دانلود رمان بی گناه از نگار فرزین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمیفهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم اهل پرسیدن این نوع سوال ها نبود. آرشی که من می شناختم، باید مثل هر شب بعد از این که لباس هایش را در می آورد بدون کلمه ای حرف به گوشه تخت می خزید، پشت به من می کرد و تا صبح می خوابید.
خلاصه رمان بی گناه
درسته گفتم ولتون نمیکنم، ولی نمی تونم که تا آخر عمر خرج و مخارجت و بدم خودت هم باید کار کنی. وقتی به من گفت باید از هم جدا شویم اصلاً فکر نمی کردم قرار است زندگیم تغییر کند. اصلاً فکر نمی کردم که باید از خانه خاله بروم و به تنهایی زندگی کنم. اصلا فکر نمیکردم باید کار کنم و خرج خودم را درآورم. من مثل احمق ها فکر میکردم فقط قرار است آرش از پیش من برود و در خانه دیگری با نازنین زندگی کند.
فکر می کردم تنها غصه ام دوری آرش است ولی حالا تازه داشتم می فهمیدم منی که حتی اجازه نداشتم به تنهایی تا سرکوچه بروم باید تنها زندگی کنم و بیرون از خانه کار کنم و پول دربیاورم؟ ولى من بلد نبودم من بلد نبودم مستقل زندگی کنم. من یاد نگرفته بودم روی پای خودم بایستم. هیچ کس به من یاد نداده بود در مقابله با مردم چکار کنم
از روزی که به خاطر داشتم یکی مراقبم بود که دست از پا خطا نکنم یکی بود که به من می گفت این کار را بکن و آن کار را نکن.
من یاد نگرفته بودم که خودم برای خودم تصمیم بگیرم. همیشه میترسیدم کار اشتباهی انجام بدم. همیشه می ترسیدم مثل مادرم بشوم. من نمی توانستم من از عهده اش برنمی آمدم. اصلاً چطور آرش اجازه می داد دختر خاله اش مادر بچه اش، ناموسش تنها زندگی کند. مگر همیشه نمی گفتند زن خوب زنی است که توی خانه باشد.
دانلود رمان بیراه عشق از نگار فرزین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج میکنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر میکنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه…
خلاصه رمان بیراه عشق
دستش را به سمت سوییچ برد تا ماشین را روشن کند که در ماشین باز شد و مرد غول پیکری با موهای بلند و زخمی عمیق روی چانه اش روی صندلی شگرد نشست. نفس آزیتا از ترس بند آمد و دستش روی هوا خشک شد. این مرد را می شناخت. همانی بود ک چاقو زیر چشمش گذاشته بود. همانی که آنقدر ترسانده بودش که بچه اش را سقط کرده بود. این جا چه کار داشت؟ چه از جانش می خواست؟ او که دیگر مزاحم سهیل نشده بود؟پس چرا دوباره این مرد را به سراغش فرستاده بود؟
مرد کیف سیاه رنگ کوچکی را به طرف آزیتا گرفت و گفت: -مال توه. آزیتا با ترس نگاهش را از صورت مرد به سمت کیف کشاند و دوباره به مرد نگاه کرد. مرد با چشم به کیف اشاره کرد و گفت: -بگیرش. آزیتا بدون این که چشم از مرد بردارد با ترس کیف را گرفت. مرد دوباره گرفت: -مال توه، بازش کن. آزیتا دستش را به سمت زیپ کیف برد و با احتیاط زیپ را باز کرد. دو طرف کیف از هم فاصله گرفت و دسته های مرتب اسکناس را از کیف بیرون کشید. دهانش از تعجب باز مانده بود.
هشت بسته صدتایی اسکناس پنجاه هزار تومانی.چهل میلیون تومان پول نقد. آب دهانش را قورت داد و دوباره به سمت مرد برگشت. مرد من و منی کرد و با خجالت موهای بلندش را از توی صورتش کنار زد و گفت: -این پولیه که اون مرتیکه بابت دزدیدن شوما بهم داد. ببین آبجی به خدا من نمی دونستم حامله ای، اصلا تو مرام من نیست که دست رو زن حامله بلند کنم. اون پدر سگ گفت، شما موی دماغش شدید. گفت شما می خواین زندگیش رو خراب کنید. قرار بود فقط یکم بترسونیمت بعد ببریمت پیشش…