا بالا فرستاد. وارد دفتر شد. -آفتاب از کدوم طرف تابیده امروز؟ کیفش را روی یکی از مبل ها انداخت و روبروی او ، که خودش را روی مبل به جلو سر داده و پاهایش را روی هم انداخته و با نگاه خاص و مرموزش به او چشم دوخته بود، ایستاد.
-وقتی کارت دارم یه قطره آب میشی می ری تو زمین، الان چطور شده نا پرهیزی کردی؟ رهی دست هایش را روی سینه چلیپا کرد. پشت سرش را به
لبه ی تکیه گاه صندلی چسباند گفت: -دوست آن است که گیرد دست دوست. غیر از اینه؟ روی مبل مقابلش نشست. آرنج هر دو دستش را روی
زانوهایش گذاشت و پنجه هایش را در هم گره کرد و جواب داد: -بر منکرش لعنت! -خوبه. این را گفت و مچ پایش را از روی پای دیگر برداشت و خودش را بالا کشید. کسرا به شلوار جین جذبش نگاه کرد…
به پلیور یقه هفت مشکی اش که رنگ قهوه ای موهایش را بیشتر به چشم
می آورد. -پس با این حساب تعجب نداره. من اومدم ببینم تو دقیقا چته؟ کسرا به پشتی صندلی تکیه داد -یکم دیر نیست؟ من دیشب باهات حرف زدم امروز دوزاریت افتاد؟ حاضر جواب پاسخ داد: -تو فکر کن عمقشو امروز فهمیدم. -چطور اونوقت؟ با چشم های باریک شده نگاهش کرد و گفت: -وقتی که پسر حمید دادفر بعد از اظهاراتش در مورد خستگی یک روز بدون توضیح سر کار نمیاد. کسرا یک تای ابروی را بالا فرستاد….
دانلود رمان دو همراز (همسایه من) از مریم پیروند با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اطلس دختر ساده و معصومی که با اومدنِ همسایهی جدیدشون درگیر رازهای پیچیدهای میشه که مجبوره بنا به دلایلی با این همسایهی مرموز همخونه بشه، شاهرخ هم بعد از مدتی دل میبنده به این دختر معصوم و بینشون…
خلاصه رمان دو همراز
نارین امروز امتحان داشت. امیدوارم خواهرم از پسش بربیاد. زیر لب زمزمه کنان براش دعا خوندم و رفتم به محل کارم. ماشین رو توی پارکینگ فروشگاه پارک کردم و رفتم داخل. ساعت کارم رو زدم. من باید از ساعت ۸ صبح وارد فروشگاه می شدم تا ساعت ۴ بعد از ظهر. درسته زمان زیادیه. بهرحال هر آدمی برای بهتر زندگی کردن و گذروندن وقت و اوقاتش به یه کار ثابت یا شایدم پاره وقت نیاز داره. برای منی که بعد از فوت مامان شدم دختر بزرگه و مادر خونه و تمام مسئولیت های پخت و پز و اداره ی خونه و کارهای ارس و بابا و نارین به دوشم افتاد، کار کردن بیرون از محیط خونه آرامش
بیشتری بهم می داد و می تونستم اوقاتم رو با کار بیرون و دیدن آدم های دیگه بهتر بگذرونم. – اطلس، آقای کوهنورد باهات کار داره. برگشتم به طرف سارا یکی از همکارام بود که غرفه ی لباس های شب دستش بود. – نگفت چیکار داره؟ – نه، شاید میخواد باز یه نگاه به کاتالوگ ها بندازی برای سفارشات جدید. حتما همینطوره. نگاه ازش گرفتم. امضام رو زدم و رفتم به اتاقش. در زدم و اون با شناخت به اینکه خودمم بلند گفت: -بیا اطلس جان. دوست بابام بود. برام یه احترام خیلی خاصی هم داشت و اون رو مثل بابام می دیدم که کنار خودش کار کردن برام راحت تر از هر مکان دیگه ای بود.
داخل رفتم. با تیپ همیشه مرتبش پشت پنجره ایستاده بود. بدون اینکه به سمتم برگرده آروم گفت: -درو ببند اطلس. در رو بستم و آروم گفتم: – سلام، خوبید عمو علی؟ اسمش علیرضا بود. بابام و ارس بهش میگفتن راسو. هیچوقت نفهمیدم چرا اینجوری صداش میکنن. شاید چون همیشه دهنش بوی پیاز یا سیر میده. -خوبم. بیا بشین کارت دارم. روی یکی از صندلی ها نشستم و منتظر شدم ببینم چی میخواد بگه که منو احظار کرده توی اتاقش. هنوز نگاهش پشت پنجره بود و ظاهرا قصد حرف زدن نداشت. خسته از چشم چرخوندن توی اتاق بزرگش، یکی از کاتول گهای روی میز رو برداشتم و ورق زدم…
دانلود رمان پانتومیم از مرجان فریدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آیلین داشجویِ سالِ دومِ نقاشی. با خانواده ی کوچیک و دوست داشتنیش زندگی ای با روالِ ساده ای رو می گذرونه. و زیاده خواهی های آیلین و دنیای صورتی ای که همیشه برای خودش می خواد باعث میشه پسر های رنگارنگی رو توی زندگیش امتحان کنه تا به شاهزاده ای که می خواد برسه! با ورودِ پسرِ شعبده باز و مرموز به دانشگاه… روالِ ارومِ رمان اسیر پیچ و خم های های عجیبی میشه که…
خلاصه رمان پانتومیم
تو پیچ راه پله با شنیدن صدای دایی و بابام از طبقه پایین با بهت سریع از پله ها رفتم بالا و از طبقه خودمونم رفتم بالا تر و رو پله ها ایستادم. از پایین نرده ها بابا و دایی رو دیدم. بابا رو به دایی آروم گفت: والا آیلین قصد ازدواج نداره جواد جان، آرام مثل اسمشه خانوم و آرومه کاش برا فاضل خاستگاری آرام می اومدین آیلین شیطونه… پر توقع تره…. دایی در حال درآوردن کفشاش گفت: والا چی بگم فاضل خاطر آیلین رو می خواد. بابا زنگ در رو زد و جلوی دهنم رو گرفتم تا نخندم. در که توسط معین باز شد دایی و بابا رفتن داخل حوصله نداشتم یک
ساعت دروغایی که به بقیه گفتم رو به بابا هم بگم. فوری از پله ها به پایین سرازیر شدم و از ساختمون خارج شدم و در رو باز کردم و اومدم تو کوچه. مسیر رو آروم به سمت انتهای کوچه طی کردم. با صدای بوق ماشینی از پشتم بلافاصله برگشتم. مهراد بود! سوار جیپ خوشگلش. رفتم سمت ماشینش و در رو باز کردم و نشستم. با لبخند گفت: به به… چه عجب! برگشتم سمتش و موهام رو پشت گوش زدم: فکری با خودت نکن حوصله مهمونامون رو نداشتم اومدم بیرون. ابرویی بالا انداخت و گفت: پس شانس باهام یار بوده. لبخند گفتم: هوم!
خیره به نیم رخم گفت: بریم کجا؟ _نمی دونم! سرتکون داد و راه افتاد، از خونه که دور شدیم نفس راحتی کشیدم. صدای آهنگ رو زیاد تر کرد خواننده فرانسوی بود و نمیتونستم بفهمم چی می خونه. کل مسیر بی حرف گذشت و هر از گاهی با لبخند نگاهم می کرد. اصلا دوسش نداشتم من هیچ کس رو دوست نداشتم نه دوستای مجازیم و نه دوست پسرای سابقم و من هیچ وقت عاشق نبودم. ملاک من فرق داشت فقط ازشون خوشم می اومد. از مهرادم خوشم میاد هم خوش تیپه هم وضعش خوبه…هم بهم کشش داره. جلوی یه رستوران فرانسوی شیک نگه داشت…
دانلود رمان عشق ارباب از darya با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ستاره در پی مرگ ناگهانی خواهر دوقلویش مهتاب و به وصیت او، قبول می کند که نقش او را در خانه اش و در کنار شوهر خواهر خشک و مرموزش بازی کند حالا با حضور او آرامش به خانواده برگشته ولی شعله های انتقام در کنار عشقی نوخاسته ستاره را وادار می کند…
خلاصه رمان عشق ارباب
همه ی وسایل لازمه را در صندق عقب ماشین مهتاب گذاشتم و دستی به ماشین کشیدم ماشینی که روزی خواهرم در آن می نشست و حالا من به عنوان مهتاب پشت آن می نشستم.. با صدای نرگس جون که از اول صبح تاحالا غرغر می کردم به طرفش برگشتم.. _باز چی شده نرگسی! نرگس جون با اخمی نگاهم کرد و رو به آناهیتا که در حال ترکوند آدامسش بود گفت: نرگس جون به این بگو با من صحبت نکنه. آناهیتا رو به من کرد و گفت: آناهیتا نرگس جون میگه باهاش حرف نزنی. با لبخندی تکیه ام را به ماشین دادم و گفتم: به نرگسی بگو دلیلش چیه؟ آناهیتا رو به نرگس جون کرد: آناهیتا نرگس جون
ستاره میگه من چه غلتی کردم. مشتی به بازویش زدم و گفتم: من کی همچین حرفی زدم. آناهیتا با اخمی بازویش را ماساژ داد و رو به نرگس جون کرد… نرگس جون با همون اخم رو به آناهیتا گفت: نرگس جون بهش بگو میخوای بری اونجا چی بگی… نمیگن مهتاب اینطور نبود… نمی گن توی وحشی با مهتاب خیلی متفاوتی. آناهیتا: باشه حالا میگم. آناهیتا با لبخندی رو به من کرد. آناهیتا: نرگس جون میگه… توی از خدا بی خبر… توی وحشی… توی دیونه… چطور خودت رو با مهتابی که فرشته بود میخوای جا بدی… توی که ابلیسی از ریخت و قیافه ات می ریزه. هووووی درست صحبت کنا.
ایندفعه نوبت نرگس جون بود که مشتش را مهار بازوی او بکند… با خنده نگاهی به آناهیتا کردم. آناهیتا: زهرمار… کوفت… اصلا” این تو این نرگسیت به من چه خودمو انداختم وسط شما. من و نرگس جون هر دو خندیدم و به او که در ماشین مینشست نگاه کردیم… آناهیتا دست به سینه همانطور که آدامسش را میجوید با اخمی نگاهش را از ما گرفت… نگاهی به نرگس جون انداختم که صورتش از اخم چند لحظه پیش خبری نبود… به او نزدیک شدم و دستش را گرفتم. -من به کاری که میخوام بکنم ایمان دارم نرگسی. دست دیگرش را بر روی دستم گذاشت و با ناراحتی نگاهم کرد….
دانلود رمان عطش سوخته از فاطمه خاوریان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه از یه جمع پسرونه ی باحال شروع میشه، و زندگی جذاب تک تک شون روایت میشه. مردی به اسم سورن که زندگیش به وسیله ی خواستگار سابق همسرش نبات به بدترین شکل ممکن تباه میشه و…
خلاصه رمان عطش سوخته
نگاه ی به مشتری ها و جو ارام رستوران می اندازد و سمت اتاقش انتهای سالن می رود… با دیدن پویا که سمت میزها می رفت جلو می رود و دستی به شانه اش میزند، پویا می ایستد و سورن با جدیت می گوید: -لباس فرمت کو شما؟ – سلام آقا… چشم تازه رسیدم! -تازه رسیدی خدمت گذاری نکن برو اول فرم بپوش پویا ببین چندبار دارم میگم! نوشیدنی های توی دستش را می گیرد و پویا با گفتن برای میز ۸ عقب می کشد و دورمی شود… سورن سمت میز شماره ی ۸ می رود…
چند دختر جوان دور میز نشسته بودند و منتظر غذا بودند… نوشیدنی ها را روی میز می گذارد و می خواهد عقب بکشد که یکی از دخترها صدایش میزند: -گارسون؟ برمی گردد و یکی از ابروهای ش را بالا می دهد… دختر با لحن مسخره ای می گوید: – یه سالاد لطفا! نگاه سورن اما بی توجه و بی تفاوت بالا می آید و به در ورودی می چسبد… کتایون وارد رستوران می شود و سمتش می اید، نگاهش را کش می دهد و جدی و با جذبه نگاهش می کند… کتایون نفس نفس زنان مقابلش می ایستد:
– سلام… معذرت میخوام دیر شد… کار پیش اومد نشد زود برسم! نگاه دخترها مات روی آن ها میماند و سورن یکی از دست هایش را توی جیب شلوارش می برد: – سلام… بگید یه سالاد برای میز ۸ بیارن! – چشم! بی معطلی سمت اتاق می رود و اوه اوه گفتن دخترها را پشت سر می شنود… وارد اتاق که می شود نگاهی به فاکتور خریدها می کند و پشت میز می نشیند… تلفن همراهش که زنگ می خورد بدون اینکه نگاهش را از فاکتورها بگیرد تماس را وصل می کند و روی اسپیکر میزند…