دانلود رمان ملکه عذاب از الناز حاجیان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این ملکه از اون ملکه بدای تو کارتونا و فیلماکه خندهای شیطانی می کنند و باعث عذاب آدم خوباست نیست این ملکه خانوم ما با وجود ملکه بودنش دنیا باهاش سر ناسازگاری داشت. یه دختر که مادرشو، پدرشو و نامزدشو از دست داده و حالا داره برمی گرده شهرش تا رو پاهای خودش بایسته با آدمای جدیدی آشنا میشه که خوشی رو دوباره بهش بر میگردونن، وارد خانواده ی دوست پدرش میشه، خانواده ایاز جنس محبت البته به غیر از پسر خانواده که از این دختر بی دلیل نفرت داره و…
خلاصه رمان ملکه عذاب
صبح زود بیدار شدم مقنه ام رو روسرم مرتب کردم دیگه هوا داشت سرد میشد مخصوصا صبحا، پالتومو تنم کردم دستی به پالتوی قرمزو شیکم کشیدم یاد مامانم افتادم اینو تولد همون سالی که تصادف کرد برام خرید اما چون منو یادش مینداخت و ناراحت میشدم تنم نمی کردم اما حالا بهتر از هیچی بود روم نمیشد به عمو بگم برام بخره خودمم که پول زیادی نداشتم. چادرم رو سرم کردم اما با اون پالتو اصلا باهم جور در نمیومد یجورایی هیکلی می شدم. منم چادرمو تا کردم ورو تختم گذاشتم و بدون چادر از خونه خارج شدم همه خواب بودن. در حیاط رو باز کردم که مهدی رو دیدم
همون کت چرمش تنش بود، سوار موتور خوشگلش بود که تا منو دید پیاده شد کلاه کاسکت مشکی و نقره ای اش رو از سرش برداشت و به من نگاه کرد. منم سرد و نافذ نیگاش می کردم که بدون سلام وصبح بخیر پرسید: چادرت کو؟ سرد جواب دادم: سرم نکردم با پالتوم ضایع میشد. اخماش رو کرد تو هم: بی خود، برو سرت کن. جاااان؟ این چی میگفت نه از اون رفتار دیشبش نه به غیرتی شدن بی مورد الانش.خیلی خشک به چشمایی که فکر کنم از بی خوابی سرخ شده بود نگاه کردم: فکر نمیکنم به شما مربوط باشه و راهمو کشیدم و رفتم سر کوچه که تاکسی بگیرم، چون دیرم شده بود و وقت
منتظر بودن واسه اتوبوس رو نداشتم. به ساعتم نگاه کردم. وای الان دیگه استاد رام نمیده. یه پراید رو به روم توقف کرد یه پسره توش نشسته بود و با اون نگاه گستاخش نیگام می کرد اخم کردم و به طرف دیگه ای نگریستم. – بابا خانومی ناز نکن دیگه باور کن قصدم خیره میترسم مدرست دیر بشه ها… چقدر از این الاف ها بیزارم، برو بگیر بخواب بچه، ساعت ۷ صبح معلوم نیست تو خیابون چیکار میکنه! دیگه ایستادن جایز نبود راه افتادم که باز پرایدیه افتاد دنبالم. -بیشعور گورتو گم کن مگه خودت ناموس نداری؟ – اووو شما کی باشی آقا؟ خانومم قهر کرده تو برو پی کارت.. مهدی با پرشیاش اومده بود و…
دانلود رمان در بند تعهد (جلد دوم) از Cora Reilly با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همسر دانته کاوالارو چهار سال پیش فوت کرد اما یاد و خاطرهاش هنوز ذهن دانته رو ترک نکرده. دانته در آستانهی تبدیل شدن به جوانترین رهبر یا باید دوباره ازدواج کنه یا ریسک ضعیف ظاهر شدن توی این جایگاه روبپذیره. ولنتینا برای ایفای این نقش انتخاب شده. اونم شوهرش رو از دست داده ولی در واقع اولین ازدواجش همیشه در حد یه نمایش سوری بوده. حتی بعد از مرگ شوهرش هم ولنتینا بار رازهای اونو به دوش می کشه، تا از عزت و آبروی یه مرد فوت شده و خودش محافظت کنه….
خلاصه رمان در بند تعهد
ماما یه قدم به عقب برداشت و نتیجه کارش رو تحسین کرد. موهای تیرهام به صورت حلقه های براق و نرم روی شونه ها و کمرم افتاده بودند. از سر جام بلند شدم. برای امروز یه دامن تنگ شیری و شومیز بنفش تیرهای که توی کمر دامنم بود، به همراه کفش های پاشنه کوتاه مشکی انتخاب کرده بودم. با قد صد و هفتاد و دو سانتی متریم جز بلندترین زن های مافیا محسوب میشدم و طبیعتا مادرم نگران بود که با پوشیدن کفش های پاشنه بلند از چشم دانته بیفتم. سعی نکردم بهش ثابت کنم که دانته حداقل دوازده سانتی ازم بلندتره
درنتیجه حتی با کفش های پاشنه بلند هم قدم ازش بلندتر نمیشد. و به هر حال امروز اولین باری نبود که منو می دید.قبلا چند بار همدیگه رو تو گردهمایی های مافیا دیده بودیم و حتی تو عروسی آریا که سه ماه قبل برگزار شده بود خیلی کوتاه با هم رقصیدیم. ولی هیچوقت جز تعارفات معمول حرفی بینمون زده نشده بود و بدون شک هیچوقت هم حس نکردم که دانته حتی خیلی کمی ازم خوشش میاد، اما خوب اون به تودار بودن معروف بود، پس کی میدونست واقعا تو مغزش چی میگذره؟ پرسیدم:
– از وقتی زنش مرده با کسی قرار گذاشته؟ معمولا این نوع خبرها به سرعت پخش میشد ولی شاید من حواسم نبوده. تو اکثر مواقع زنهای مسن فامیل جزئیات زندگی خصوصی دیگران رو زودتر از بقیه می فهمیدند. واقعیت این بود که غیبت کردن و شایعات سرگرمی اصلی خیلی هاشون محسوب میشد. ماما لبخند غمگینی زد. – نه به صورت رسمی. می گن نمیتونسته همسرشو فراموش کنه، ولی دیگه بیشتر از سه سال گذشته و حالا که قرار رهبر مافیا بشه نمیتونه با خاطرات یه زن مرده زندگی کنه….
دانلود رمان صبح پشیمانی از نسرین ثامنی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شبست و قایقم بشکسته و دریاست توفانی ز هر موجی به گوشم می رسد بانگ پریشانی ره منزل نمی دانم ز غوغای گرفتاری چو مرغی آشیان گم کرده در شب های بارانی لبم می خندد و دل در حصار سینه می گرید…
خلاصه رمان صبح پشیمانی
در تمام این جریانات جاسم که همسرش را زنی دلسوز و مهربان می دانست حق را به وی می داد و از خاله بچه ها صراحتا تقاضا می کرد در امور داخلی آنان مداخله نکند. جاسم نسبت به خاله نساء و احساس قلبی او بدبین بود، پوران هم آن قدر از خاله نساء بد گفت و از وی در نزد شوهرش چهرۀ منفوری ساخت تااینکه کار اختلاف دو خانواده بالا گرفت. آن ها که سال ها با احترام و صمیمیت با هم دیگر در ارتباط بودند ناگهان روابطشان تیره گردید و کار به قهر و جدایی انجامید. از آن پس خاله نساء با آن که در همسایگی آن ها زندگی می کرد و نسبت به سایر اقوان به آنان نزدیکتر بود عمل از دیدار بچه ها و رفتن
به خانه آنها محروم گردید. اقدام بعدی پوران جلب رضایت شوهرش مبنی بر ماندن قاسم در خانه به جهت کمک در کارهای خانه بود. جاسم همیشه کله سحر از خانه بیرون می زد و تا هنگام غروب آفتاب در مزرعه کار می کرد به همین سبب بودن یا نبودن قاسم در مزرعه توفیری به حالش نداشت و در اثر تلقینات همسرش احساس کرد وجود او در خانه بیشتر مثمر خواهد بود تا مزرعه و چون همواره فرامین پوران را لازم الاجرا می دانست لذا پیشنهادش را پذیرفت و اجازه داد قاسم در خانه مانده و وردست بانوی خانه شود. بدین سان قاسم در خانه ماندگار شد تا خرده فرمایشات ریز و درشت همسر پدرش را اجابت کند.
پوران هر هفته در خانه میهمانی می داد، میهمانان او کسی نبودند جز اعضاء خانواده کدخدا. او از ولخرجی و بریز و بپاش هیچ ابایی نداشت و پذیرایی از کدخدا و همسرش را جزء وظایف مهمش به شمار می آورد.جاسم علیرغم عدم بضاعت هیچ گونه اعتراضی به این ریخت و پاش ها نمی کرد و خوشحال بود از این که همسرش در خانه او احساس رضایت می کند. قاسم مانند نوکری خانه زاد در خدمت زن پدر بود. شستشو و پخت و پز، رفت و روب، خرید مایحتاج روزانه، همه و همه به عهده او بود. پوران بیشتر اوقات خود را در کنار آینه می گذراند یا در خواب بود یا به دیدن زن های همسایه می رفت و…
دانلود رمان عاشقم کن از مینا.ج با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نوا با خانواده مادریش داخل یک ساختمان ۴ واحدی زندگی می کنه پدر بزرگش مشکات پاکزاد از نوا که نوه دردونه اش بوده می خواد تا با مهره انتخابی خودش ازدواج کنه نوا سعی می کنه از حرف پدر بزرگش که در حقش بیش از پدر نداشته اش پدری کرده سر باز بزنه ولی در طی داستان به چیزهایی بر می خوره که می تونه مسیر زندگیش و تغییر بده ولی اقا بزرگ هنوز روی شخصی که برای نوا مجهوله اصرار داره…
خلاصه رمان عاشقم کن
حساس کردم چیزی روی صورتم وول می خوره با یک خیز از روی تخت بلند شدم و در حالی که پتومو بغل گرفته بودم کنار اینه ایستادم و نگاهی به سرتاسر تخت کردم چیزی ندیدم در عوض مهراد و دیدم که روی صندلی کنار تخت نشسته بود ! مهراد جدی گفت: چی کار کردی باز؟ با ترس و لرز گفتم: چی شده مگه ؟ مهراد: خونه خاله دیبا آشوب شده ! در حالی که آب دهنمو قورت می دادم گفتم: ای دهن لق ! مهراد: با منی؟ -نه اون فرنامه کله خرو می گم البته فرق خاصی ندارید کپی برابر اصل با هم مو نمی زنید. مهراد:اون که بله ولی قضیه جدی تر از این حرفاست! با کلافگی گفتم:به خودم مربوطه!
مهراد: نوا تو وقتی می خوابی هنگ می کنی نه؟ -چطور؟ مهراد: اخه بدجور با خودت درگیری من میگم خونه عمه دیبا آشوبه به فرنام فحش میدی میگم قضیه جدیه میگی به تو مربوط نیست! روبه روش روی تخت نشستم و در حالی که موهامو از روی صورتم کنار می زدم گفتم : مهراد خواهش می کنم مثل بچه آدم بگو چه اتفاقی افتاده! مهراد: دلم به حال زارت سوختا؟ -آقایی! مهراد جدی گفت: وقتی برگشتم دیدم از خونه عمه دیبا صدای جر و بحث می یاد خودم که جرات نکردم برم به جونه خودم خاله دیبا یه نعره هایی می زد نوا نزدیک بود خودمو خیس کنم ! خندیدم و گفتم: تو به خاله دیبا هم
رحم نمی کنی؟ مهراد: به جونه خودم بابا هزار رفت پشت درشونو و برگشت! -مهراااد! در حالی که کنارم روی تخت می نشت خندید گفت: بالاخره با مامان و روجا رفتیم و بابا رو به زور خنجر و نیزه فرستادیم تو ! -خوب؟ مهراد: خوب به جمالت بابا هنوز برنگشته واسمون خبر بیاره ! به زور از روی تخت بلندش کردم و پتو رو روی سرم کشیدم و با عصبانیت گفتم: واسه ی نعره های خاله دیبا منو بیدار کردی؟ پتو رو از روم کشید و: نه خیر برای اینکه اتاقمو غصب کردی بابا ساعت ۱۰ شبه پاشو برو خونتون! مثل برق گرفته ها بلند شدم و دنبال ساعت گشتم: ساعت ۴:۳۰ بعد از ظهر و نشون می داد از حرص…
دانلود رمان اغتشاشگر از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بارش بعد از مرگ مادرش، متوجه میشه که پدرش بهش چشم داره و با دستکاری شناسنامه می خواد عقدش کنه. فرار می کنه و میاد تو خونه ی هامین، مردی که متهم به قتل مادرشه.. هامین برای موندنش شرط می ذاره یا صیغه اش بشه یا خدمتکار خونه بشه…
خلاصه رمان اغتشاشگر
وحشت زده بود . به سرعت درون خیابان شروع به دویدن کرد. سایه آدم هایی که دنبالش می کردند بر وحشتش افزود . نفس نفس می زد . فقط به سرعت خودش را جلو ی اولین ماشین که داشت رد می شد انداخت. ماشین ترمز خشکی کشید. جوری که بوی لنت و ترمزش درون هوا پخش شد . معطل نکرد . فقط در صندلی عقب را باز کرد و سوار شد. -برو آقا، توروخدا برو . فقط در صندلی عقب را باز کرد و سوار شد.
-برو آقا، توروخدا برو . ماشین که حرکت نکرد نگاهش برگشت خورد. از دیدن کسی که کمی عصبی کنار گوشش نفس می کشید جا خورد . نگاهش تمام رخ به قیافه ی عصبی مرد افتاد. راننده از آینه نگاه می کرد. -چیکار کنم آقا ؟ -بیا این دختر و پیاده کن. فورا دستگیره را چسبید. -توروخدا کمکم کنید، دنبالمن… مرد کنار گوشش غرید: منو سنن، بزن به چاک تا پیاده ات نکردم. همان دم ماشینی کنار گوشش روی ترمز زد…
دانلود رمان لباس عروس از حمید درکی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد دختری به نام ناهید هست. از بچگی علاقه به لباس عروس داشته و خیاط حرفه ای لباس عروسه. ناهید با پسری آشنا میشه قرار ازدواج میزارند. درست وسط قول وقرارها ناهید احساس می کنه پاهاش حس ندارند. به درخواست نامزدش دکتر می روند. دکتر آزمایش می نویسه و در حین گرفتن جواب آزمایش…
خلاصه رمان لباس عروس
ناهید: زینب جون به نظرت جمشید موفق میشه تا یک شغل آبرومند و پر درآمد برای خودش دست وپا کنه؟ زینب: دخترجون اینقدر بی تاب نباش جمشید مرد باعرضه و انگیزه ایه آخه یکی نبود به شما دوتا آدم رمانتیک بگه تو رشته هنرم نون وآب در نمیآد. ناهید: نه زینب جون شراره رو یادته؟ زینب: کدوم شراره، سلطانی رو میگی؟ ناهید: نه جونم همون موخرمائیه که تو جشن تولدت آوردم حسابی مجلس رو گرم کرد و می رقصید. زینب: آره آره راستی می بینیش الان کجاست؟ خیلی وقته خبری ازش نیست،
ناهید: همینه دیگه الان برای خودش حسابی نقاش قابلی شده و تابلوهاش خوب فروش میره حتی توکشورهای امیر نشین حاشیه خلیج هم آثارش رفته و حسابی پولی به جیب زده حالا تو به من میگی رشته هنر آب و نون نداره؟ زینب: حالا یکی مثل شراره تونسته راهش رو پیدا کنه، دیگران چی یه گوشه بیکارافتادند؟ ناهید: پری احمدی که یادته ببین چطور دار قالی زده و فرش ابریشمی می بافه. زینب: باشه قبول اما جمشید می تونه دار قالی بزنه یا نقاشی بکشه؟ ناهید: رشته ما تئاتره، اون طفلک با توجه به
شرایط روز خب خیلی زحمت داره و بیشتر از زحمت هم شانس لازم داره تا بتونه از تئاتر به سینما راه پیدا کنه و برای خودش کسی بشه، می دونی شاید از هر ۱۰۰ نفر دانشجو، یکی ودوتا شانس داره بره جلوی دوربین، زینب: خب منم مگه چی میگم، اون می تونه الان بره سینما خودشو نشون بده، نمی تونه دیگه درگیر میشد که تا حالا لااقل بعنوان سیاهی لشکر هم گریمش می کردند بشکل یک گدای دوره گرد بره داخل صحنه. ناهید: بدجنس نباش جمشید بالاتر از این حرف ها استعداد داره ولی اول باید یک شغل خوب پیدا کنه…
دانلود رمان زهرآلود از ریحانه محمود با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه چیز از اونجایی شروع میشه که ارغوان به همراهِ دوستِ صمیمیش کیانا واردِ خانه باغِ بزرگ و باصفای اونها میشه و برای اولین مرتبه، نگاهش با چشمهای عجیبِ مردی به نامِ کیارش برخورد میکنه.. کیارشِ افروز مردِ سی و یک سالهای که گذشتهای زهرآلود داره، بعد از روبهرو شدن با ارغوان تلاش میکنه که ضعف های خودش رو پشتِ نقابِ بیتفاوتی پنهان کنه و ارغوان نمیدونه که در واقع با چطور شخصیتی طرفه.. در مقابل، پگاهی که به دلیلِ آزار و اذیت های همسرش به تازگی از اون جداشده، برای نظم دادن به زندگیش به درخواست یکی از دوستهاش به روانشناس مراجعه میکنه و اون فرد کسی نیست جز، امیرحافظِ سعیدی مردی با خانوادهای متعصب و شخصیتی متفاوت که عشقِ دورانِ بچگیش بوده…
خلاصه رمان زهرآلود
چشم که باز کرد هنوز هم میانِ دیوارهای کم پنجره ی خانه ی او گیر افتاده بود. هنوز هم نفس ها یاری اش نمی داد. هنوز هم صدای قدم های “او” را می شنید. چشم که باز کرد هیچ میانه ای با خوشبختی نداشت. هنوز هم نفس کم می آورد و هنوز هم “او” را که می دید پرت می شد به اعماق واژه ای به نام “وحشت”! او باز هم آمد و با نگاهش، دین و دنیایش را ازهم پاشید. نگاه داد به آن چشم ها و بازهم دوستش داشت و نمی خواست که کنارش باشد.
“او” بازهم با نهایت توانش، افتاد به جان تن در به در و کم توان پگاه… بازهم لگد کوبید. بازهم دیوانه شد و پگاه بازهم فریاد زد و “او” رهایش نکرد. وجودش بازهم لرزید از هجو مِ وحشت و این بار هم، دوید و همین که دست های او برای بار دوم به بازوهای کبودش رسید از دنیای تاریک کابوس ها فرار کرد. این بار که چشم باز کرد دنیا آرام بود. پگاه میان چهاردیواری تاریک و کم نور اتاق خودش، با وجود تنها بودن، زندگی می کرد. او بازهم به خوابش آمده بود و پگاه بازهم بیدار که می شد اشک می ریخت.
بازهم سر به روی متکای خیس و داغدارش گذاشت. این بار که نگاه داد به آسمان میان قاب پنجره، التماس کرد که خدا “او” را به یادش آوردن را تمامش کند. از خدایش هم ممنون بود که این بار، بعد از بسته شدن چشمانش، او به خوابش نیامد و خود لعنتی اش چند ساعتی آرامش را تجربه اش کرد. صبح روز بعد، پس از جواب پس دادن به تمامی اهالی خانواده، رفت تا خانه ی شیما و تمام محتوای خواب های هرشبش را تعریف کرد. شیما مدام فحش بارانش می کرد و…
دانلود رمان نقطه سرخط از gandom.me با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت ته خط رسیدی، نقطه ای می گذاری وسر خط… ایمان داشته باش! هر نَفَس، نشانه ای از جانب خداست و تازمانی که نفس می کشی خطوط زندگی هنوز جریان دارد… هر خط… شروعی نو یاد بگیر، در هر خط، تنها یک بار فرصت جولان داری پس خوب بتاز… قول می دهم صفحه ی زیبایی می شود… این حقیقت زندگیست…
خلاصه رمان نقطه سرخط
تکه ای از کیک شکلاتی که به تلخی می زدو بی میل خوردم و پشت بندش چایی بد طعمِ کافی شاپِ دانشکده که باعث می شد با هر قُلُپش خودمو فحش بدم که چرا اینو سفارش دادم. راحیل: ما با دکتر عزیزی حرف زدیم. راجبِ پروژه. گفته حاضره باهامون همکاری کنه. ابروهامو با تعجب بالا دادم و گفتم:ولی دکتر مرادی گفت پروژه تو کمسیون رد شده. مگه دکتر عزیزی تو کمسیون نبوده؟ راحیل: نمی دونم. لیوان کاغذی رو روی میز گذاشتم و از زور حرص گفتم: من این مهرانفرو حتما یه روزی می کشم. راحیل: گفتی مهرانفر یه چیزی یادم اومد. علی می گفت ظاهرا این مهرانفر پرونده ی درخشانی داره.
-تو چه زمینه ای؟ -هر زمینه ای که بگی. از کم کردنِ سنِ شناسنامه ایش که بخواد بشه هیئت علمی بگیر تا پرونده اخلاقیش تو بیمارستان رسول. -فکر کنم بیشتر شایعه باشه. منم یه چیزایی شنیدم، ولی اگه اینطور بود تو دانشکده راش نمی دادن چه برسه به این که بخواد معاون آموزشی هم بشه. – مهرانفر تو دفتر وکالتی که علی کار می کنه سنِ شناسنامه ایشو ۶ سال کوچیک کرده. به قول معروف تا نباشد چیزکی… به الهام خیره شدم که داشت با اکراه قهوه شو می خورد و انگار تو این عوالم نیست. از زیر میز یکی به پاش زدمو گفتم: مگه مریضی چیزی رو که دوست نداری رو سفارش می دیو می خوری…
و در دل ادامه دادم: حالا خوبه یکی اینو به خودم بگه. -اَخی چقد بد طعمه.اینو چجوری می خورن؟ -خب نخورش دیوانه. -دو و پونصد پولشو دادم، چی چیو نخورم. راحیل: الی. — هووم. – خعیلی خُلی. همزمان با راحیل خندیم و گفتم: من باید مهرانفرو ببینم. ظاهرا اگه پروژه به نام من باشه باهاش موافقت نمی شه. راحیل: ما چیکار کنیم؟ نهایتش اینه که شما این پروژه رو ادامه می دین. مهرانفر می خواد که توی یه تحقیق باهاش همکاری داشته باشم واسه همین روی این موضوع با من موافقت نکرده اینطور که دکتر عزیزی گفته باهاتون همکاری می کنه یعنی با شما کاری نداره. الهام: می خوای با اون گرگ پیر همکاری کنی؟…
دانلود رمان اکالیپتوس از سبا سالاری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام صحرا که با برادر ناتنی اش یاشار در دبی زندگی می کند و با مافیاهای آنجا تو زمینه مواد مخدر و قاچاق همکاری می کند. شاهرخ، یکی از بزرگ ترین مافیای دبی به دنبال شخصی است تا اسناد دزدیده شده اش را پس بگیرد… چه کسی بهتر از صحرا؟ دختری که در قلب خطر بزرگ شده است…
خلاصه رمان اکالیپتوس
به عمارت که رسیدیم برعکس انتظارم جلوتر از من و لوکان به سمت عمارت پشتی رفت. همراه آلا که خوابش برده بود از ماشین پیاده شدم و بسته های خرید را دست لوکان سپردم. بی توجه به او که در سالن راه ایستاده بود به سمت اتاق خودم رفتم. با احتیاط آلا را روی تخت گذاشتم و مثل همیشه اطرافش بالشت چیدم که لوکان وارد اتاق شد. بسته های خرید را کنار تخت گذاشت و با چشم به سالن بیرون اشاره کرد. عقب تر از لوکان به سمت شاهرخ خان رفتم. با دیدنمان با دست به من اشاره کرد و رو به لوکان گفت: این احمق هنوز حالیش نیست توهم نمیفهمی نه؟ معلوم بود لوکان پشیمان است
در حالی که عکس العمل شاهرخ خان آنقدر هم که فکر می کردم بد نبود. _ قبول دارم اشتباه کردم اما قسم میخورم حواسم بهش بود. گنگ بی انکه از چیزی سردربیاورم به مکالمه شان گوش می کردم. _ تنهایی حواست بود؟ واقعا جالبه… دوست دارم بدونم اگر چند نفری بهتون حمله می کردن چیکار می خواستی بکنی؟ _ متاسفم… شاهرخ خان با تمسخر و حرص گفت: فقط متاسفی؟ میخوام یه چیزی و برای همیشه بدونی لوکان… اگر اتفاقی بیفته یا اونا بخوان از بچه در مقابلم استفاده کنن حتی یک درصدم امید نداشته باش که چیزیو فدای اون کنم… اون برام هیچ ارزشی نداره. لوکان از بین دندان
های چفت شده آرام زمزمه کرد: _ میدونم. سرش را تکان داد: _ خوبه. از مکالمه شان چیزی نمی فهمیدم و گیج نگاهم را بین او و لوکان حرکت می دادم… درباره آلا صحبت می کردند؟ قبل ازینکه از عمارت خارج شود نگاهی به من انداخت: _ توهم دفعه آخرت که از عمارت میبریش بیرون مطمئن باش دفعه ی بعد اینقدر خوب رفتار نمیکنم.باید حرفی میزدم… تمام این الم شنگه فقط بخاطر یک خرید معمولی بود؟ _ ما کار اشتباهی نکردیم فقط… عصبی جلو آمد: _ هر غلطی کردی دیگه قرار نیست دوباره تکرارش کنی. حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم که از در بیرون رفت. حق بجانب رو به لوکان گفتم…
دانلود رمان زمرد از نسرین شاه آبادی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زمُرد دانشجوی معماریه و قراره تو شرکت پدرش کار کنه، در این گیر و دار با یاسین پسر عمه اش که تا آن زمان ملاقاتی با هم نداشتن رو برو می شود ! بحث و جدلی میان این دو نفر شروع میشه تا جایی که زمرد تصمیم گرفته از ایران بره…
خلاصه رمان زمرد
سنگینی نگاهی رو ،رو خودم حس کردم سرم و بالا آوردم دیدم بله این تیرداد مغروره اس داره به من نگاه میکنه سرشو انداخت پایین ولی من بهش داشتم نگاه می کردم به نظرم قیافه اش جذاب تر از دوستاش بود. صورتی گرد و کمی لاغری داشت ابروهای شمشیری داشت، چشم هایی به رنگ زیتونی داشت ((وایی ننت قربون اون چشمات بره عسیسم)) دماغ قلمی متوسط گوشتی داشت، لب ها ی باریک نازک، مژه های کوتاه تو پر، موهای کوتاه حالت دار داشت، قد بلندی داشت هیکل ورزش کاری داشت معلوم پدرش
در آمده که تا هیکلش اینجوری بشه،هییییییییی! غذام تموم شد دست از غذا خوردن کشیدم، اووف چه قدر خوردم، اونا هنوز داشتن میخوردن گوشیم و از تو کیفم در آوردم روشنش کردم رفتم تو اینستا چرخ زدم پست ها رو لایک کردم همییینن! گوشی و خاموش کردم نگاه کردم بهشون دیدم غذاشون تموم شده و گفتم: خوب کی موافقه قیلون بکشیم همه قبول کردن، گفتم :خوب حالا چی میکشین؟ پسرا گفتن دو سیب دخترا هم آدامس دارچین منم که بلوبری بلند شدم رفتم به گارسون گفتم به تعداد قیلون
هایی که بچه ها گفتن و سفارش دادم رفتم پیش بچه ها نشستم امیر علی گفت: خوب شما که به اکیپ ما اضافه شدین، پس شماره هاتون و بدین تا هر موقع خواستیم جایی بریم به شما هم بگیم ،هوم؟ سهند :چرا که نه اون اکیپ ها شماره شون دادن به امیر علی، چرا امیر علی؟ چون مدیر رفت امدم و بیرون رفتنمون هست! گارسون قیلون ها رو آورد شروع کردم به قیلون کشیدن (البته من قیلونی نیستم گاهی وقت ها تفریحی میکشم) دیدم یکی داره پیس پ یس میکنه پشت سرم نگاه کردم دیدم کسی نیست…