خلاصه کتاب:
آقای درخشانِ بزرگوار اگر اجازه بفرمایید این دو تا جوون برن سنگاشونو با هم وا بکنن...
آذین،بیاختیار لبخند بزرگ و مشتاقی زد که مادرش فیروزه،با چشم غرهای لبهاش را به هم دوخت.
همین که توحیدِ درخشان دهان باز کرد صدای آیفون بلند شد.
-اختیار داری جناب شهردار...اجازه مام دستِ شماست.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ایرانیان رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.