
برگشتم پیش بایرام. عصبانیتم چندبرابر شده بود.
– جمع کن بایرام، واسه امشب کافیه داداش.
– چیشد مگه ؟ بازم صدای همسایهت در اومد ؟
– آره دختر صابخونه بود، باباش صداش دراومده، میگفت
مزاحم خوابش شدیم.
پقی خندید و به وسط تنش اشاره کرد.
– میگفتی به تخ****مم. ساعت یازدهه مگه مرغه که از
الان میخواد رو تخماش بخوابه ؟
– دخترشو فرستاده بود نشد بگم.
شیطونتر تیکه انداخت.
– خب راست میذاشتیش کف دستِ دخترش
با چشم غرهای بهش فهموندم داره زیاده روی میکنه. وقتی از
دختری مثل اون چیز زیادی نمیدونم خوشم نمیاد با فاز
بیشعوریه بایرام در موردش حرف بزنیم.
توی دلم گفتم :
فقط امشب کوتاه اومدم. از فردا جرات داری پاتو بذار دمِ
در
پیانو رو بست و تکیهش رو داد به صندلی و نگاهم کرد.
داشتم گیتار رو میذاشتم توی جعبهش.
نیم نگاهی بهش انداختم و آروم گفتم :
– فرداشب اگه بیکار بودی دوباره تمرین میکنیم.
– من فردا صبح میرم ماموریت شاهرخ. تا یه هفته احتمالا
نیستم













