خلاصه کتاب:
اون مرد، یک وکیل سرشناس بود، یک مرد موفق که تو زندگی شخصیش مشکل عجیبی داشت. مشکلی که بخاطرش منزوی شده بود، تا روزی که منو دید منی که از کودکی بخاطر مشکل مادرزادی که داشتم طرد شده بودم و حالا با حضور اون با آدم های جدیدی آشنا میشدم، گروهی از آدم های متفاوت، درد های متفاوت و تجربه عشقی متفاوت افرای ابلق داستان زندگی منه، داستانی از سقوط، عشق و اوج...
خلاصه کتاب:
از لحظه ای که مدی دو ماه پیش به کلاس من منتقل شد اون رو میخواستم اون خوشگل و با شکوهه و خب سنشم قانونیه و بی گناه و معصوم به نظر میرسه ولی همه چیز اون منو آزار میدن...
خلاصه کتاب:
او آمد. با بوسه ای که از این جهان نبود
و نگاهی که سرنوشت را به آتش کشید.
در میان دالان های تاریک توطئه و سکوت،
فقط یک چیز نجاتشان داد"عشق"
عشقی که می سوخت، اما خاموش نمی شد.
اگر دلت می خواهد در دل یک داستان نفسگیر، میان صدای نفس ها، بوسه ها، خیانت ها و نجات ها غرق شوی ،همراه شو با بوسه ی پریزاد ،
بخوان، حس کن، عاشق شو.
خلاصه کتاب:
صدای سکوت آینه در فضای اتاقش پیچیده است وقتی پای نگاهش در آینه میلغزد انگار در شیارهای پیشانی اش به جستجوی چهار فصل زندگیاش میپردازد بهار را کودک چالاکی میپندارد که اگر دستش را نگیرد به مقصد نرسیده و کال میافتد تابستان را فصل فسیل شده در زیر آوارهای پاییز میدانست و زمستان را هم پایان نامه ی سال میشمرد
پرسیدم: به چه فکر میکنی؟!
خلاصه کتاب:
دستش را برای هزارمین بار روی بوق فشار میدهد و عصبی داد میزند:
برو دیگه گاریچی!
مرد هم با دست جوابش را میدهد و بالاخره پایش را کمی روی پدال گاز فشار میدهد. راه برای سبقت گرفتن باز میدهد. با سرعت از کنارش رد میشود.
عرق روی پیشانیاش سر میخورد و تشنگی گلویش را خشک کرده. نگاهی به ساعت میاندازد.دیرش شده بود اما نمیتوانست بیخیال رفع تشنگی شود.
خلاصه کتاب:
سلمان و ساره دلباخته ی هم هستند. با وجود
رقیب بانفوذی که چشمش ساره رو گرفته اما همه چیز بین اون دو خوب پیش میره. ولی سلمان به دلیل نامعلومی ساره رو ترک میکنه و ساره برای پیدا کردنش تا قلب داعش پیش میره!
صدای بازشدن قفل در را شنید قدمهای آهسته ی مرد، مثل پتک روی اعصاب ساره فرود می آمد صدای تق تق اسلحه اش را می شنید که به جلیقه اش برخورد می کرد، بوی تهدید، او را تا حد جنون کشانده بود.
مرد دستگیره ی کمد را کشید اما باز نشد تن و بدن ساره از درون می لرزید و جانش به گلوگاه رسیده بودو نفسش در نمی آمد، زیر پتوها در دل کمد تاریک، مچاله شده بود.
اینبار با قدرت بیشتری کشید و درباز شد مرد لبخند کجی زد و دستش سمت پتو رفت...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ایرانیان رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.