خلاصه کتاب:
نازگل، با وجود سن کم، با تمام وجود برای زندگیاش تلاش میکند. ارباب روستا، با رفتار سختگیرانهاش، حاضر نیست به خانوادهی نازگل فرصت بدهد. اما برخوردی میان نازگل و ارباب، او را وارد مسیری تازه میکند، مسیر ایستادگی، انتخاب و رشد.
خلاصه کتاب:
نویان پسریست که در مواجهه با احساسات آنالی، دچار سردرگمی میشود. وقتی متوجه میشود که آنالی به او علاقهمند شده، تصمیم میگیرد حقیقت را کشف کند. در این مسیر، با نشانههایی روبهرو میشود که نشان میدهند آنالی ممکن است از دنیای جنها آمده باشد. آیا این حقیقت دارد؟ یا اینکه فقط ذهن نویان درگیر یک توهم شده؟
خلاصه کتاب:
او دختریست با صفای دل و چهرهای چون طلوع خورشید؛ پاک، نجیب، و بیتجربه. پسری با گذشتهای تاریک و نیت انتقام، از او برای رسیدن به هدفش استفاده میکند. ازدواجی ناخواسته، برای حفظ آبروی خاندان، و عشقی که در دل این اجبار شکل میگیرد. اما در کنار زنی دیگر، آیا این عشق دوام خواهد آورد؟ و سرنوشت این دختر چه رنگی خواهد گرفت؟
خلاصه کتاب:
تصویرش در تلویزیون، من را از درون لرزاند. دختری با گذشتهای پر از درد، که حالا فقط به دنبال آرامش بود. من، با گذشتهای تاریک و مأموریتهایی که هیچکس نباید بداند، تصمیم گرفتم برای او تغییر کنم. اما آیا میتوانم نقش یک مرد معمولی را تا آخر بازی کنم؟
خلاصه کتاب:
جهان، مأمور پلیس مخفی، برای نفوذ به یک باند خلافکار به رهبری خسرو وارد عمل میشود. اما هویت او لو میرود و خسرو تصمیم میگیرد برای انتقام، جهان را گروگان بگیرد. همزمان، آیلین، دختر ۱۸ سالهی سرهنگ جلیلی—مافوق جهان و دوست قدیمی پدرش—نیز توسط خسرو ربوده میشود. خسرو با تهدید و فشار روانی، تلاش میکند جهان را در موقعیتی بحرانی قرار دهد تا از هر دو خانواده زهرچشم بگیرد. این آغاز درگیریهای پیچیده میان جهان، آیلین، سرهنگ و گذشتههای پنهانشان است.
خلاصه کتاب:
بهزاد، قاضی باوقار شهر، بهخاطر تعهدی قدیمی به خاندان پاک، باید یکی از فرزندانش را به گروه آلفا بسپارد. پسرش، آرام و هنرمند، برای چنین مأموریتی مناسب نیست. مایا، دختر جوان و سرکش او، که بهتازگی از یک رابطهی عاطفی خارج شده، تصمیم میگیرد خودش وارد این مسیر شود. اما مخالفت پدر، او را در مسیر برخورد با امیر ارسلان قرار میدهد؛ مردی که قدرت و غرور در وجودش موج میزند. تقابل میان مایا و امیر، داستانی پرکشش از اراده، احساس و تغییر را رقم میزند.
خلاصه کتاب:
آن چشمان کهربایی، با آرامشی که درونشان موج میزد، چیزی در دل مرد بیدار کرد که سالها خاموش مانده بود. او که در گذشتههای تاریک زندگی کرده بود، حالا در برابر این دختر، احساس روشنی میکرد. آرزو داشت که بتواند با صداقت و پاکی، به او نزدیک شود. شاید این دختر، آغاز فصل تازهای در زندگیاش باشد.
خلاصه کتاب:
پسر جوانی که از مشاجرهای خانوادگی دلخور است، شبهنگام به خانهاش بازمیگردد. در نزدیکی خانه، صدای درگیری او را متوقف میکند. با ورود به صحنه، مهاجمان فرار میکنند و تنها یک نفر زخمی باقی میماند. پسر او را به خانهاش میبرد و تازه آنجاست که متوجه میشود فرد زخمی، دختری با رازهایی پنهان است...
خلاصه کتاب:
نگاهت مثل طوفانی مرا به سمتت کشاند، بیآنکه بدانم مقصد کجاست. در تاریکی، بیپناه شدم و هر تقلایی بینتیجه بود. آغوشت، به جای آرامش، مرا در خود پیچید و خفه کرد. و من، هنوز نمیدانم چگونه در این طوفان گرفتار شدم…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ایرانیان رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.