ایران رمان
انلود رمان جدید ایرانی و خارجی
دانلود رمان رد پای یاس ها از لیلا نوروزی

دانلود رمان رد پای یاس ها از لیلا نوروزی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان رد پای یاس ها از لیلا نوروزی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

خودکشی لیلی در مقابل چشمان خواهر زاده چهار ساله اش و سنگینی رازی بزرگی روی سینه اش باعث می شود که یاسمن لال شود و خانواده ی اصیل دادفر از هم پاشیده شود. این میان عشق کسرا به یاسمن ممنوعه ایست که…

خلاصه رمان رد پای یاس ها

دستگیره ی در را پایین کشید. سعی کرد ذهنش را روی کارهایی که باید انجام می داد متمرکز کند. در را باز کرد و در کمال تعجبش، رهی در حالی که روی مبل چرمی مقابل میزش لم داده بود و انگار که منتظر آمدش باشد، به او در آستانه ی در نگاه می کرد. مکثی کرد. ابروهایش را تعمدا بالا فرستاد. وارد دفتر شد. -آفتاب از کدوم طرف تابیده امروز؟ کیفش را روی یکی از مبل ها انداخت و روبروی او ، که خودش را روی مبل به جلو سر داده و پاهایش را روی هم انداخته و با نگاه خاص و مرموزش به او چشم دوخته بود، ایستاد.
-وقتی کارت دارم یه قطره آب میشی می ری تو زمین، الان چطور شده نا پرهیزی کردی؟ رهی دست هایش را روی سینه چلیپا کرد. پشت سرش را به
لبه ی تکیه گاه صندلی چسباند گفت: -دوست آن است که گیرد دست دوست. غیر از اینه؟ روی مبل مقابلش نشست. آرنج هر دو دستش را روی
زانوهایش گذاشت و پنجه هایش را در هم گره کرد و جواب داد: -بر منکرش لعنت! -خوبه. این را گفت و مچ پایش را از روی پای دیگر برداشت و خودش را بالا کشید. کسرا به شلوار جین جذبش نگاه کرد…

به پلیور یقه هفت مشکی اش که رنگ قهوه ای موهایش را بیشتر به چشم
می آورد. -پس با این حساب تعجب نداره. من اومدم ببینم تو دقیقا چته؟ کسرا به پشتی صندلی تکیه داد -یکم دیر نیست؟ من دیشب باهات حرف زدم امروز دوزاریت افتاد؟ حاضر جواب پاسخ داد: -تو فکر کن عمقشو امروز فهمیدم. -چطور اونوقت؟ با چشم های باریک شده نگاهش کرد و گفت: -وقتی که پسر حمید دادفر بعد از اظهاراتش در مورد خستگی یک روز بدون توضیح سر کار نمیاد. کسرا یک تای ابروی را بالا فرستاد….

دانلود رمان رد پای یاس ها از لیلا نوروزی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان تا انتهای شب از لیلا نوروزی

دانلود رمان تا انتهای شب از لیلا نوروزی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان تا انتهای شب از لیلا نوروزی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

روایت زندگی زوج پزشکی به نام سودابه و فرهاده که در دوران دانشجویی بهم علاقه مند شدن. در دوران جنگ که فرهاد به اردو ها و در واقع دوره هایی برای مداوای بیماران جنگی میره،سودابه ای که چشم انتظار اون هست و هر لحظه برای حال و اوضاع اون نگرانه، به همراه بچه ای که در شکمش داره با هزار مکافات و سختی، خودش رو به اهواز (شهر جنگ زده) میرسونه و همون جا در بیمارستان امام حسین‌ با زنی برخورد میکنه که درد زایمان زودرس رهاش نمی کنه… سودابه بعد از تلاش برای به دنیا آوردن اون بچه متوجه درد شدیدی میشه که خبر به دنیا اومدن فرزند خودش رو میده…

خلاصه رمان تا انتهای شب

پشت سرش را به تکیه گاه صندلی چسباند و برای لحظاتی چشم هایش را بست. همه ی تصاویر آن روز در پس زمینه ای از رنگ خاکستری در خاطره اش مانده بود. مات و مبهم! نفس عمیقی کشید. پلک هایش را باز کرد و با بالا آوردن دستش روی شقیقه ی دردناکش را لمس کرد. خسته بود… مثل همان روز اولی که دست در دست پدرش قدم در این خانه گذاشته بود. صدای زنگ تلفنش سکوت اتاقک ماشین را شکست. گوشی را از جیبش بیرون آورد و به صفحه ی روشن و شمارهای که از صبح چندین بار با او تماس گرفته بود چشم دوخت. آنقدر منتظر ماند تا تماس قطع و صفحه گوشی اش خاموش شد.

و بعد با خاموش کردن گوشی آن را توی جیب کتش برگرداند. عجله ی او را برای حرف زدن با خودش را نمی فهمید. ولی هر چه که بود بدترین زمان را برای این کار انتخاب کرده بود. دسته گل را از روی صندلی کناری اش برداشت و با نگاهی که در آینه ی جلوی ماشین به خودش انداخت در را باز کرد و از ماشین خارج شد. از در بزرگ سیاه و آهنی که انگار به تازگی رنگ خورده بود،گذشت و کنار در کوچک ایستاد. دستش را روی شاسی آیفون گذاشت. چه قدر زود گذشته بودند، روزهایی که به محض ایستادن سرویس مدرسه مثل تیر از ترکش رها شده به سمت در می دوید و با ایستادن روی نوک پاهایش

زنگ را می فشرد. صدای دخترانه ای که بی شک متعلق به سودابه نبود به گوشش رسید: – بله؟ سرش را کمی جلو برد. – البرز هستم، مدبرنیا. هستن سودابه جان؟ پاسخش اندکی طول کشید و بعد با گفتن: – بله بفرمایید داخل. در خانه را برایش باز کرده بود. دستش را روی لنگه ی نیمه باز در گذاشت و آن را تا انتها باز کرد. انگار آن رنگ خاکستری از پس خاطراتش آمده بود و روی لحظه به لحظه ی باغچه ی این خانه پاشیده شده بود. قدم داخل حیاط گذاشت و در را پشت سرش بست. باغچه به طرز غم انگیزی خزان زده بود. یک سبز تیره ی مایل به خاکستر ی. نه خبری از گل های رنگارنگ فصلی بود و نه میوه های نوبرانه!

دانلود رمان تا انتهای شب از لیلا نوروزی رایگان pdf بدون سانسور

موضوعات
درباره سایت
توضیح کوتاه درباره سایت
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ایران رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.