دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر دست درازی عمویش، بعد از پانزده سال برمیگردد و با یادآوری خاطرات کودکیش تلاش میکند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…
خلاصه رمان وسوسه های آتش و یخ
می دانستم کینه عمو از کجاست و از چه می سوزد… از زمانی که دایی هایم آمده بودند او در مقابلم جبهه گرفت. خیلی وقت است از حرف هایی که بین من و دایی هایم زده شده گذشته است… با اینکه عمو چیزی از جزئیات حرف های ما نمی داند ولی وقت و بی وقت تلاش میکرد مرا متقاعد کند که من از دایی هایم در مورد ارثیه مادرم پرس و جو کنم و از آنها طلب ارث مادرم را بکنم و هر بار که او حرفش را پیش می کشید من هم در جواب می گفتم: باشه هر وقت وقتش شد پیگیر میشم و همه رو میگیرم. او حس می کرد که من به او جواب سر بالا میدهم
و توجهی به حرف هایش ندارم که البته چیزی غیر از این نبود…. با این حال پیشنهاد داده که در صورتی که هر چه زودتر اقدام کنم نگران چیزی نباشم و او خودش همه اموالم را برایم مدیریت می کند ولی بازهم جواب درستی از من نشنید. بودن دایی هایم در همان مدت کوتاه کمک بزرگی به من کرد… آنها چشم من را نسبت به بسیاری از مسائل باز کردند با اینکه مدت زمان طولانی است که از رفتنشان گذشته ولی در طی دو سه ماهی که اینجا بودند دیدارهای فقط و بی وقت شان باعث شد من بتوانم بهتر اطرافیانم را بشناسم. بیشتر مواقع بعد از
تعطیل شدن مدرسه یا دایی سعید یا دن مدرسه با داد دایی مسعود را میدیدم یا گاهی وقت ها هر دو با هم به دنبالم می آمدند. در همان زمان ها بود که به من پیشنهاد دادند. اگر تمایل دارم وکیل پدرم را هم از نزدیک ببینم… هر چند که آنها پیشنهادشان فقط در حد آشنایی بود و بیشتر قصد داشتن من خود روزنه ای را پیدا و خود پیگیر کارهایم شوم… ولی آن ها با آشنا کردن من با وکیل پدرم کمک بزرگی به من کردند. شاید قصدشان فقط یک معرفی کوتاه بود ولی بعد از رفتنشان رابطه ام با وکیل پدرم بیشتر شد و فهمیدم آدم قابل اعتمادی است…
دانلود رمان کینه کش از راز انصاری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سال ها پیش، نامزدم که ازش یه جنین دو ماهه باردار بودم، قبل عقدمون کشته شد… هیچکس به جز آذرخش نمی دونست من باردارم و بعد از چهلم برادرش، عقدم کرد تا بچه ام حلال زاده باشه… سر سفره عقد شرط گذاشت که بعد از هفت ساله شدنِ بچه، منو طلاقم میده و برادر زاده اش رو تنهایی بزرگ میکنه… اما حالا….
خلاصه رمان کینه کش
عجول و بی دقت گام بر می داشت و آنقدر تند می رفت که حس کرد، عضلات پشت ساق پای اش منقبض شده اند. نفس نفس میزد و چیزی به باقی مسیر نمانده بود… شاید کمتر از صد متر. جای شکر اش باقی بود که خودش توانست مسیر را در پانزده دقیقه برسد. از مقابل گالری فرش بزرگ و چشم نوازی که در حوالی رستوران شان بود، گذشت. ناگهان خودرویی که کمی جلوتر بود، به سمت دخترک دنده عقب گرفت… دیگر خیلی دیر بود برای کنار کشیدن تن و بدن ظریف اش. با چشمان گشاد شده به خودرو
خیره شد و بی هوا جیغ کشید. سرش گیج می رفت و کمر اش تیر می کشید. راننده خودرو سرعتش را کم کرد و محکم روی ترمز کوبید اما خیلی به مهرو نزدیک شده بود و لحظه ای بعد تن دردناک دخترک روی آسفالت داغ افتاد. سرش گیج می رفت و کمر اش تیر می کشید. مردم دور اش جمع شدند اما راننده با بی رحمی تمام گاز داد و از محل تصادف دور شد. زنی ادعا داشت که پلاک خودرو را برداشته و زن دیگری تقاضای تماس با آمبولانس داشت. مهرو اما نگران دیر رسیدن و اخراج شدن از رستوران بود!! کف
دستانش را به زمین فشرد و نیم خیز شد. درد زیادی نداشت و گمان نمی کرد آسیب جدی دیده باشد. ناگاه یکی از زنان اطراف اش گفت: یه شیر پاک خورده پیدا نمیشه این طفل معصوم و ببریم بیمارستان ؟! _خوبم… خوبم خانم چیزیم نیست… شلوغش نکن!! آذرخش که تازه قصد ورود به فرش فروشی اش را داشت، با دیدن جمعیت نزدیک گالری اش جلو رفت. رو به مردی پرسید: _چیشده ؟؟ چرا اینجا جمع شدین؟! _والا یه ماشین زد به این دختر طفلی و فلنگ و بست. آذرخش با دقت به چهره دخترک خیره شد اما او را نشناخت…
دانلود رمان دورگه خونخوار از مائده شوندی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم ادرینا..دختری خشن و ترسناک..از جنس یخ..این دختر دلیل هم برای این که خشن و ترسناک هست هم داره..دلیلش پدر مادری هستن که اون رو از قلمرو و بُعد دنیاس خودشون با کتک و درد پرت کردن بیرون! اونم تو سن ۱۸ سالگی که معلوم میشه کی قدرت پادشاهی رو داره.
خلاصه رمان دورگه خونخوار
سعی بر آروم کردن خودش داشت همه رو حس میکردم و میفهمیدم..بعد از چند دقیقه که فقط داشت با خودش کلنجار میرفت گذشت و من ریلکس نگاش میکردم که آرمان به حرف اومد: معنی این کارات چیه؟! واسه چی همچین کاری میکنی هااااااا؟! ها آخر رو با داد گفت که باعث عصبانیتم شد… با یه حرکت از جام بلند شدم شیشه توی دستم به سمتش پرتاب کردم که دقیقا خورد به گلدون کنار صندلیش درست همونطور که نشانه گرفته بودم..
آتریسا با این کار من هین بلندی کشیده بدو بدو رفت سمت برادرش..من_ ببین پسر جون فکر نکن با این کارات داری بزرگیت رو نشون میدی تو حتی انگشت کوچیکه منم نمیشی فهمیدی!!! جمله آخر رو بلند و تهدید آمیز گفتم ادامه دادم: حواست به خودت باشه ایندفه به گلدون کنار دستت خورد مراقب باش که خودتم مثل این گلدون خورد و خمیر نشی!! کل حرفام روبا تهدید خیلی غلیظی گفتم… برگشتم سمت اهور که تمام مدت با سکوت بهم خیره شده بود نگاه کردم….
رفتم سمتشو روش خم شدم بوسه ای روی لپش زدم… تو گوشش زمزمه کردم: میدونی که حتی بیشتر از هر کسی قبولت دارم و دوست دارم پس لطفا تو دخالت و یا شلوغش نکن باشه اهورییییییی؟! اهور لبخندی زد و بوسه رو لپم زد و گفت باشه قشنگم برو استراحت کن…چشمام و بستم تونستم آینده و چیزی که تو ذهنش بود رو بخونم… میدونستم میدونستممممم!!! وااااایییی چقدر خوبه که بفهمی هنوزم تنها نیستی!! سفت بقلش کردم دم گوشش پچ پچ کنان گفتم: میدونستم هیچ وقت تنهام نمیذاری!
دانلود رمان الماس جادویی از سلما علیزاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری خوشگل و مظلومی که نیمه شب به یک جنگل بزرگ میره و گیر یک خوناشام اصیل که پادشاه همون جنگل بزرگ هست میفته و طی اتفاقاتی ملکه اونجا میشه و هر روز به یک طریق از پادشاه دلبری میکنه…
خلاصه رمان الماس جادویی
دقیقا رو به روی همون جنگل بودم همون جنگل به ظاهر ترسناک! همینجا به خودم قول میدم یه روز حتما به این جنگل برم. همینطور که به جنگل و درخت های عجیب و غریبش نگاه می کردم دوباره حس کردم یه چیزی مثل برق و باد از توی جنگل رد شد! نکنه واقعا حرفای مردم راست باشه و اینجا پر جن و ارواح باشه؟ ولی جن و ارواح مال قدیما بود و الان وجود نداره! برای احتیاط بسم اللهی زیر لب گفتم که اینبار صدای خش خش درختا اومد. حس می کردم درختا هم چشم دارن و به من زل زدن! حتما حرفای بقیه هم روی من تاثیر گذاشته! تک خنده ای به خاطر افکارم کردم و به قدم زدنم ادامه
دادم که باز صدای خش خش اومد اینبار واقعا ترسیدم! آدم یک بار توهم میزنه دو بار توهم میزنه پشت سر هم که توهم نمیزنه… شاید هم یه انسان باشه و قصد ترسوندن من و داشته باشه. با این فکر با شک با صدای بلندی گفتم: کسی چند لحظه منتظر موندم ولی خبری نشد و دوباره اون صدای خش خش رو نزدیک تر حس کردم دیگه واقعا داشتم میترسیدم. ترسیده از جنگل فاصله گفتم و با قدمای تند به سمت خونه رفتم. ذهنم درگیر چیزی بود که دیدم! با گفتن اینکه اینا همش توهمه خودمو آروم کردم و وارد خونه شدم. _ سلام مامان. + سلام. _ کو بابا؟ + مطب هست دیگه. بابام دکتر مغز و اعصاب بود…
اونقدر ذهنم درگیر توهمات بود که به کل فراموش کرده بودم. _ یادم نبود… من میرم لباسم و عوض کنم. کمی نگاهش و توی صورتم چرخوند و بعد زمزمه کرد: باشه برو. به سمت اتاقم رفتم و بعد از تعویض لباسم جزوه دانشگام رو از توی کیفم در آوردم و مثل همیشه روی میزم که کنار پنجره بود نشستم رو به روی خونه ما خیلی سرسبز بود. خیلی خوشگل بود برای همین هروقت به اونجا نگاه می کردم آرامش می گرفتم. سمت چپمون کلا بیابون هست و اگر کمی جلوتر بریم همون جنگل عجیب غریب رو می بینم! قبل از ما کسایی که توی این خونه بودن از ترس اون جنگل اسباب کشی کردن و رفتن…
دانلود رمان سیگار نقره ای از فاطمه تابع بردبار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شعلههای آتش انتقام بیامان زبان میکشند و خون چنان در رگهای آدریانای خونخواه به جوشش میفتد که دیگر چیزی جلو دارش نیست. دستهای زیادی پشت پرده نشستهاند و سیگارها را نخ به نخ به آتش میکشند، زندگیها را میسوزانند، چشمها را به اشک مینشاند و قلبها به خون مینشند. حال، دلدادگی که به میان میآید، جنون جان میگیرد و خشم رنگ میبازد. دستها در هم میپیچند و التیامی برای سوختگیها میشوند.
خلاصه رمان سیگار نقره ای
حس خنثی بودن رو داری، وقتی تو خودتی و خودت تو این تنهایی شب. بوم نقاشی رو میذاری جلوت و قلمت رو برمیداری، تا شاید خودت بتونی سرنوشتت رو رقم بزنی. قلمت رو آغشته به رنگ سفید میکنی، تا دنیات از سیاهی ها دور باشه. اوّلین نقش سفید رو روی بوم میکشی، یکی از راه میرسه و سطل رنگ سیاه رو برمیداره، رنگ سیاه رو یه ضرب روی بوم میریزه، حالا دیگه رنگ سفید، توی سیاهی محو شد… خنده های از ته دل هم محو شد… رنگ خاکستری رو بر میداره، این دنیا همه چیزش تیره هست…
حتی آدمهاش! رو صفحه ی سفید، چهارتا آدم کشید که همه با لبخندهای تلخ، به هم نگاه می کردن. خب دست خودشون نیست که به دنیا اومدن و تو این دنیای تیره و تار قدم گذاشتن، ولی دست خودشون بود که مثل بقیه، بد بشن یا نه! اونا راه اول رو انتخاب کردن… بد شدن… سازه های زندگی بقیه رو خراب کردن و خودشون با غرور، روی خرابه ها راه رفتن و زندگی جدیدی برای خودشون ساختن. ولی اونا نمیدونن سازه هایی که ساختن خراب میشن! پا روی پا میاندازن و در انتظار باخت بقیه.
پوزخند میزنن و اولین نفر خودشونن که میبازن! باران نم نم می بارید. آدریانای هشت ساله دست در دست پسر عموی دوازده ساله اش، لی لی کنان به طرف خانه می رفتند و هر کدام در دنیای شیرین کودکانه ی خود، غرق بودند. چتر رنگارنگی که به درخواست آدریانا بسته شده بود، د رحالی که از آن قطرات ریز و سرد باران می چکید در دست جک، تکان تکان میخورد. آدریانا که چند روزی بود موضوعی ذهن کودکانه اش را به خود مشغول کرده بود، بی مقدمه لب باز می کند و درحالی که به جک نگاه می کند می گوید…
دانلود رمان ناز نیاز از ن. امیدیان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان در مورد یه دختر به اسم نازنین و یه سرگرد به اسم علی هستش رمان از زبان این دونفره اول رمان با قتل دوست نازنین شروع میشه علی تو تحقیقاتش به نازنین می رسه و بعد می فهمه که نازنین و مقتول باهم دوست بودن جریاناتی اتفاق میوفته و نازنین برای پیدا کردن قاتل دوستش با پلیس همکاری می کنه و با علی محرم میشه و…
خلاصه رمان ناز نیاز
قطره های آب رویه جسمم سر می خورد خودم رو بغل کردم… تنم یخ زدم هنوز می لرزید. اما هنوز هم قلبم تند می زد…کمرم تیرهای ملایمی می کشید… گونه هام سرخ بود…شرم ؟ نه داغ بودن… پاهامو تو شکمم جمع کردم و خزیدم گوشه حمام که دیوار ها از کاشی های سفید رنگ بود… خطوط موهوم صورتی زنگشون رو نروم بود…صدای لعنتیش رو بغضم خط انداخت. هق زدم خیلی گریه کردم…
میگن همه ادمای این دنیا این پشیمونی رو تجربه می کنند. این عذاب وجدان رو پووف حداقل تنها بودم… فقط و فقط تو این احساس…به رنگش خیره شدم… باز حط افتاد تو ذهنم مثل صحنه ای که یه فیلم ویدئویی رو با سرعت به عقب بر می گردونی. من می مردم… بی شک… و چونم از بغض لرزید… روی تخت رفتم، پتو رو دور خودم پیچیدم. خیسی موهام خنکم کرد. می خواستمش، اه لعنتی… قطره قطره اشک می چکید…
دانلود رمان شقایق خزان دیده از زینب حائری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شقایق خزان دیده داستان دختری است به نام شقایق که از طرف خانواده اش به شدت با کمبود محبت روبروست در این بین با خواهر و برادری به نام مهتاب و شهاب آشنا میشود و طی دوستی با آنها به راز بزرگی در زندگی اش پی میبرد و توسط شهاب مسیر زندگی اش تغییر می کند، رمان عاشقانه و پر از ماجرا که ذهن مخاطب را درگیر خود می کند، قصه عشق دو عاشق دلباخته، گاه اشک و سوز هجران و گاه شور و شوق دیدار.
خلاصه رمان شقایق خزان دیده
زمستان بود و سرما بیداد م ی کرد. خورشی د در جایگاه بعد از ظهر قرار داشت. با اینکه خیلی می خواست قدرت نمایی کند و حضور خود را در پهنه آسمان اعلام دارد. ولی هرچه بیشتر سعی می کرد کمتر موفق می شد. برف سفید ی که سراسر زمین را پوشانده بود اشعه ها ی کم رمق خورشید را ه م که به سختی خود را به زمین رسانده بودند منعکس می کرد و به صاحبش پس می فرستاد. با اینکه خورشید در آسمان بود اما گرمی و حرارتی احساس نمی شد.
همین موضوع رفت و آمد را تا حد زیادی کاهش داده بود. شقایق از اتوبوس پیاده شد هرچند تا منزل راه زیادی در پیش داشت ولی دلش می خواست در خلوت خیابان و کوچه ها قدم بزند و به این طریق ناراحتی های درونش را تسلی دهد. ناراحتی هایی که هر روز دامن گیرش بود و در نظر او هیچ وقت تمامی نداشت امروز صبح نیز با همین وضع منزل را ترک کرده و به دانشگاه رفته بود. مدتی هم که در دانشگاه بود با اینکه به علت مشغولیت درس کمی اوضاع را فراموش می کرد.
ولی باز غم و اندوه در اعماق روحش آزارش می داد. او همانطور در کوچه های پوشیده از برف قدم برمی داشت و بی آنکه خود متوجه باشد پیش می رفت. تنها چیزی که اجازه نمی داد او از محیط اطرافش غافل بماند سوز سرد ی بود که به صورتش می خورد و تا مغز استخوانش نفوذ می کرد. کمی دیگر که رفت به خم کوچه ای رسید. اما هنوز چند قدم بیشتر مسیر کوچه را طی نکرده بود که پایش روی یخی سر خورد و او را محکم به زمین زد، به طوری که تمام کتاب هایش از لای کلاسور به روی زمین افتاد…
دانلود رمان پیشگویی نحس (جلد اول) از معصومه کاظمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ملکه ای از سرزمین پریان ناخواسته پا در قلمرو ممنوعه ای می گذارد که تنها راه خروجش خواندن پیشگویی نحسی است که سرنوشت ها را دگرگون می سازد، درست زمانی که خودش در مرکز فاجعه قرار دارد….
خلاصه رمان پیشگویی نحس
شب از نیمه گذشته بود ستاره ها در آسمان قلمرو ممنوعه چشمک می زدند جنگل در سکوت به سر میبرد تا مبادا گرگ زیبایش از خواب بپرد، آروس سفت شدن جنینش را حس کرد و دردی که در تمام بدنش پیچید در خواب ناله می کرد حس له شدن داشت گویی آن کتاب سخن گو او را با شاخه های بی برگش میزد و با آن مار وحشتناک خود را به دور او می پیچید با درد چشم گشود به سختی لب زد دومان… دومان و اینبار درد سخت تر به سراغش آمد پنجه هایش را در خاک فرو کرد و روزه ای از درد سر داد، او فقط پنج ماهش بود و دلیل این بی تابی جنینش و درد شبانه را نمی دانست،
وجود مه را به دور خود حس کرد بی قرارتر نالید یک بلایی داره سر بچه ام میاد، دومان لطفا نجاتم بده و باز روزه ی دردناک دیگری کشید، دومان سریعا تغییر شکل داد و دستش را بر روی شکم آروس گذاشت، حرکت جنین زیر دستش به خوبی مشخص بود که یکباره دستش را کنار کشید و از حرکت ایستاد، آروس در خود مچاله شد بی تاب از درد پرسید: بچه ات داره به دنیا میاد ته نه دومان یک کاری بکن نباید بچه ام الان به دنیا بیاد. دومان دوباره دستش را حرکت داد چند ورد را زیر لب خواند نوری از سرانگشتانش به دورن شکم آروس رفت و با مهربانی شروع به صحبت کرد چند روز صبر کن دختر کوچولو…
فقط چند روز منتظر باش اگر الان به دنیا بیای یک خطر بزرگ تهدیدات می کنه لطفا به حرفم گوش کن. درد درونش از بین رفت و آروس با تعجب به دومان خیره شد و گفت: چیکارش کردی که یهویی آروم شد؟ فقط باهاش حرف زدم اونم گوش کرد انگار حرف همدیگرو خوب می فهمیم، آروس یک قول بهم بده. چه قولی؟ اجازه بده وقتی به دنیا اومد کنارش باشم. تو حالت خوبه؟! دومان به خودش آمد حق با آروس بود یک مه سرگردان چرا باید در کنار شاهدخت پریان باشد، نفس عمیقی کشید و در جواب آروس سر تکان داد و گفت: من میرم دنبال بانو لیزا برگشتنم چند روزی طول می کشه…
دانلود رمان نقاب شیطان از ملیکا شاهوردی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تو یه شب اتفاقی شاهد یه قتل شدم. اون قاتل کسی نبود جز تکین موحد، کسی که بهش میگفتن کابوس… یه قاتل اجاره ای… یه مرد خشن و بی رحم که خون مردم رو مثل شربت مینوشید. فکر می کردم خلاص شدم از دستش، اما همه چی زمانی شروع شد که توسط همون جلاد دزدیده شدم…
خلاصه رمان نقاب شیطان
با دستای لرزون در حیاط رو باز کردم و رفتم داخل. نفس عمیق کشیدم و به پشت در تکیه دادم. چند ثانیه کوتاه چشم هام رو بستم. امید نداشتم که بتونم زنده و صحیح و سالم مجدد برگردم به این خونه، اما خدا باز هم مثل همیشه پشتم بود. با لبخند به آسمون نگاه کردم. -چاکرتم اوس کریم! چادر رو از سرم در آوردم و گرفتم دستم. خواستم برم سمت خونه که چشمم به جلوی در خورد. مثل همیشه نعشه کرده بود و لش شده بود تو حیاط. ناخون هام رو کف دستم فشردم و رفتم جلو. خواستم از کنارش رد شم که صدای کش دارش به گوشم رسید. -کجا بودی ورپریده! پوزخندی کنج لبم نشست.
این سوال برام بیشتر از بیش مضحک بود! -کجا بودم؟؟؟ !!! خم شدم سمتش. -زمانی که تو پای منقلت پی عیش و نوشی، من واسه یه لقمه نون سگ دو میزنم. پس به پای من نپیچ که بعد می پیچم بهت مشتی! با نفرت به صورت کریهش نگاه کردم. -مامان کجاست؟؟ بی خیال شونه ای بالا انداخت و با دستش آب دهنش رو پاک کرد. -کپیده! با چندش زیر لب زمزمه کردم: -کاش تو هم واسه همیشه سینه قبرستون بکپی ما یه نفس راحت بکشیم. بند کوله ام رو تو مشتم فشردم و از بالا نگاهش کردم. -کمتر بکش این وامونده رو بتونی سر پا بمونی حداقل، فرار نمی کنه از دستت! حرفم رو زدم و بدون
این که منتظر جوابش بمونم به سمت خونه حرکت کردم. پرده رو کشیدم کنار و رفتم داخل. -مامان؟؟ کجایی! به سمت اتاق رفتم و در رو باز کردم. جاش رو یه گوشه، نزدیک پنجره انداخته بود و ظاهرا خواب بود! با مکث به سمتش رفتم، خم شدم و بوسه ای به گونش زدم. -سلام تاج سرم! بی حال چشم هاش رو باز کرد. -آهو، اومدی دخترم؟خندیدم. -نه نیومدم هنوز، روحمه داره باهات گپ میزنه ! کنارش نشستم. -چرا انقدر زود خوابیدی؟ پتو رو کشید کنار و نیم خیز شد. یکم حال ندار بودم! ابروهام رو تو هم کشیدم. -چت بود؟ خوبی الان؟ سرش رو تکون داد. -خوبم مادر، نگران نباش. نفس آسوده ای کشیدم…
دانلود رمان پریشاد از مهیاس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری شاد و زیبا که در ارتباط با خوابهایی که می بیند با یکی از موجودات ماوراء الطبیعه دوست می شود و به او که طلسم شده و نمی تواند در زمان سفر کند و به دنبال گمشده خود بگردد کمک می کند. او به دنبال پرده برداشتن از رازی بزرگ به زمان قبل از انقلاب برمی گردد و اتفاقات، ترس ها و عشق را در این سفر تجربه می کند…
خلاصه رمان پریشاد
توی دلم ازاینکه یکی هست نگران حالمه، کیلوکیلو قندآب شد. خنده م گرفت و گفتم: ممنون که به فکرمی. خودشو جلوکشید و دست دور شونه های من انداخت وگفت: دفعه ی اول که توی اون خیابون تاریک با کریم ازدست اون اوباش نجاتت دادیم و توجای تشکرطلبکارهم شدی ،گفتم
چه دخترسرتق ویک دنده ای! هردختر دیگه ای جای توبود ازترس گریه ش
می گرفت. اما تو وایستادی به اره دادن و تیشه گرفتن بامن و کریم. دفعه ی دوم وقتی اومدم عیادت کریم که سرما خورده بود، ازتوجهی که برای کریم
خرج می کردی حسودیم شد.
همش خودمو جای کریم تصور می کردم دلم می خواست تمام توجهت به من باشه اما من آدم نامردی نبودم که به رفیقم خیانت کنم و لقمه ی اونو از چنگش در بیارم. کریم تو رو سهم خودش می دونست. توی عروسی سالار تو منو ندیدی ،یعنی به چشمت نمی اومدم که ببینی. اما من تمام حواسم به تو بود. من وکریم برای آوردن شام به حیاطی که مجلس زنونه اونجا برگزار میشد اومده بودیم . بیرون منتظربودیم تا برای کمک صدامون کنن. پرده ی اتاق خانوما کنار رفته بود. چشمم به تو افتاد که توی اون لباس قرمز مثل الماس می درخشیدی .
یه آن آرزوکردم یه وقتی برسه که تو مال من باشی. زن من… عشق من… مال خود خودم. اون موقع بعید می دونستم که یه روزی خودکریم این موقعیت رو نصیب من کنه. وقتی روح انگیز بانو پیشنهاد محرمیت من و تورو داد، شوکه شده بودم. نمی دونستم چه جوابی بدم. حالا که کنارمی از من نخواسته باش احساساتی نشم، نبوسمت، به آغوش نکشمت .به مولا که به همین اندازه ازت سهم داشته باشم راضیم. ادعای فراتری ندارم. من تشنه ی محبتم پریشاد. سنی نداشتم که مادرمو ازدست دادم…