دانلود رمان جادوی سیاه (جلد دوم) از پرستو_س با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در جادوی سیاه، دوقلو های مانا با نیروی مرگ و زندگی دزدیده شده و همه برای پیدا کردن اون ها متحد می شوند اما…
خلاصه رمان جادوی سیاه
هانی:::::: کارین خیلی عصبی بود. به من پشت کرد و به بیرون پنجره خیره شد. دست امیر را گرفتم و سعی کردم تمرکز کنم… پسرا … با شست دستش دستمو نوازش کرد. یه حس نوستالژی اومد سراغم… اما نمی خواستم کارین از کوره در بره توجه نکردم که از ذهنم نخونه اما یهو یه حجم از خاطرات مشترکم با امیر… امیر داشت به خاطراتمون فکر میکرد و اونا میومد تو سر من… خواستم ذهنمو ببندم که کارین نبینه اما سریع تر از من کارین بود که همون مشت معروفش را ایندفعه به جای دیوار رو صورت امیر پیاده کرد…
کارین رفت سمت امیر که رو زمین افتاده بود و منم رفتم جلوش وایسادم. “کارین… تو ناخداگاهش بود…” چشماشو ریز کرد و به من نگاه کرد و تو ذهنم گفت “چرا برات مهمه؟” تو ذهنش جواب دادم ” مهمه اما نه اونجور که فکر میکنی.. مهمه همونطور که تو نگران کنی” هستی و بهش فکر میکنی چند لحظه همینطور بودیم. امیر کم کم جرئت کرد تا بلند شه و کارین گفت ” اگه کارت تموم شد برگردیم ” سر تکون دادم و رو به سروش گفتم مرسی. خواستم برگردم سمت امیر که دیدم تو اتاق خودمونیم… کارین منو
برگردوند سمت خودشو گفت ” هانی… به خدا میکشمش… الان کنترل اعصابمو ندارم، نزدیکت ببینمش زنده نمیمونه…” خواستم جواب بدم که غیب شد… خواستم تو ذهنش بگم که دیدم بسته است… تو این شرایط آشفته… تو این غم و درد… فقط دعوا با کارینو کم داشتم. دراز کشیدم رو تخت و برای اولین بار به خودم اجازه دادم با صدای بلند گریه کنم شاید غمی که تو دلم بود سبک تر شه. امیر::::: یکم طول کشید تا بفهمم چی شده… یهو بلند شدم و رفتم سمت سروش که با تعجب نگام می کرد و رو مبل نشستم….
دانلود رمان ملکه شیطان (جلد دوم) از مهدیه داوری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تقابل عشق و جنون!! دختری که برای یافتن رازی، جانش را پیشکش اصیل زاده ای چشم طلایی، ملقب به «شیطان» دنیای مافیای ایتالیا، مردی که سایه اش رعب و وحشت و قهقهه هایش سراسر جنون است می کند و نتیجه اش…. تغییری بزرگ برای دختری که شکننده و آسیب دیده بود…. حالا بر دنیای کثیف و تاریک مافیا…. شیطان با ملکه اش حکمرانی می کنند. ادامه رمان عشق شیطان…
خلاصه رمان ملکه شیطان
با بلند شدن دوباره صدای گوشیم، به سختی از زیر متکا بیرون کشیدمش، دقیقا وقتی که میخواستم تماس رو وصل کنم قطع شد!! پوفی کشیدم و اومدم پرتش کنم روی تخت ولی با دیدن چیزی چشمام گرد شد!!! تاریخ گوشیم به صورت افتضاحی به مشکل خورده بود، چون از اونجایی که من یادمه امروز صبح ۲۴ ژوئن بود ولی حالا گوشی من داره ۲۵ ژوئن رو نشون میده!! یهو با چیزی که توی ذهنم اومد، سرمو چرخوندم و سریع به سمت لپ تابم رفتم و صفحشو روشن کردم با دیدن تاریخ آه از نهادم بلند شد،
۲۶ ساعت بی وقفه خوابیده بودم و حالا مثل یک مرده متحرک شده بودم. لعنتی به جنیفر و اجدادش گفتم و نگاهی به سابقه تماس گوشیم انداختم. ۶۳ تا میسکال از کت و ۱۷ تا از سوفیا و ۵ تا هم از یک خط ناشناس! در حال فکر کردن ب شماره ناشناس بودم که تلفن توی دستم لرزید «کت» جواب دادم «الو؟» کت: «سیانا خودتی دختر؟ چرا جواب نمیدی؟ دلم کلی ب شور افتاد و… » وسط حرفش پریدم و گفتم «سلام کت» با صدای گریه کاترینا متعجب به صفحه گوشی زل زدم، کت «واقعن که سیانا چرا جواب
نمیدی من دارم از دلشوره میمیرم، دیشب نیومدی سرکار، رابرت داشت میمیرد ازحرص!! من دق کردم، بهتم که زنگ میزنم بعد ۳۰ ساعت گوشیتو جواب نمیدی؟ میدونی چه قدر ترسیدم بلایی سرت نیومده باشه آدرس خونتم نداشتم…» و بلند تر زد زیر گریه. متحیر گفتم «آروم باش کت… من مریض بودم یعنی قرص خوردم و خوب میدونی ک…» کت: «خاک بر سرم سیانا مریض؟ ها؟ چت شده بود؟ الان خوبی؟ میخای بیام پیشت؟ بدو بدو آدرس بده.!» و صدای خش خشی رو از اونور خط شنیدم که حدس زدم کت داره لباس میپوشه!!!
دانلود رمان به سرخی لب های یار از فاطمه بامداد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یلدا دخترچاق وافسرده ایِ که سال ها به خاطر چاقیش توسط همه مسخره شده و سال ها تنها زندگی کرده و در حسرت عشق بوده تنها ارزوش خلاصی از این وضعیتش اون برای رسیدن به ارزوهاش و مدل شدن با پیشنهاد رفیقش تصمیم میگیره اسلیو معده انجام بده که با مخالفت شدید پدرش مواجه میشه با اصرارهای مکرر یلدا پدرش شرطی جلوی پاش میذاره که یلدا مجبور به ازدواج سوری میشه. امیر صدرا نیک زاد یکی از بهترین جراح های اسلیومعده فردی که عشق براش هیچ مفهومی نداره به اجبار پدرش مجبور میشه ازدواج کنه تصمیم میگیره با یلدا سهرابی که یکی از بیماراشه…
خلاصه رمان به سرخی لب های یار
به زور ازجام بلندشدم و لباسایی که قرار بود برای شب بپوشم رو برداشتم وارد حمام شدم. ز یر اب ولرم ایستادم و مشغول شستن خودم شدم یک ساعتی حمام کردنم طول کشید. وقتی کامل راضی شدم ازحمام خارج شدم باحوله سفید رنگم تنم رو خشک کردم لباسم که یه تونیک راسته مشکی کارشده بود رو با شلوار جذب مشکی تنم کردم موهام رو با حوله نیمه خشک کردم و برس کشیدم و ساده بالای سرم بستم برای اینکه زنعمو بهم گیر نده که به خودم نمیرسم ارایش کاملی کردم که بیشتر از همه خط چشم مدل
گربه ایم پشت چشمم و رژ قرمز مات مایعم تو چشم بود. از اونجایی که پوستم خیلی سفید بود و بدون حتی یه لک کوچیک نیازی به کرم پودر نداشتم بعد از اینکه همه چیز رو اوکی دیدم باعط شکلاتم دوش گرفتم و از اتاق خارج شدم با دیدن مامان که کت دامن رسمی ابی نفتی تنش بود و ارایش ملایمی هم داشت لبخند زدم، بابا کت شلوار همرنگ لباس مامان با پیراهن کرم رنگی تنش بود یاشار تیپ اسپرت طوسی زده بود کنار مامان نشستم که با لبخند بهم نگاه کرد لبخندش رو با لبخند جواب دادم و لب زدم:
مامان. _جانم؟_مطمئنی فقط عمو اینا دارن میان؟ _اره چرا اینو پرسیدی؟_اخه پس چرا انقدر رسمی لباس پوشیدید؟؟ با این حرفم بابا و مامان لبخندشون بزرگتر شد و اخمای یاشار بیشتر تو هم گره خورد. کسی چیزی نگفت تا اینکه با صدای اف اف کبری سریع در خونه رو باز کرد و گفت: _اومدن. همه برای استقبال جلوی ورودی خونه ایستادیم که با اومدن عمو وزن عمو لبخند زورکی و پر ترسی زدم که عمو بعد از روبوسی با بابا و یاشار با مامان دست داد و بعد هم با من دست داد و با لبخند لب زد…
دانلود رمان آغوش آتش از مریم روح پرور با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه یه محله رو کنه، اما مدام به بنبست میخوره، چون با زرنگ ترین مرد دنیا طرفه…
خلاصه رمان آغوش آتش
الهی من قربون تو بشم، بیا آروم برو تو این جعبه یه وقت نشکنیا! نهال خندید و گفت: -هر کی ندونه فکر می کنه هندی هستی انقدر به گاو علاقه داری. -بده اون چسبو. نهال چسب پهن را سمتش گرفت و گفت: -محمد گفت فردا عصر یه ماشین میاره بارا رو ببریم -خب می گفتی امروز عصر بیاد دیگه، من فردا کلی کار دارم به جون گاو. -خود بیچارشم کار داره دیگه، کلاس خصوصیاشو باید راه بندازه. این هفته بگذره باید مثل گاو کار کنم. -خب یه هفته مرخصی گرفتی معلومه دیگه. از جایش بلند شد و گفت: این فرشم دیگه
وقتی داریم میریم جمع کنیم وگرنه جای نشستن نداریم نهال سر تکان داد و او جلوی آینه ای که برای خود خانه بود ایستاد و گفت: -هی نهال خانم تا آخر ماه ماشین جونم میاد زیر پام. -مبارک باشه اما پروا هنوز که ماشینت نیومده، بیااز الان به فکر فروختنش باش. پروا با حرص چرخید دست به کمر ایستاد و گفت: -چرا؟! -صد بار گفتم، قسطش سنگینه، آقای مرادی لطف کرد اومد چک گذاشت اما پروا اگر نتونی هر شش ماه هفت میلیون جور کنی، اون بیچاره رو بدبخت می کنی. نترس بدبخت نمیشه، من می تونم
پولشو بدم، شش تا چکه دیگه. -آخه فقط اینو نداری که، اون وامی هم که گرفتی دادی پیش پول همین ماشینه قسطش خدا تومنه، آخه تو پرا انقدر بلند پروازی؟! -ببین نهال خانم بذار بهت یه نصیحت کنم، بلکه به دردت بخوره زودتر با این آقا محمد به یه جایی برسی بری سر خونه زندگی خودت. -بله بله گوشم با شماست. پروا چهار زانو رو به روی نهال نشست و گفت: ببین عزیزم اول این که وام گرفتم، دارم قسطشومیدم، پولشم حیف و میل نکردم دادم پیش پول یه ماشین خوشگل، بعدم آقای مرادی جونم چک گذاشته و…
دانلود رمان حوالی راش پیر از طاهره_الف با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
افرا دختر یک شهید جنگل است: تنها فرزند یک پدر جنگلبان تنها فرزندش را می گیرد و می رود به دهستانی در دل دامنه های شمال. شغل پدر را در پیش می گیرد و کم کم خو می کند با اخلاق های عجیب مردم ساکت. ولی گذشته، آن بند بریده نشده، آن سند بلاتکلیف مانده، به دنبالش می آیند آن هم درست وقتی که دارد در حال، در اکتون زندگی اش، عشق را پیدا می کند در حوالی راش پیر، نهالی تازه و ظریف روبیده است در حالی که درخت کهنسال خشک هنوز سرپاست و رویش سایه می اندازد. و افرا مانده است بین دوراهی: راش عمردار را تبر بزند یا مرگ نهال را به تماشا بنشیند؟
خلاصه رمان حوالی راش پیر
– لالا لالا گلم باشی! عزیز و همدمم باشی! آنقدر حواسش پرت بود که ادامه ی شعر لالایی را به یاد نمی آورد. از لای پرده ای که به قدر چهار انگشت کنار رفته بود، تاریکی را می پایید و لالایی خواندنش تبدیل به زمزمه ای نامفهوم، بی کلمه و آهنگین شده بود. آرین بی توجهی و دور بودن مادرش را می فهمید مات بودنش به جایی در ظلمات بیرون را. طپش نامنظم قلب او و جدیت نفوذ ناپذیرش را حس می کرد.
و همین ها برای بی تابی کردنش، برای نق زدنش و راضی نشدنش به خوابیدن با صوت ریز و نرم صدای او که به ترانه ای غمگین می مانست، کافی بود. سر و گونه ی کوچکش را به جایی روی سینه ی مادر، آنجا که قلبش مضطرب می کوبید، می مالاند تا بهش بفهماند که دلیل بد قلقی کردن و نخوابیدنش ناامنی ایست که از واکنش های خودآگاه و ناخودآگاه او دریافت می کند! ولی افرا متوجه این ها نبود. حتی بیدار بودن و غرغر پسر کوچکش در این وقت شب برایش عجیب به نظر نمی رسید.
با اینکه از آرین تنبل و خوش خوابش این بی خوابی بعید بود! توی دلش صلوات می فرستاد. استرسش را پنهان می کرد. بی حواس تنش را تاب می داد تا بچه اش را آرام کند و چشم از مردی که در تاریکی ایستاده بود و انگار خانه اش را می پایید، بر نمی داشت. هنوز اونجاست؟ صدای لرزان فاطمه به خودش آوردش. زن، کاملا قالب تهی کرده بود و همین هم به افرا دل و جرات و شجاعت می داد و تحریکش می کرد به خیره سری کردن! نفسش را محکم از راه بینی بیرون فرستاد. آرین را در آغوشش بالا کشید و …
دانلود رمان جوخه بیوه ها از حدیث افشارمهر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوازه ی مخوف ترین دزد قرن توی کوچه پس کوچه های نیویورک پیچیده. شاه دزدی که هیچکس نه اسمی ازش میدونه و نه چهرشو میشناسه…مثل ذاتش چهرش هم توی تاریکی غرقه و هرکسی قیافشو ببینه میمیره.داون کسیه که لقبش رعشه به تن خیلی ها انداخته. جز یک نفر!اریکا عضو شماره یک جوخه ی بیوه هاست، جوخه ای که تمام اعضاش گرد هم اومدن تا با هر ماموریت خطرناکی که بهشون میدن وارد میدون شن. اما ماموریت خطرناک اریکا، نزدیک شدن به شاه دزده تا ارزشمندترین الماس رو ازش بدزده…و اولین ماموریت اون شناسایی کردن شاه دزده.
خلاصه رمان جوخه بیوه ها
نیشخندی روی لب هایم نشست. تانیا احساس می کرد خیلی مرموز و توداره و از همه چیز خبر داره و رییس فکر می کرد همه چیز تحت کنترله و عقل کل اونه اما کاملاً اشتباه می کردند. کسی که هم چشم و گوشش باز باز بود و هم خیلی خوب همه چیز رو تحت کنترل داشت من بودم، اریکا بلک! بطری آب معدنی رو سر کشیدم و به چرت و پرت هایی که رییس برای آروم کردن گروه می گرفت گوش نکردم بلکه نقشه ی توی ذهنم رو بزرگ و بزرگ تر کردم.
در نهایت جلسه به اتمام رسید و من با خیالی بلند پرواز و همچنین خطرناک به خواب رفتم. روز بعد تحقیقات رو شروع کردم و اول از همه جایی رفتم که برای اولین بار اون رو دیدم. باری که وقتی در مورد نقشه ی دزدیدن خزانه صحبت می کردند و من فالگوش ایستاده بودم. بدون این که جلب توجهی کنم روی یکی از کاناپه ها نشستم و کاله هودی ام رو جلوتر کشیدم. همه ی رفت و آمد ها و چهره ها رو زیر نظر گرفتم حدود ده دقیقه به همین روال گذشت و هیچ فردی مشکوک به نظرم نرسید.
نا امید از جا بلند شدم که بروم اما با دیدن مرد گیجی که پشت میز بار نشسته بود از حرکت ایستادم. قیافه ی این شخص خیلی آشنا بود، کمی که به مغزم فشار آوردم فهمیدم یکی از محافظ های شخصی شعبده باز همین مرد گیج بود. با نیشخندی روی لب به سمتش رفتم روی صندلی های گرد پایه بلند بار نشستم و از بارتندر آب خواستم. زیر چشمی به محافظ نگاه کردم و گوش هایم رو تیز کردم خیلی آروم به بغل دستی اش صحبت می کرد.
دانلود رمان شرط دلبری از زهرا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من رایانم… پسری که توی پوکر و شرطبندی حرف نداره، کسی که خیلی از دخترا به خاطر ثروتش و جذابیتش حاضرن براش هرکاری بکنن… اما دل من فقط پیش یه نفر گیره، یه نفر که یه شب تو یکی از شرطبندیام دیدمش و دیگه نتونستم ازش بگذرم ماهزاد، دختر باهوش و لوندی که رقیبمه و هیچ جوره باهام کنار نمیاد و دم به تله نمیده اما من باهاش شرطبندی می کنم و بدستش میارم و اون بالاخره مال من میشه…
خلاصه رمان شرط دلبری
سیگار رو گوشه لبم جا به جا کردم و پای راستم رو روی پای چپم انداختم. نگاه هیز و حریص شاپور روی پاهای خوش تراشم لغزید. بی توجه بهش پاسور گیشنیز رو روی میز انداختم. احتشام با دیدن پاسور نیشخندی زد و پاسور حکم ها رو از روی میز کنار زد. جرعه ای از شراب توی گیلاس نوشیدم و رو بهش گفتم _این دور هم مال ما شد! اخمی میان ابروهای شاپور نشست و به یارش نیوشا نگاه کرد. اشاره ای به من و احتشام کرد و گفت _چی شد؟
نیوشا پوزخندی زد و موهای دکلره شده اش رو روی شانه های برهنه اش ریخت. _وقتی حواست به دید زدن بعضیا پرت بود نمی فهمیدی چی داری روی میز میندازی. از پشت میز بلند شد و کف هردو دستش رو محکم روی میز کوبید. با صدای بلند و عصبی ای غرید _من دیگه از دست تو و احمق بازی هات خسته شدم! بعد از گفتن این حرف به سرعت از ما دور شد و سالن رو ترک کرد. شاپور پیپ رو از گوشه لبش برداشت و عصبی و مستأصل به باختی که مسببش شده بود فکر کرد.
با چشم و ابرو به احتشام اشاره کردم که پلک هاش رو به معنای چشم روی هم گذاشت و با کمی مکث رو به شاپور گفت _طبق قراری که گذاشتیم اگر ما باختیم قرار بود ویلای ساحل قشم رو به نام تو و نیوشا می زدیم. و اگر شما باختید… نیم نگاهی به من انداخت و رو به شاپور ادامه داد _باید باغ ویلای کیش رو به نام من و ماهزاد بزنی. شاپور با عصبانیت دستش رو مشت کرد و نفسش رو پر فشار بیرون فرستاد .وقتی دلیل قانع کننده ای برای سر باز زدن پیدا نکرد گفت _اما تو هیچی بلد نبودی…
دانلود رمان آریانا از سلنا شمس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان درباره ارباب رایا… مردی که به اجبار مادرش با فریال ازدواج می کنه اما شب عروسی میفهمه فریال…
خلاصه رمان آریانا
صبح با بدن درد بیدار شدم اصلا روی مبل خواب راحتی نداشتم اما از خستگی نفهمیدم چطور خوابم برد. روی مبل نشستم و دستی توی صورتم کشیدم… بلند شدم و خواستم برم سمت توالت که با دیدن اریانا توی آشپزخونه کمی مکث کردم تکیه ام رو به دیوار دادم و به کار هاش نگاه کردم موهای خیسش نشون از حمام کردنش می داد داشت خیار ها رو به صورت حلقه ایی می برید که دلم خواست کمی بهش نزدیک بشم به سمتش قدم برداشتم و با فاصله چند سانتی پشتش ایستادم سرمو به موهاش نزدیک کردم و عمیق بو کشیدم… بی اختیار دستمو روی پهلوش گذاشتم که هینی کشید و بعد اخی گفت.
به انگشت خونیش نگاه کردم و با تشر گفتم: -حواست کجاست؟ اونم با عصبانیت بهم توپید: -میشه یکم ازم فاصله بگیری… بدون توجه به اخمای تو همش دستشو گرفتم و نگاهی به زخم انگشتش انداختم… زخم سطحی بود شیر آب رو باز کردم و دستشو زیر آب گذاشتم. خواست دستشو از دستم جدا کنه که دستشو محکم تر فشردم و با اخم گفتم: ـ میشه انقدر ول نخوری – من حالم خوبه تو صبحانتو بخور. بدون توجه به حرفش گفتم: -چسب زخم نداری؟ – تو کابینت هست. به سمت کابینتی که بهش اشاره کرد رفتم و یه چسب زخم برداشتم… دستشو گرفتم و چسب رو روی انگشت زخمیش زدم…
ممنونی زیر لب گفت و از آشپزخونه بیرون رفت… از اشپزخونه خارج شدم و رفتم توالت صورتمو شستم و دستی توی موهام کشیدم… پیراهنمو پوشیدم که اریانا آمد و گفت: -صبحانه حاضرہ. سری تکون دادم که عقب گرد کرد و رفت تو آشپزخونه موهاش رو خشک و بافته بود. رفتم تو آشپزخونه و مقابلش روی صندلی نشستم برای هردومون چایی ریخت و برای خودش لقمه ای گرفت تکه خیاری توی دهنم گذاشتم و به صورت ناز و معصومش خیره شدم… حرکات کلافه اش لبخند ریزی روی لبم آورده بود چند دقیقه بعد با اخم سرشو بلند کرد و گفت: -میشه انقدر بهم نگاه نکنی؟ ابرو هامو به معنای نه بالا انداختم…
دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر دست درازی عمویش، بعد از پانزده سال برمیگردد و با یادآوری خاطرات کودکیش تلاش میکند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…
خلاصه رمان وسوسه های آتش و یخ
می دانستم کینه عمو از کجاست و از چه می سوزد… از زمانی که دایی هایم آمده بودند او در مقابلم جبهه گرفت. خیلی وقت است از حرف هایی که بین من و دایی هایم زده شده گذشته است… با اینکه عمو چیزی از جزئیات حرف های ما نمی داند ولی وقت و بی وقت تلاش میکرد مرا متقاعد کند که من از دایی هایم در مورد ارثیه مادرم پرس و جو کنم و از آنها طلب ارث مادرم را بکنم و هر بار که او حرفش را پیش می کشید من هم در جواب می گفتم: باشه هر وقت وقتش شد پیگیر میشم و همه رو میگیرم. او حس می کرد که من به او جواب سر بالا میدهم
و توجهی به حرف هایش ندارم که البته چیزی غیر از این نبود…. با این حال پیشنهاد داده که در صورتی که هر چه زودتر اقدام کنم نگران چیزی نباشم و او خودش همه اموالم را برایم مدیریت می کند ولی بازهم جواب درستی از من نشنید. بودن دایی هایم در همان مدت کوتاه کمک بزرگی به من کرد… آنها چشم من را نسبت به بسیاری از مسائل باز کردند با اینکه مدت زمان طولانی است که از رفتنشان گذشته ولی در طی دو سه ماهی که اینجا بودند دیدارهای فقط و بی وقت شان باعث شد من بتوانم بهتر اطرافیانم را بشناسم. بیشتر مواقع بعد از
تعطیل شدن مدرسه یا دایی سعید یا دن مدرسه با داد دایی مسعود را میدیدم یا گاهی وقت ها هر دو با هم به دنبالم می آمدند. در همان زمان ها بود که به من پیشنهاد دادند. اگر تمایل دارم وکیل پدرم را هم از نزدیک ببینم… هر چند که آنها پیشنهادشان فقط در حد آشنایی بود و بیشتر قصد داشتن من خود روزنه ای را پیدا و خود پیگیر کارهایم شوم… ولی آن ها با آشنا کردن من با وکیل پدرم کمک بزرگی به من کردند. شاید قصدشان فقط یک معرفی کوتاه بود ولی بعد از رفتنشان رابطه ام با وکیل پدرم بیشتر شد و فهمیدم آدم قابل اعتمادی است…
دانلود رمان کینه کش از راز انصاری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سال ها پیش، نامزدم که ازش یه جنین دو ماهه باردار بودم، قبل عقدمون کشته شد… هیچکس به جز آذرخش نمی دونست من باردارم و بعد از چهلم برادرش، عقدم کرد تا بچه ام حلال زاده باشه… سر سفره عقد شرط گذاشت که بعد از هفت ساله شدنِ بچه، منو طلاقم میده و برادر زاده اش رو تنهایی بزرگ میکنه… اما حالا….
خلاصه رمان کینه کش
عجول و بی دقت گام بر می داشت و آنقدر تند می رفت که حس کرد، عضلات پشت ساق پای اش منقبض شده اند. نفس نفس میزد و چیزی به باقی مسیر نمانده بود… شاید کمتر از صد متر. جای شکر اش باقی بود که خودش توانست مسیر را در پانزده دقیقه برسد. از مقابل گالری فرش بزرگ و چشم نوازی که در حوالی رستوران شان بود، گذشت. ناگهان خودرویی که کمی جلوتر بود، به سمت دخترک دنده عقب گرفت… دیگر خیلی دیر بود برای کنار کشیدن تن و بدن ظریف اش. با چشمان گشاد شده به خودرو
خیره شد و بی هوا جیغ کشید. سرش گیج می رفت و کمر اش تیر می کشید. راننده خودرو سرعتش را کم کرد و محکم روی ترمز کوبید اما خیلی به مهرو نزدیک شده بود و لحظه ای بعد تن دردناک دخترک روی آسفالت داغ افتاد. سرش گیج می رفت و کمر اش تیر می کشید. مردم دور اش جمع شدند اما راننده با بی رحمی تمام گاز داد و از محل تصادف دور شد. زنی ادعا داشت که پلاک خودرو را برداشته و زن دیگری تقاضای تماس با آمبولانس داشت. مهرو اما نگران دیر رسیدن و اخراج شدن از رستوران بود!! کف
دستانش را به زمین فشرد و نیم خیز شد. درد زیادی نداشت و گمان نمی کرد آسیب جدی دیده باشد. ناگاه یکی از زنان اطراف اش گفت: یه شیر پاک خورده پیدا نمیشه این طفل معصوم و ببریم بیمارستان ؟! _خوبم… خوبم خانم چیزیم نیست… شلوغش نکن!! آذرخش که تازه قصد ورود به فرش فروشی اش را داشت، با دیدن جمعیت نزدیک گالری اش جلو رفت. رو به مردی پرسید: _چیشده ؟؟ چرا اینجا جمع شدین؟! _والا یه ماشین زد به این دختر طفلی و فلنگ و بست. آذرخش با دقت به چهره دخترک خیره شد اما او را نشناخت…