دانلود رمان خلسه از م.ابهام با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
“خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را میبیند و …
خلاصه رمان خلسه
تا معراج خواست دهان باز کند و بگوید “من بلد نیستم” مقابلش ایستادم و یک مشت خلال بادام ریختم کف دستش و گفتم فعلاً اینارو بخور تا شله زرد آماده بشه. با تعجب نگاهی به کف دستش کرد و بدون جواب رویش را برگرداند. کنارش روی صندلی هایی که اطراف دیگ گذاشته بودیم نشستم و گفتم: تو چته؟ سرد نگاهم کرد و با آن صدای بمش گفت: چیه مگه؟ مثل خودش بیتفاوت گفتم پاچه میگیری… چرا؟
با گوشه ی چشمش نگاهم کرد و گفت: سگ خودتی نمیخوای بگی چه مرگته؟… مشکلی داری با من؟ تو که سر تا پات مشکله… دم پر من نپیچ… وا، چیکارت کردم مگه وحشی؟ هم تا مغز استخوانم عاشقش بودم و هم نیشش میزدم. پارادوکس عجیبی در وجودم حاکم بود و گاهی به معراج حق میدادم که از من دوری کند. از جایش بلند شد و بدون جواب سمت دیگ رفت و با ملاقه ای بزرگ همش زد. متعجب بودم که معراج زبان دراز و حاضر جواب چطور جواب دندان شکنی به من نداد و رفت.
لعنتی… ترجیح میدادم بجای سکوت و بیتفاوتی با من بحث و کلکل کند. بالاخره شله زرد آنقدر جوشید تا آماده شد و زعفران و گلابش را هم ریختند و با صلوات هم زدند.
زن ها کاسه های چینی را در سینی های بزرگ گرد چیدند و من کاسه ها را بلند میکردم و معراج با ملاقه ی بزرگ پرش میکرد و کاسه ی بعدی را مقابلش می گرفتم.
دانلود رمان ورق های پوسیده از زهرا بیگدلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایت عاشقانه ای متفاوت و پر شور از دامون و باران که با آشناییشون سر از رازهای پنهانی و ممنوعه درمیارند که سرگذشتشون رو دستخوش بازی زنی از دل این راز میکنه، چند سال جدایی و درد فراغ میکشند ولی خبر از بازی تقدیر ندارن و با پیوند دوبارهشون پرده از راز برمیدارند و…
خلاصه رمان ورق های پوسیده
به شرکت رسیده ایم. لبخندی بی اختیار از مرور گذشته به لبم آمده است. کرایه ی راننده تاکسی را پرداخت می کنم و پیاده می شوم. داخل آسانسور می روم و لیست کنار دکمه ی طبقات را نگاه می کنم” شرکت رایان طبقه یازدهم”. دکمه طبقه یازدهم را با سر انگشتم فشار می دهم. با استرس داخل شرکت می روم. به سمت میزی که خانومی آراسته پشتش نشسته قدم بر می دارم. -سلام روز بخیر. نگاهش را از صفحه ی رایانه بالا می کشد و لبخند می زند. -سلام عزیزم روز شما هم بخیر، امرتون؟ -با آقای رایان نوبت مصاحبه داشتم. شما خانوم؟ _باران کبیر هستم.
لحظه ای کنجکاوانه نگاهم می کند که علتش را درک نمی کنم! گوشی را برمی دارد و دکمه ای را می زند. -سلام آقای کبیر خانومی به نام باران کبیر درخواست
ملاقات دارند… بله چشم.گوشی را روی دستگاه می گذارد و باز لبخند را وصله ی لب هایش می کند. -بفرمایید عزیزم. می خواهم بروم که سریع صدایم می زند. -ببخشید خانوم کبیر؟ -جانم؟ -از اقوام آقای کبیر هستید؟ آقای کبیر!؟ این شرکت دو مدیر داره آقای رایان و آقای کبیر، سهام دارای اصلی شرکت. – نمی دونستم. فکر می کنم تشابه اسمیه. لبخند می زند. _چه جالب! کجاش جالب است!؟
ایران پر از کبیر است! پر از محمدی، پر از حسینی…. تشابه اسمی عادیست! لبخندی در جواب لبخندش می زنم و با تقه ای به در اتاق رییس و شنیدن صدای 《بفرمایید》 در را باز می کنم و داخل می روم. -سلام روز بخیر. با خوشرویی جواب سلامم را می دهد و با دست به مبل رو بروی میزش اشاره می کند. تشکر می کنم و می نشینم. خودش هم بلند می شود و روی مبل روبرویی ام می نشیند. نگاهش معذبم می کند جوری نگاه می کند انگار می خواهد ارزیابی ام کند! لب هایم را از استرس تر می کنم و برای اینکه سکوت را بشکنم و از این نگاه و…
دانلود رمان مهرجان از طیبه نوربخش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مرجان دختر بی سرپرستی که در پرورشگاهی تحت محبت مادرانه ی مددکار آنجا، حکیمه جان بزرگ شده است. حال او زندگی مستقلی را شروع کرده و در شرکت خدماتی مهر جان به عنوان مهماندارِ مراسم کار می کند. او همچنان ارتباطش را با حکیمه جان که مثل مادر نداشته عزیز است حفظ کرده بود ولی ابراز علاقه پسر حکیمه، باعث دوری حکیمه از مرجان می شود. از طرفی در بین مراسم ها، پسری به او پیشنهادی می دهد که او را وارد بازی غیرمنصفانه می کند…
خلاصه رمان مهرجان
به قلمه ی پیچک داخل شیشه ی خالی سس لبخند می زنم و لیوان را می شویم. مراقبم که قوز نکنم تا با لوله ی کتری برخوردی پیش نیاید و قطرهای نچکد. هنوز هم می توانم سوزش غافلگیرکننده ی قطره آب دیروز را به خاطر بیاورم. به دقت لیوان را آب می کشم و به قلاب زیر آبچکان وصل می کنم و با احتیاط می چرخم تا از آشپزخانه خارج شوم. امروز صبح هیچ کاری ندارم و وقتم آزاد است تا شش بعدازظهر که باید در محل قرار همیشگی پارمیس را ببینم!
سرم را عقب می اندازم و سرخوش می خندم. هشت ماه از تغییر اسم اعظم می گذرد و من هنوز نمی توانم نخندم. کارمان ایجاب می کند تا به قول پارمیس اسامی شیک داشته باشیم. لباس فرممان باید اتوکشیده و پاکیزه باشد و آرایششان بی نقص. و من همه ی اینها را دوست داشتم البته منهای اعظمی که تبدیل به پارمیس شده است! قدم رفته را بر می گردم و آهسته کف پایم را بلند میکنم زیر پایم چیزی چسبیده. برای خودم قوانینی وضع کرده ام که…
دانلود رمان دریا پرست از فاطمه زایری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ترمه، از خانوادهی خود و طایفهای که برای بُریدن سرش متفق القول شده و بر سر کشتن او تاس انداخته بودند، میگریزد اما پس از سالها، درحالی که همه او را مُرده و در خاک می پندارند، با هویتی جدید و چهره ای ناشناس به شهر آباء و اجدادی اش باز میگردد تا تهمت ها و افتراهای مردم را از نام قبلی اش پاک کند که درست در بدو ورودش، با خواستگاریِ تکپسر حاجفتاح زرمهر، مواجه میشود. مَردی که در روزهای دور، یکی از داوطلبان بُریدن سرش بود…
خلاصه رمان دریا پرست
و عصایش را که بیشتر شبیه اسباب بازی ای برای رخ کشیدن قدرتش بود از لبه ی میز برداشت و آن را با صلابت روی زمین کوبید و سمت در رفت تا چند قدم دنبالش کردم و بعد در اولین صندلی میز ده نفره نشستم و با دیدن عماد که در رأس میز نشسته بود تلخ شدم فکر نمی کنی بهتر باشه طرف دیگه ی میز بشینی و مقابل من باشی؟ اینکه تو بالاترین قسمت میشینی شبیه تبعیضه در حالی که فکر نمیکنم بین ما فرق از دیدگاه انسانی باشه…
نفهمیدم چقدر متوجه حرفهایم شد. فقط فنجانش را بالا برد و قبل از اینکه جرعه ای بنوشد، نگاهی به لباس های بیرونی که برتنم بود انداخت و پرسید جایی میری؟ باید اجازه بگیرم؟ بعد از شیندن حرف های خاتون گارد محکمی در برابرش داشتم و به هیچ وجه نمیخواستم زیر چتر استبدادش یک گوشه پناه بگیرم و دلم را خوش کنم به یک زندگی عاری از آزادی برای من اینکه خودم باشم حرف اول را در زندگی می زد.
و عماد هم انگار در چشمهایم چیزی خواند که با دم عمیقی
گفت: اجازه نه اما خبر دادن ضروریه. تای ابرویم بالا پرید به تو؟ حالا لب هایش چسبیده بود به لبه ی فنجان اما باز هم برای نوشیدن مکث کرد. وقتى من نیستم به خاتون
به نظر میاد خاتون بیشتر از به خدمتکاره. انگار درست حدس زده بودم که پس از نوشیدن جرعه ای و پایین آوردن فنجانش بی نگاه به صورتم سر تکان داد. نخواست توضیحی دهد و فقط تأیید کرد.
دانلود رمان فصل سرد از رقیه جوانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دستمال را محکم تر و پر قدرتتر روی میز کشید و دوباره به رویش خم شد و دقیق تر و ریزتر نگاهش کرد. نه خداروشکر دیگر لکی روی میز نبود و مجبور نبود غرغر های بی بی را تحمل کند. با به یاد آوری بی بی چاقالویش که در دل ماهی پف پفی صدایش می کرد لبهایش به سمت بالا منحنی شدند. خدا می دانست که حتی با آن غرغر ها هم عاشقش بود…
خلاصه رمان فصل سرد
بادی به دهان داد و آن را با پوفی به بیرون فرستاد. چشم هایش را ریز کرد و دستانش را به سمت بالا کشید و همانگونه که گردنش را به چپ و راست تکان می داد عقب عقب رفت. با برخورد به چیزی سفت و اما نرم سریع با ترس گردنش را کج کرد و به پشت سرش نگاهی انداخت. با دیدن صدرا قالب تهی کرد. باز طبق معمول گند زده بود. خوب شد حداقل شیما کنارش نبود. با خجالت سرش را پایین انداخت و هر دو دستش را بالا آورد و انگشتانش را بهم چسباند و چند بار عقب و جلویشان کرد.
با صدای خنده ی صدرا سرش را بالا آورد و خیره نگاهش کرد. پسرک با انگشت اشاره اش فشار کوچکی به نوک بینش داد و گفت. _اشکال نداره برو به کارات برس. قدرشناسانه نگاهش کرد و از کنارش گذشت و با کف دست راستش بینیش را مالید. صدرا همیشه با او مهربان بود. نه اصلا دقیق تر که به این موضوع نگاه می کرد همه ی اهل این خانه با او مهربان بودند فقط گهگاهی مورد شماتت شیما و شهرام قرار می گرفت و بس. وارد آشپزخانه شد.
به طرف بی بی که در حال آشپزی بود حرکت کرد. با دست به سر شانه ی او زد و با برگشتنش به سمتش لبخندی مهمان چهره ی خسته اش کرد و چشمانش را برای مادرش لوس کرد. بی بی طبق معمول با دیدن چهره ی فرزندش گل از گلش شکفت و با خنده او را به سمت میز صبحانه خوری هدایت کرد. به آرامی پشت میز نشست و منتظر شد تا بی بی برایش لقمه نانی بدهد. لازم نبود از مادر درخواست کند. بی بی همه ی حرفایش را از چشم هایش می خواند…
دانلود رمان بار دیگر دلدادگی از مژگان زارع با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رها در دبیرستان با سهیل آشنا شده و بعد از مدتی از طریق دوست سهیل متوجه میشود که او بهش… می کنه، برای همین تمام وقتش رو میگذاره روی درس و توی دانشگاه به دختری درسخون مشهور میشه، ترم آخر باز سر و کله سهیل پیدا میشه و هم کلاسی رها به اسم پدرام هم اتفاقی به اون نزدیک میشه.در حالی که رها هنوز عاشق سهیله و پدرام میره که به رها علاقهمند بشه رها پی به یک راز بزرگ زندگیش میبره که مسیر زندگیش رو عوض میکنه و زندگیش از اون حالت منظم قبلی در میاد و به آشوب کشیده میشه…
خلاصه رمان بار دیگر دلدادگی
روز اول کلاس بود. دو روز میشد که رها به دانشگاه برگشته بود، اما در این مدت خواب و خوراک نداشت. تصمیم گرفته بود هرطور شده سهیل را پیدا کند و از رفتارهای عجیب و غریبش سر در بیاورد. اگر همان دختر هجده ساله ای بود که اولین بار عاشق سهیل شده بود باز هم بی خیالش میشد و با قهر کردن همه چیز را تمام می کرد ، اما حالا همان قدر که ظاهرش پخته تر و رفتارش متین تر شده بود ، تصمیماتش هم . و سنجیده تر شده بودند طبق روال همیشگی اش صندلی ردیف اول را انتخاب کرده بود و بیشتر از آن که در نخ اطرافش باشد غرق در خودش به دنبال راهی بود تا بتواند سر و ته قضیه اش
را با سهیل بی دعوا و دلخوری هم بیاورد ، پریسا هم کنارش نشسته بود و بعد از شنیدن ماجرای رها و سهیل دیگر از تب و تاب افتاده بود . حالا مرتب به ساعتش نگاه می کرد و چشم از در کلاس برنمی داشت. رها خوب می دانست که او چشم انتظار کیست. جوابش ساده بود ، همان کسی که همه دخترهای آن کلاس به دنبال دیدنش بودند ، ” پدرام ایران پور ، بالاخره انتظار همه شان به سر رسید . پدرام از در وارد شد و پریسا هم توانست نفس راحتی بکشد . همه دخترها محو قد کشیده پدرام و لباس زیبایی شده بودند که پوشیده بود . پدرام با آن لباس رسمی سفید که آستین هایش را تا آرنج تا زده بود و
شلوار جین خوش دوختی که پوشیده بود حتی رها را هم برای لحظه ای در جایش میخکوب کرد ! هوا در آن روز سرد زمستانی نسبتا گرم به نظر می رسید و موهای خوش حالت و حلقه حلقه پدرام تا پیشانی اش پایین آمده بود و دل هر دختر جوانی را غنج میزد . پدرام به خاطر قد بلندش از میان نیمکت ها رد شد و در ردیف آخر نشست . اگر چه پسرهای کلاس او را نمی شناختند ، ولی مهم ترین هنر پدرام رفتار جذاب و شوخ طبعی مخصوص به خودش بود که در همان آغازین لحظه ها همه را جذب خودش می کرد. پریسا غرغرکنان سر در گوش رها کرد و گفت: اگه رفته بودیم ردیف آخر بهتر نبود؟
دانلود رمان عشق چیست؟ از شادی جعفری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان درمورد دختریه که پدر مادرشو از دست داده و با پسر عمو هاش زندگی می کنه! این دختر همون کسیه که عاشق یه گل فروش خیابونی میشه! همونی که عاشق پول نیست و عشقش واقعیه! این دختر همون دختر پونزده ساله ایه که به اجبار عروس شده! همونی که همراه شوهرش میره پیش شیخای عرب! پایان زندگی این دختر چی میشه؟ به عشقش می رسه؟ عشق واقعی اون دختر کیه؟ شوهرش؟ یا یه گل فروش خیابونی؟
خلاصه رمان عشق چیست؟
اتاق یه نمای قرمز و مشکی داشت! بد نبود! فقط برای آدم که می خواد مدت زیادی توی اتاق بمونه افسرده کننده بود! رو به یاشارگفتم: _نمی خوای دکور اتاقتو تغییر بدی؟ یاشار _ نه! چطور مگه؟! بده!؟ _نه بد نیست! ولی یکم خسته کنندس برای زیاد موندن داخلش! یاشار _ فعلا بیخیال! بیا اینجا تا برات کارتو توضیح بدم! رفت سمت میز و لب تابی که اورده بودن! لب تاب رو باز کرد و روشنش کرد! کنارش ایستاده بودم و به حرکاتش نگاه می کردم! یاشار _ بشین روی صندلی! _راحتم!
-بشین تا متوجه بشی چی میگم! نشستم و به یاشار خیره شدم! یاشار _ می دونم تازه کلاس دهمی و تجربه ای از کامپیوترم نداری! فقط یه چیزایی ابتدایی در موردش می دونی! ولی خب همون برای ما کافیه! _از پسش بر میام! یاشار _ امیدوارم. ببین مدیریت سایت ها و… تمام کارایی که یاشار ازم می خواست انجام بدم رو بلد بودم! یاشار رفت سمت میز خودش و سخت درگیر کار شد! سرمو اوردم بالا و گفتم: _یاشار یه سوال بپرسم؟ یاشار _ بپرس! -تو که رشتت اصلا معماری نبود چجوری کار می کنی؟
یاشار: شرکت مال منه! منم مدرک معماری دارم! یه خورده کارایی هست که میکائیل و مهندس تهرانی انجام میدن منم کارای اصلی شرکتو انجام میدم می دونی که چی میگم؟ چشماشو ریز کزد و بهم خیره شد! سرمو تکون دادم و گفتم: آره! کمی بعد در اتاق به صدا در اومد و بعد باز شد! خانم کریمی آمد داخل! یه سینی دستش بود که داخلش یه فنجون چایی بود! سینی رو روی میز گذاشت و گفت: خانم کریمی: قهوتونو آوردم! یاشار: برای آیلار نیاوردی؟ خانم کریمی: فکر کردم ایشون خودشون می تونن برای خودشون قهوه بیارن…
دانلود رمان پرستار عاشق از کوثر بیات با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری آرام و پاک از جنس نسیم، پسری زخم خورده از جنس تنفر و غرور، عشقی که قلب دو فرد متفاوت را بهم پیوند زد، اما دست سرنوشت انگار تازه داشت سختی هایش را به روی آنها می آورد….
خلاصه رمان پرستار عاشق
“از زبان کامیار” اشکاش شروع به ریختن کردن، یه نگاه خیلی کوتاه اما وحشیانه و پر از نفرت بهم انداخت و رفت به سمت مبل رفتم نشستم اما فکرم همش پیش نسترن بود شاید زود قضاوت کردم و تو حرفام خیلی زیاده روی کردم، دلم یه جوری شد !! نتونستم طاقت بیارم و به سمت حیاط راه افتادم. همه مشغول صحبت بودن و کسی متوجه من نبود، وسط حیاط یه تاب بزرگ داشتن که نسترن روش نشسته بود و از تکون خوردن شونه هاش مشخص بود که داره گریه میکنه به سمت تاب رفتم و کنارش نشستم هیچ واکنشی نشون نداد و به هق هقش ادامه داد، دلم نمیخواست گریه کنه رو کردم بهش و گفتم،
من: میدونم زیاده روی کردم لطفا گریه نکن معذرت میخوام. سکوت… من: نسبت به زن ها دید بدی دارم برای همین از همه کارهاشون ایراد میگیرم. بازم سکوت… من: نسترن لطفا گریه نکن خانمی. لحنم ملایم شده بود! بعد از مدت ها، اولین باری بود که داشتم با لطافت و مهربونی حرف میزدم اولین بار بود که بهش میگفتم نسترن!! نسترن: نسترن خانم. من: خیلی خب نسترن خانم گریه نکن معذرت میخوام درکم کن که بد ببین هستم. نسترن: اشکال نداره. دستم رو بردم اشکاشو پاک کنم که سرشو عقب کشیدو گفت: نسترن: چیکار میکنی دست نزن. من: باشه باشه. چند لحظه سکوت بینمون برقرار شد،
دلم گرفته بود نمیدونم چرا اما نسبت به نسترن حس متفاوت داشتم و از این حس می ترسیدم یه دفعه شروع کردم به حرف زدن! من: نفرت من از زنها از ۴ سال پیش شروع شد، دخترخالم غزاله ۱۸ سالش بود یه دختر پر شور و شوق و شیطون که از کلکل با پسرا خوشش میومد من زیاد با غزاله صمیمی نبودم تا اینکه، بعد از تموم شدن سربازیم مامانم تصمیم گرفت که واسم زن بگیره و بهم غزاله رو پیشنهاد داد، تا اون لحظه به غزاله فکر نکرده بودم و واکنش تندی به مامان نشون دادم و گفتم من نمیخوام ازدواج کنم درضمن دارم درسم رو ادامه میدم مامان اما مرغش یه پا داشت، گفت که فکر کنم روش…
دانلود رمان گرگم به هوا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه چیز از سفر تفریحی شروع شد. سفری که با گم شدن وکیل پایه یک دادگستری غزل شکیبا در جزیره کیش همه را به وحشت انداخت. با خراب شدن قایق وسط دریا همه چیز بهم ریخت. ۱۲ روز دوری و بی خبری، ۱۲ روز تنهایی با مرد قایق ران در جزیره ای کوچک و پرت وسط دریا…
خلاصه رمان گرگم به هوا
سهیل نیش خند زد و گفت: فکر میکنه؟! باید بگی صدم ثانیه ای هست که به غزل فکر نکنه. خنده ای کرد و گفت: آریاس دیگه، متفاوته جایی می رفتی؟ نه… یعنی آره می خواستم ماست بخرم.بیا بریم یکم دیگه خودم میرم میخرم. آریا جلو رفت و به آرین که لباس هایش را در کمد می گذاشت نگاه کرد و گفت: چرا قبول کردی بیای؟ قبول؟ مگه مامانت نگفت بیای؟ آرین نیش خند زد تیشرتش را در آورد و آریا به تتوهای دستش نگاه کرد.
ازم نخواست، خودم خواستم بیام آریا چشم ریز کرد و گفت: بابا گفت مامان گفته میخواد تو رو بفرسته اینجا. مامان من مامان تو هم هستا…بحث عوض نکن. نه کسی نخواست اما من تازه فهمیدم چی شده، این همه مدت کسی به من حرفی نزد. آریا نیش خند زد و گفت: واسه اینه که زیاد با بابات حرف میزنی. حالا هر چی وقتی فهمیدم گفتم میرم ایران. به همین سادگی ؟ ساده که هم نبود به قول تو قید همه چیزو زدم و اومدم چی بشه؟
کنارت باشم که تنها نباشی، که برادرمی برادر…آریا نیشخند زد و کاپشنش را درآورد، سمت اتاقش رفت و گفت: آریا کلافه لبه ی تخت نشست گوشی را روشن کرد و دید فرهاد دارد با شهریار حرف می زند، صدا را بلند کرد و گوش سپرد. یعنی چهارده روز دیگه جلسه بعدیه؟ آره اگر بتونم سهارو راضی کنم جلسه نیاد، همه چی تمومه آره اما با این غزل ممکنه؟ غزل فعلا گند زده همه اعتبارش رو به نابودیه، الان قدرت اینو ندارن به کسی بگه چی کارکن و این بهترین زمان واسه توئه که مخ سهارو بزنی ببینم چکار میکنم امشب میای بریم ویلای کامیار؟
دانلود رمان علقه از مهدیه بخشی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
علقه داستان زنی به نام رخشید است که زندگی عاشقانهای با همسرش دارد، در همین زمان، فیلمی از بودن او با به مردی از راه میرسد که زندگیاش را دگرگون میکند.
خلاصه رمان علقه
به سمت گل قدم برداشتم. نرسیده به آن، نزدیک به در اتاق خوابمان، صدای شرشر آبی به گوشم رسید. لبهایم بی اراده کشیده شدند و نوک انگشتانم اشکهایم را از روی گونههایم پاک کرد. با پاهایی که قدرت بیشتری گرفته بودند، وارد اتاق خواب شدم. ناخوداگاه چشمم به روی تخت افتاد. رو تختی سوسنیام وسط تخت جمع و مچاله شده بود و چند دست لباس روی تخت افتاده بودند. لیوان آب و ورقه قرص روی پاتختی هم از نگاهم دور نماند. لبخندم رفته رفته کمرنگ شد. بینیام را بالا کشیدم. سرم را به طرف در شیشهای حمام برگرداندم. هنوز دوش
باز بود و آب، کف کاشیهای حمام میریخت. بی هیچ معطلی دست دراز کردم و دستگیره را گرفتم و در را باز کردم. محمد، با کت و شلوار روی صندلی حمام مقابل دوش نشسته بود. تمام لباس هایش از این خیس بودند و از موهایش آب میچکید. انگار مدتی با همین لباسها زیر دوش ایستاده است. آرنجهایش را روی زانوانش گذاشته و یک نخ سیگار را بین انگشت اشاره و وسطش گرفته بود. بیشتر که توجه کردم از سیگارش هم آب میچکید. صدایش زدم. حرف به حرف “م ح م د”را از عمق دلم بر زبانم آوردم و دیگر نخواستم از ریزش اشک هایم جلوگیری کنم.
نفسی از بینی کشید. نفسی عمیق، مثل همان لحظات که بغض داری اما میخواهی پسش بزنی! پرههای بینیاش تکان میخوردند و مدام لب هایش زیر دندانهایش گیر میکردند. هاج و واج نگاهش میکردم. هیچ فرضیهای برای دلیل این حال بد محمد نداشتم. سیگارش را کف حمام انداخت و ازجا بلند شد. قدبلندش نگاه و سرم را بالا کشید. خیره خیره نگاهش می کردم و منتظر جوابی از سمت او بودم. بلاخره بازدمش را محکم از بینی بیرون داد و یک قدم دیگر به من نزدیک شد. خودم و پایی که توی حمام مانده بود را عقب کشیدم. بینمان فقط یک قاب در فاصله بود …