دانلود رمان شرط دلبری از زهرا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من رایانم… پسری که توی پوکر و شرطبندی حرف نداره، کسی که خیلی از دخترا به خاطر ثروتش و جذابیتش حاضرن براش هرکاری بکنن… اما دل من فقط پیش یه نفر گیره، یه نفر که یه شب تو یکی از شرطبندیام دیدمش و دیگه نتونستم ازش بگذرم ماهزاد، دختر باهوش و لوندی که رقیبمه و هیچ جوره باهام کنار نمیاد و دم به تله نمیده اما من باهاش شرطبندی می کنم و بدستش میارم و اون بالاخره مال من میشه…
خلاصه رمان شرط دلبری
سیگار رو گوشه لبم جا به جا کردم و پای راستم رو روی پای چپم انداختم. نگاه هیز و حریص شاپور روی پاهای خوش تراشم لغزید. بی توجه بهش پاسور گیشنیز رو روی میز انداختم. احتشام با دیدن پاسور نیشخندی زد و پاسور حکم ها رو از روی میز کنار زد. جرعه ای از شراب توی گیلاس نوشیدم و رو بهش گفتم _این دور هم مال ما شد! اخمی میان ابروهای شاپور نشست و به یارش نیوشا نگاه کرد. اشاره ای به من و احتشام کرد و گفت _چی شد؟
نیوشا پوزخندی زد و موهای دکلره شده اش رو روی شانه های برهنه اش ریخت. _وقتی حواست به دید زدن بعضیا پرت بود نمی فهمیدی چی داری روی میز میندازی. از پشت میز بلند شد و کف هردو دستش رو محکم روی میز کوبید. با صدای بلند و عصبی ای غرید _من دیگه از دست تو و احمق بازی هات خسته شدم! بعد از گفتن این حرف به سرعت از ما دور شد و سالن رو ترک کرد. شاپور پیپ رو از گوشه لبش برداشت و عصبی و مستأصل به باختی که مسببش شده بود فکر کرد.
با چشم و ابرو به احتشام اشاره کردم که پلک هاش رو به معنای چشم روی هم گذاشت و با کمی مکث رو به شاپور گفت _طبق قراری که گذاشتیم اگر ما باختیم قرار بود ویلای ساحل قشم رو به نام تو و نیوشا می زدیم. و اگر شما باختید… نیم نگاهی به من انداخت و رو به شاپور ادامه داد _باید باغ ویلای کیش رو به نام من و ماهزاد بزنی. شاپور با عصبانیت دستش رو مشت کرد و نفسش رو پر فشار بیرون فرستاد .وقتی دلیل قانع کننده ای برای سر باز زدن پیدا نکرد گفت _اما تو هیچی بلد نبودی…
دانلود رمان رقص روی آتش از زهرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لیلی اریایی دختر افسارگسیخته و سرکشی که شونزده ساله زمونه بدترین بازی ها رو براش رقم زده تبدیل به یاغی غیر قابل کنترل شده… درست شبی که با دوست صمیمیش تو یکی از مهمونی های شبانه ست اتفاقی میفته که زندگی لیلی رو برای همیشه عوض می کنه… چشم کهربایی قصه، با عطر مریمش، ایمان و صبر یک مرد رو به چالشی از جنس عشق دعوت می کنه…
خلاصه رمان رقص روی آتش
امیرعباس لیوان چای رو روی میز گذاشتم و پرونده رو امضا زدم. جرعه ای از چای نوشیدم..خسته بودم..از دیشب ستاد بودم و خودم رو با چای و کیک اشباع کرده بودم. نه حوصله غذا خوردن داشتم و نه اشتهایی برای خوردن… چشمام برای خواب التماس می کرد… باید چند ساعتی هم منتظر می موندم و بعد عازم خونه می شدم. از لیلی بی خبر بودم… بعد از روزی که امیرحسین رفت، اونقدر درگیر ستاد و کار بودم که نتونستم ببینمش… دیشب قبل از اینکه به ستاد بیام زنگ زده بود.
چند لحظه ای تلفنی صحبت کرده بودیم. دیگه هیچ خبری نداشتم. به صداش و انرژی اش نیاز داشتم… خواستم شماره اش رو بگیرم که اسمش روی صفحه نقش بست. تله پاتی داشتم نه؟ ایکون تماس رو وصل کردم و گفتم: -سلام عزیزم . -سلام جناب همسر..خوبی؟ جناب همسر گفتنش خیلی دلچسب بود… گفته بودم به انرژی اش نیاز دارم. -خوبم… تو خوبی؟ خندید: -عاالیم… کجایی عشقم؟ گردنم رو ماساژ دادم و گفتم: -هنوز ستادم… تو کجایی؟ سوالم رو با سوال جواب داد:
-امیرعباس نهار خوردی؟ انقباض معده ام یاداوری کرد که هیچ چیز نخوردم. -می خورم… وقت هست. چند لحظه سکوت کرد و گفت: -پس نخوردی… حتما بخوری ها باشه؟ خیله خب من باید برم امیر… کاری نداری؟ تماسش کمی مشکوک نبود؟ -نه مراقب خودت باش. -باشه… تو بیشتر… بوسیدمت اونم زیااااد. لبخندم رو حفظ کردم: -به خدا سپردمت . تماس رو قطع کردم و روی صندلی ام نشستم… فقط صداش برای بهتر شدن حالم کافی بود… اخ چه قدر نیاز داشتم عطرش رو از گردنش بو بکشم…