
در رو شویی دست وصورتش را شست، دور چشمهایش پف کرده و سیاه
بودند و درونش حوضچه ی خونی متشکل از رگه های سرخ و حدقه ای که
از سفید به گلبهی مبدل شده بود!
بخاطرچه کسی؟! نه واقعا چه کسی!!!
مسواکش را برداشت. بدنه ی مسواک سبزش، صورتی و نارنجی شده بود ،
لعنت به این رژ ها… و البته لعنت به خودش که بعد از مالیدن رژ لب یاد
مسواک زدن میفتاد!
به هرحال خوبی اش این بود که هیچ وقت مسواکش با بقیه قاطی نمیشد.
چشمهایش رابست . وقتی با زور و خنده مسواکش را دردهانش برده بود و
رژلبی شده بود . صدای خنده های جفتشان حمام را پر کرده بود وقتی با
مسخره میگفت : دیگه رژ لب منو برنداری…!
چند مشت آب یخ به صورتش پاشید.
در آینه به تصویرچشمهای سرخش خیره شد.
دیگر به اندازه ی ظهر کفری نبود . ولی هنوز هم چراها برای خودشان داشتند
ویراژ میدادند!
دگمه ی جینش را بست. تاپش را مرتب کرد . نفس عمیقی کشید.
بوگیر توت فرنگی تمام دماغش را پرکرد.
به خودش فحشی داد .
دستشویی جای نفس عمیق کشیدن بود؟! به سمت اشپزخانه رفت













