
لبه ی میز نشستم وگفتم: اون موقع که با سپنتا بودم اونم به تو
شک داشت وبه اینکه مبادا من باتو رابطه ای داشته باشم…
مسخره است نه؟ حالا همین شک وتو داری… زندگی من شده شک
… تردید… شک… تردید… ابروهامو بالا دادم و به چهره ی دمغش
نگاه کردم.
-نیاز…
-هوم؟
-کجا بودی؟
-خونه ی یه دوست…
-یک ماه تمام… چطور تونستی بی خبر بذاری وبری؟
-میخواستم فکر کنم… میخواستم فکر کنی… میخواستم در ارامش
تصمیم بگیرم… میدونستی زنده ام… همین کافی بود.
-نیاز..













