دانلود رمان عشق با طعم سادگی از مطهره علیزاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
می گفت نباشم چون حس می کرد سادگی اش این روزها خریدار ندارد! اما داشت! من خریدار بودم همه سادگی های عاشقانه اش را !… قدم زدم کنارش در جاده های سادگی تا بفهمد من فقط عشق را با یک طعم کنارش می پسندم آن هم طعم سادگیست! اصلا سادگی یعنی زندگی! یعنی خودت باشی و او… دور از همه حرف هایی که نمی ارزد حتی به گوش کردن! دور از لذت هایی که فقط برای چند ثانیه و گذراست و فقط زرق و برق دنیا! اصلا سادگی یعنی عاشقی!
خلاصه رمان عشق با طعم سادگی
چشم هام بازم قرمز بود و پر از گریه برای همین خلوت کردم با خودم دور از بقیه درست تو حیاط خلوت پشت آشپزخونه درست جلوی دیگ مسی پر از یخ و نوشابه های شیشه ای که مال شام و نذری امشب بود برای مهمون هایی که پای دیگ نذری شله زرد صبح عاشورا تا خود صبح اینجا بودن و دست کمک! با دستم یخ ها رو زیر و رو کردم… بازم خاطره ها زنده شدن توی ذهنم! مثل همین امشب بود نمیدونم چند سال پیش فقط میدونم هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم من و امیر علی که شیش سال اختلاف سنی داشتیم.
درست همین شب آخر روضه بود که من و عطیه با دو دختر عمویی که تقریبا سه یا چهار سال از ما بزرگتر بودن و تک دختر عمه دیگه ام توی همین حیاط خلوت جمع شده بودیم و مسابقه می دادیم. مسابقه ای بچگانه مثل سن خودمون ! قرار بود هرکی بتونه تیکه یخ بزرگ رو تا آخرین لحظه که یک قطره آب میشه بین دست هاش نگه داره برنده باشه.. با کنار کشیدن همه بازهم من با تمام بی حس شدن لحظه به لحظه دستم پافشاری می کردم برای آب شدن تیکه یخ سمج! هیچ وقت نفهمیدم چطوری شد امیر علی سر از
بین ما در آورد فقط همین تو خاطرم مونده با همون سن کمش مردونگی داشت و رفتارهاش بزرگانه بود… با اخم پر از نگرانی انگشتهای سرخم رو باز کرد و تیکه یخی رو که حالا کوچیک شده بود رو برداشت و انداخت توی دیگ روی نوشابه ها! من هم بی خبر از این حس الانم بغض کرده نگاهش کردم وگرفته گفتم: داشتم برنده میشدم! گره اضافه شد بین گره ی ابروهاش و دستم بین دست های پسرونه اش بالا اومد _ببین دستت رو قرمز شده و دون دون…داره بی حس میشه دیگه اینکارو نکن!
دانلود رمان نغمه ی عاشقی از مطهره علیزاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من محکومم به نماندن، به رها کردنت، رفتن همیشه از نامردی نشات نمی گیرد! اگر رفتم، اگر نخواستم باشم، فقط یک دلیل داشت. اینکه باشی و بمانی. اینکه بدانم هستی و در یک نقطه ای از این شهر بزرگ نفس می کشی. رفتنم را به بی لیاقتی تفسیر نکن! برای حفظ کردنت ناچار به بریدن شدم. سخت شدم تا دل کندن از من برایت راحت تر شود. اینبار نفرت باعث جدایی من از تو نیست، شاید عجیب باشد ولی من و تو به جرم عاشقی تقاص پس می دهیم…
خلاصه رمان نغمه ی عاشقی
صدای بوق ماشین های همراه پشت ماشین عروسمان لحظه ای قطع نمی شد. از آینه جلو نگاهی به صف ماشین ها انداختم و با لذت خندیدم. -چه سروصدایی راه انداختن! مانند من نگاهی به آینه انداخت و لبخندی زد. -چون بهترین عروس دنیا تو این ماشین نشسته! همیشه همین بود، با حرف هایش خجالتم می داد. ما تمام مشکلات را پشت سر گذاشته بودیم و برای هم شده بودیم.. پشت سر گذاشته بودیم تمام روزهایی که بخاطر مخالفت مادرش درگیر بودیم و حالا… حالا باورم نمی شد در کنار هم نشسته ایم و به سمت خانه
دو نفره مان می رویم… خانه ای که از همین حالا هم نوای آرامش را برایم می نواخت..! در میان جمع ماشین هایی که عروس کشون راه انداخته بودند، جای خالی دو نفر چشم را می زد. بغضم گرفت بخاطر نداشتن پدر و مادر، که در این شب مرا راهی خانه ی بخت کنند. که باشند و برایم آرزوی خوشبختی کنند… پدری که پیشانی ام را ببوسد و مراقبت از من را به همسرم گوشزد کند… مادری که اشک جمع شده در چشمانش را با سر انگشتانش بگیرد و لبخند پر محبتی به رویم بزند… و چه حس خوبی آرامش گرفتن از لبخند مادر…
خوب شد که دیروز سری به هر دوشان زدم و طلب دعا کردم… سبک بودم از دیداری که برایم پر بود از لحظات خوب… وجود طاها همیشه زبانم را به شکر باز می کرد… برادری که همیشه نقش یک حامی را برایم ایفا کرد و حالا سپر به سپر ماشین ما حرکت می کرد و بوق میزد. خوشحال بود از خوشحال بودنم… شاد بود از خوشبخت شدنم… میانه ی راه برخی ماشین ها با تک بوقی راه کج کردند به سمت مسیرشان. جلوی در که رسیدیم، تنها دو ماشین تا انتهای مسیر با ما بودند! خانواده ی حسین و خانواده ی من!