دانلود رمان ساحره از صبا سمیعی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با بند اومدن نفسم، چشم هام رو بستم و سعی کردم نفس بکشم، دردی عمیق سرتاپام رو گرفت و زیر شکمم تیر کشید، وقتش رسیده بود. _ساعد… ساعد حال خانوم بد شده، زود بیا! مشتم روی سینم نشست و نفس قطع شدهام، با درد خارج شد، تنم لرزید و هالهای جلوی دیدم رو گرفت و دیدم…
خلاصه رمان ساحره
کنارم ایستاد، دستش رو گرفتم و سوزن رو به انگشتش زدم، خون… خون قرمز و پاک و زیباش، بوی زندگی میداد. _یه قطره بریز روی آتیش، یادت باشه ما همه چیمون برای ارواحه، یک قطره از خونت رو برای معصیت امروز قربانی کن. تعظیمی کرد و انگشتش رو بالای آتیش گرفت که همون موقع درباز شد و زن و مرد بیرون اومدن. _چقدر زود بیرون اومدید، کمرشل باشه دیرتر نتیجه میگیرید ها! زن با نگاه اشکی و ظاهر آشفته، لیوان پلاستیکی حاوی آب منی رو به طرفم گرفت.
روی کاغذ جملهای نوشتم و ریختمش! چشم هام رو بستم و ورد رو خوندم، قلبم تند زد و چشم هام باز شد. آب روی آتیش چکه میکرد و زبونه میکشید! _ای ارواح قدرتمند، ای کوچک ترینتان تا بزرگ ترین! ای خانواده و کنترل کنندههای من…شما را باز میخوانم برای این معصیت… دست هام رو روی زانوهام گذاشتم و زیر لب ورد رو خوندم، قیافهی زن هرلحظه رنگ پریده تر میشد، مرد به وضوع میلرزید و آتیش تکون میخورد. _این رو ببر توی قبرستون دفن کن، زیر قبر یه… برگهی تا شده رو به دست زن دادم که گرفتش و بلند شد.
_مرسی، هزینتون چقدر شد. به ساناز اشارهای کردم که سری برام تکون داد و بلند شد، به سمت زن رفت و من به اتاقم رفتم تا استراحت کنم، این نوع کار ها نیروی زیادی از من میگرفت. روی تخت دراز کشیدم و نفس عمیقی کشیدم. _ساعد….ساعد. در باز شد و ساعد، پسر خوش بروروم وارد شد، پسری که اون رو کنار خیابون درحال گشتن توی زباله ها پیداش کردم، اون بلند قامت و جذاب بود جوری که نصف مشتری هام آرزوش رو داشتن! _یه چیزی بیار بخورم. چشمی گفت و رفت، چشم ها رو بستم و اجازه دادم بوی عود آرومم کنه…
دانلود رمان یاساک از صبا سمیعی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم جیران که عاشق عموی جذاب و خوش هیکلش میشه و کاری میکنه که…
خلاصه رمان یاساک
بعد از پوشیدن کتش که موقع درس دادن و از شدت گرمای هوا آن را در آورده بود با قدمهای بلند به سمت مقصدش رفت ساختمان آموزش میخواست همین الانی که تا کلاس بعد نیم ساعتی زمان داشت تکلیف خودش با جیران را روشن کند او به هیچ عنوان بدبین نبود اما رفتار تماماً ضد و نقیض این دختر داشت مغزش را مثل خوره میخورد…. بعد از دقایقی که برایش به اندازه سال ها طول کشید به ساختمان آموزش رسید و یک راست به سمت اتاق مدیریت رفت…
با رسیدن به در چند لحظه ای ایستاد تا از نفس نفس زدنش کمی کمتر شود. بعد از چند ثانیه تقه ای به در زد و به محض شنیدن بفرمایید وارد اتاق شد. مرد میانسالی که پشت میز نشسته بود با دیدن اردوان با لبخند از جایش بلند شد و گفت: سلام دکتر حالتون چطوره خوبین شما؟ با لبخندی تصنعی تشکری کرد و همانطور که کلاسورش را باز میکرد گفت: خیلی ممنون من میخواستم اسامی رو براتون ایمیل کنم یا براتون توی واتساپ بفرستم ولی متاسفانه نه
ایمیلتون رو داشتم نه شماره تماستون رو برای همین خودم اومدم ودم اومدم…در واقع اسم مرد رو به رویش را هم به خاطر نمی آورد که خوشبختانه از روی پلاکارت روی میزش فامیلش را میزش همه توانست بفهمد آقای جلالی… مردی نیمه تاس و عینکی که قد نه چندان کوتاهی داشت و کت و شلوار کرم رنگش هم کمی به تنش زار