
یلدا بی سرو صدا از روی تخت بلند شد.نگاه ؼمگینی به صورت پژمرده ام انداخت و لب زد:
-اینم میگذره یاس….شب بخیر!
میدونستم دوست داره که کنارم باشه و دلداریم بده ولی من والعا نمیخواستم با کسی حرؾ
بزنم…لاالل تا ولتی حالم بهتر نشده…
یلدا که رفت دوباره دراز کشیدمو سرم رو زیر پتو فرو بردم!….
***
خونه ؼرق در سکوت بود.یا اصلا بهتره بگم کل آپارتمان…انگار متروکه شده بود.لیوان شیر رو سر
کشیدم و تصمیم گرفتم برم توی حیاط…حاج بابا و امیرحسین باهم رفته بودن جایی که من اطلاع
نداشتم…مامان طبك معمول تو خیریه های مسجد…و خانواده ی آلا رحمان هم ظاهرا هرکدوم یه
ور…
سه روز از اون اتفاق میگذشت و من هنوز باهاش کنار نیومده بودم…هنوز تو شوک بودم…یه شوک
احساسی..













