دانلود رمان تخت طاووس از عاطفه منجزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با تخریب خانه کلنگی قدیمی خانه کهنه ساخت مجاورش هم فرو میریزد این حادثه آغاز تقابل بین لیا و همسایه مرموز و جذابش میشود
خلاصه رمان تخت طاووس
چرا که نه الان کارتشو میدم، علاوه بر لباس برای مراسم نامزدی و عقد و عروسی اکسسوری های فوق العاده ای هم داره…هر کسی بره توی اون مزون دست خالی برنمیگرده
از همان ابتدای ورودم طرح صمیمی شدن با منشی آرمان را در سرم ریخته بودم فکر میکردم شاید روزی به کارم بیاید و حالا موفق شده بودم کارت های مزون رژین همیشه گوشه ی کیف کوچک کارتهای بانکی ام بود، یکی را درآوردم
دادم دست او و دوباره برگشتم نشستم سر جایم و گفتم: هیچ وقت نباید از تبلیغ غافل شد… امیدوارم بتونی لباس مناسبی توی مزونش پیدا کنی. راضی از روند آشناییمان به مبل تکیه دادم فنجان قهوه را برداشتم و با احتیاط مزه مزه اش کردم و زیر نظرش گرفتم. کارت را زیر و رو کرد و گفت
حتما سر میزنم عضو صفحات مجازیشم میشم که از ایونتها جا نمونم!…. اسم منم گلرخ زارع هست… برای یک صمیمیت دخترانه ی مثلا ساده اسم کوچک معجزه می کرد:
منم لیا هستم اسم دوستمم رژین، اگه سر زدی به مزون، بهش بگو از طرف لیا دعوت شدم تا سفارشی ترین اجناسشو برات رو کنه نمونه ش… کفشای تابستونه ای که الان پامه… از کارای خاص بهاره شه، اگه بدونه آشنای منی کارای خاصشو برات رو میکنه. چه قدر لطف داری… میتونم شماره تو داشته باشم؟!… آره، چرا که نه منم شماره تو سیو میکنم توی گوشیم شاید به وقت کاری پیش بیادا همین که شماره ها را رد و بدل کردیم رفتم سراغ تجسس همیشه بد قول هستن آقای آرمان؟
دانلود رمان شاه ماهی از عاطفه منجزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماهنوش بغض کرد… هر چیزی را که در مورد کامران تجربه کرده بود، جز این حالت در هم شکستهی او را حالا میفهمید.. که به هیچ وجه تحمل دیدن چنین چیزی را ندارد. دلش داشت از غصه آب میشد. سرش از ناراحتی خم شد، دوباره یکی دو قطره اشک که به سختی جلوی فرو ریختنشان را میگرفت، از لای مژههایش بیرون زد و با همه وجود، تاسف و پشیمانیاش را از کاری که کرده بود…
خلاصه رمان شاه ماهی
ساعتی بعد خاتون در تخت بزرگ و سلطنتی اتاق بستری شده بود. جواهر با چشم هایی که مردمکش لحظه به لحظه جا عوض می کرد و چهره ای که هراس و وحشت از آن میبارید به صورت آرام و بی حرکت خاتون چشم دوخته بود. ماهنوش با گام هایی نرم و بی صدا وارد اتاق شد و با اشاره ی دست، جواهر را به سمت خودش خواند. زن با تردید از کنار تخت بلند شد و با قدم هایی که به زحمت برداشته میشد به طرف او رفت و به اتفاق ماهنوش از اتاق بیمار خارج شدند. ماهنوش از نگاه هراسان و لرزش بی امان مردمک چشم جواهر حدس زد
که تا چه حد این زن کلافه و مضطرب است، ناچار برای تقویت روحیه او، دستش را با مهربانی میان دست خودش گرفت و گفت: نگران نباش جواهر انشاءالله بهتر میشن، ما فقط میتونیم برای سلامتی شون دعا کنیم! _حکیم…. حکیم چی می گفت؟ خاتونم چش شده!؟ ماهنوش با سری فرو افتاده، زیر لب پاسخ داد: پایین داشت با مامورای اورژانس حرف میزد من چیز زیادی متوجه نشدم فقط این قدری فهمیدم که حال خاتون زیاد مساعد نیست! همین حرف کافی بود تا کاسه ی صبر و تحمل جواهر لبریز کند و دست هایش بی محابا بر سرش فرود آید و به
دفعات محکم آن ها را بر سرش بکوبد و نوحه سر دهد که: ای خاک عالم بر سرِ من دیدین بی بزرگتر شدیم!؟ ای ی ی وااای… ای وای و صد وای که بی سایه ی سر شدیم! ماهنوش که از حرکت ناگهانی او به شدت یکه خورده بود، عجولانه دست های جواهر را که حالا دیگر به صورتش میکوبید میان دست های خودش گرفت و تند تند گفت: ا، ا، جواهر این کارا چیه؟ نکن این جوری! دکتر می گفت احتمالاً خاتون می تونه سر و صدای اطرافیانش رو بشنوه آخه اون که هنوز نمرده! پس چرا براش عزاداری میکنی؟ بس کن تو رو خدا!جواهر دست از نوحه سرایی برداشت و…
دانلود رمان حاجی منم شریک از عاطفه منجزی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوا ایت( دختر صدا پیشه و هنر مند) و هادی خان ایت در مالکیت خانه مسکونی شان نصف نصف شریک هستند. ولی چه حیف که پدر سهم خود را به مبلغ ناچیزی به صدرالدین فروخته و او می خواهد آوا را مجبور کند که سهم خود را هم به همان قیمت ناچیز بفروشد ولی آوا نمی گذارد! یعنی حتی شده مدتی با ترس هاش یعنی موش و دیو و منگلوسی هم خانه شود…
خلاصه رمان حاجی منم شریک
سر مست از حرکت موزون پاها و موج برداشتن هوای اطرافم، گرد خود چرخیرم و چرخیدم و دامن لباسم در هوا پر گشود! سرم به دوران افتاده بود که مقابل آینه از حرکت ایستادم و دست پر نوازشی به دامن لباس سپیدم کشیدم تا بر اندامم ثابت شود. سرم را بالا گرفتم و به چهره ی عروس زیبای درون قاب آینه، لبخند زدم. نگاهم در تصویر، ستاره باران بود که صدای زنگ دار سوگند از پشت سرم بلند شد: _امشب از همیشه خوشگل تر شدی! چشمات… انگار پروژکتور توی نگات روشن کردن!
خوشحالی سها؟… حمید واقعا همون مرد رویاهاته! مگه نه؟!… بگو آره تا نفس راحت بکشم! چشم از تصویر گرفتم و با همان لبخندی که انگار چسب صورتم شده بود، پر شوق برگشتم تا نگاهم به چشمانش افتاد. آرام دو سه باری پلک زدم و با لحنی که تمام حسم را در خودش جا داده بود، جواب دادم: _حمید مرد منه! کسی که فقط واسه خودم منو خواسته با موهای آشفته… با صورت متورم و اشکی… با پلک های پف کرده و چشمای سرخ… توی بی ریخت ترین لباس ها…
بدترین موقعیت ها منو دیده… ولی بازم انتخابش همین دختر آشفته حال و بدریخت بوده!… حمید مردیه که دستشو به طرفم دراز کرده تا شریک همه عمرش باشم، نفس به نفس… قدم به قدم… شونه به شونه! قدر شونه هاشو دارم! قدر نفس های گرمی که زیر گوشم بهم دلداری می ده… قدر این که هیچ وقت پشتمو خالی نکرده و پا به پام اومده… و صدای باز شدن دری! سر برگرداندم و نگاهم زوم مردی شد که در لباس دامادی و از میان قاب در، براندازم می کرد…