دانلود رمان عشق به توان شش از غزل، مینا، نگین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه اکیپ ۳ نفره دختر که برای دانشگاه تو شیراز قبول شدن اما خوابگاها همه پر بوده بعد میگردن دنبال خونه که به یه اکیپ ۳پسر برمیخورن که اونام همین مشکلو داشتن ولی با این تفاوت که خونه پیداکرده بودن ولی شرط صابخونه که یه پیرمرد مردیه که راحته اروپایی رفتار میکنه یکم شوخه و فضول در عین حال زن ها رو هم آدم حساب نمیکنه و پی عشق وحالشه بوده، متاهل بودن اوناس…
خلاصه رمان عشق به توان شش
“میشا” داشتم با نفس حرف میزدم وبه این نتیجه رسیدیم که از فردا بریم دنبال خونه… راستش ازدست نفس هم من هم شقایق خیلی عصبی بودیم ولی خب دیگه اونم صلاح ما رو میخواد دیگه اگه برمی گشتیم تایک سال دانشگاه بی دانشگاه… یکهو صدای شقایق پارازیت، انداخت. شقایق: چی میگید نیم ساعته؟ من: هیچی توبگیر بکپ پارازیت. شقایق: میشا اینجوری مثل این مادرا حرف نزن که با زور بچه رو میفرستن داخل تخت خواب… خنده ام گرفت چون مادرخودمم بچه بودم منو همین جوری
میفرستاد تو رخت خواب گفتم. من: باباهیچی میخوایم ازفردا بریم دنبال خونه… شقایق: چی؟؟ میدونید قیمت خونه اجاره کردن با خوابگاه چه قدر فرق داره؟؟ پولشو از سر قبر من میارید. نفس: خفه بمیری. مثل این پیر زنای هشتاد ساله یک دم غرمیزنه… بابا مگه من این گندو نزدم؟ خودمم درستش میکنم.پولش با من شما هر چقدر دارید بدید… من: اخ قربون دوست گلم برم. بیا بغلم یک ماچ بلبلی کنمت… نفس درحالی که می رفت زیر پتو گفت، نفس: برو اونور الان ابیاریم میکنی. نه به اون موقع که می
خواستی بزنی نه الان. شقایق: بگیرید بخوابید فردا رو که ازتون نگرفتن. من:چشب خانم معلم الان میخوابیم. بعدم یک شکلک دراوردم که شقایق متکاشو پرت کرد سمتم. شقایق: میشا یا میخوابی یا میام اون متکاتو میکنم توحلقت. من: باشه منو باش می خواستم نصف شبی یکم بخندونمتون که شب خوابای خوب ببینید. شقایق: از این لطفا به ما نکن توبکپ… بالاخره خوابیدیم و من رفتم به زمانی که من به مامان بابام گفتم تو شیراز قبول شدم. رفتم داخل خونه یک اپارتمان معمولی که ما طبقه ی دومش می نشستیم…
دانلود رمان عاشقم باش از نجمه پژمان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند. برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…
رمان عاشقم باش
به اتاقم رفتم تا لباسم را تعویض کنم بیشتر لباس هایم سوغاتی های لیلی و احسان بود که از کشور های اروپائی برایم آورده بودند. همه زیبا بودند اما من انها را مناسب مهمانی مادر نمی دانستم چون این مهمانی جنبه معنوی داشت و من برایش احترام خاصی قائل بودم، برای خواهرم فرقی نمی کرد چون خانواده شوهرش رفتاری اروپایی و اشرافی داشتند اما من هنوز بچه جنوب شهر بودم و راضی نمی شدم هر لباسی را در این مهمانی به تن کنم.
خلاصه رمان عاشقم باش
به اتاقم رفتم تا لباسم را تعویض کنم بیشتر لباس هایم سوغاتی های لیلی و احسان بود که از کشور های اروپائی برایم آورده بودند. همه زیبا بودند اما من انها را مناسب مهمانی مادر نمی دانستم چون این مهمانی جنبه معنوی داشت و من برایش احترام خاصی قائل بودم، برای خواهرم فرقی نمی کرد چون خانواده شوهرش رفتاری اروپایی و اشرافی داشتند اما من هنوز بچه جنوب شهر بودم و راضی نمی شدم هر لباسی را در این مهمانی به تن کنم. خلاصه یک دست لباس شکلاتی به همراه یک شال همرنگش انتخاب کردم که دارای پوششی کامل بود. احسان خیلی به مادرم اصرار کرده بود که این مجلس در منزل
او بر پا شود اما او قبول نکرد وگفت: -دوست دارم دو خانواده را یک جا و در مجلسی خارج از خانه شما دعوت کنم چون اگه این مهمانی در خانه احسان برگزار بشه ممکنه خان عمو و خانوادهاش حضور پیدا نکنند. بالاخره روز موعود فرا رسید و من و مادر حاضر وآماده منتظر احسان بودیم که زنگ در به صدا درآمد و بعد از چند دقیقه مادر به همراه دختر و دامادش وارد شدند، نگاهی به خواهرم انداختم و گفتم چقدر خوشگل شدی.او لباسی آبی رنگ پوشیده بود و موهایش را خیلی زیبا آراسته بود آرایش زیبایی هم به چهره داشت. آرام نزدیک من آمد و گفت: -تو چرا آرایش نکردی حداقل یه رژبه
لبات می زدی. مادر که کنار من ایستاده بود گفت: -دخترم شقایق احتیاج به آرایش نداره با همین قیافه ساده هم زیباست. فکر نمی کنم تو فامیل کسی خماری و زیبایی چشمان خواهرت را داشته باشه ،آخه این مژه های برگشته ریمل و خط چشم می خواد؟ لیلی در جواب گفت: -یعنی من که آرایش می کنم احتیاج به آرایش دارم؟ -دختر تو که حرف نداری چه با آرایش چه بی آرایش زیبایی، اما شرایط شقایق فرق می کنه. لیلی پشت چشمی نازک کرده و گفت: -صلاح مملکت خویش را خسروان دانند، هر طور مایلید. من که آرایش را خیلی دوست دارم یعنی خودم از آرایش کردن لذت می برم اما…
دانلود رمان مجموعه کثیف (دوجلدی) از کندال رایان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کالتن دریک نمی دونم چرا اون خودشو بقیمت یه میلیون دلار به حراج گذاشت. صرف نظر از اینکه الان من صاحب اون هستم. یکی از کارای باحالیه که دلم می خواد انجامش بدم من سلایق خاص و تمایلات مشخصی دارم. سوفی ایوانز تو موقعیت ناجوری گیر کرده ،با وجود اینکه زندگی خواهرش تو یه کفه ی ترازو قرار داره تنها انتخابش اینه که راه های درستو بزاره کنار ،حتی اگه معنیش این باشه که…
خلاصه رمان مجموعه کثیف
قبل از اینکه از باشگاه برون شهری (باشگاهی که ویژه ی اعضاست و دارای رستوران و زمین گلف و گاهی سایر وسایل ورزشی و تفریحی و مغازه های متعدد که مخصوص پولداراست) برویم به مغازه ی کادو فروشی رفتم زیر پیراهنی توری زنانه ی آبی به همراه شلوار که پایینش آویزان بود نظرم را جلب کرد و باعث شد به یاد
شورت آبی سوفی بیفتم و مانند کشتی که نور فانوس دریایی (می دونین که فانوس دریایی توی شب برای هدایت کشتی ها به اسکلست و باعث میشه قایق و کشتی ها بتونن راحت راهشونو به اسکله پیدا کنن) را می بیند.
مستقیما به سمت آن لباس رفتم دختر فروشنده از پشت پیشخوان پرسید ” می تونم کمکتون کنم که چیزی که می خوایینو پیدا کنین” نگاه شگفت زده اش از سینه ام پایین رفت و مستقیما در قسمت کمربندم متوقف شد و دوباره پرسید “شاید یه چیزی برای دوست دخترت؟ ” او ظرافتی نداشت تنها چیزی که با نگاه کردن به من می بیند یک یک کیف پول کلفت است. وقتی در این باشگاه هستم بدان معنیست که پول دارم ،اما بعد از اینکه آن هیولای کله سرخ از جهنم بیرون آمد.
(استلا رو میگه) و مرا بلعید مانع از این می شود که دوباره طرف چنین زن هایی بروم. فقط به این دلیل که به من لبخند ساده ای زد به این معنی نیست که می تواند قلبم را هم داشته باشد. دخترهایی مثل او فقط به سبک زندگی ام علاقه داشتند… ثروت… مقام و مرتبه… اعتبار… نه مرد درونم. به همین دلیل بود که به چیزی بغیر از قراردادی که با سوفی بسته ام علاقه ای ندارم سوفی کاملا از بقیه ی زندگی ام پاک و جدا می ماند. پاک و جدا از بقیه ی زندگی من!؟ خودم می تونم پیداش کنم ممنون…
دانلود رمان مهمان زندگی از فرشته ملک زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سایه دختری مهربان، جذاب، بسیار مغرور و لجباز است. همه وجود سایه سرشار از عشق نسبت به خانواده است. خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه ی آینده او را دستخوش تغییر می کنند…
خلاصه رمان مهمان زندگی
نزدیک دو ماه از ازدواجش می گذشت و تا حدودی توانسته بود با سر نوشت تلخش کنار بیاید. دیگر می دانست که باید صبح را با یک سکوت خفقان آور از خواب بیدار شود و شب با ترسی جانکاه به رختخواب برود.بعد از آخرین باری که در مورد کلاسش با آرمین بحث کرده بود دیگر بر خوردی با او نداشت و مثل همه دانشجوها فقط از راه دور و در دانشگاه او را می دید. آرمین هر شب وقتی او در اتاقش تنها و بی کس کز کرده بود می آمد و صبح هم وقتی او در خواب ناز بود، بیرون می
رفت و هرگز هم وسط روز به خانه بر نمی گشت. این زندگی با این شرایط کسالت بار برایش سخت و طاقت فرسا بود و راهی جزء تحمل نداشت. او دختری شاداب و اجتماعی بود که با این نحوه زندگی روز به روز افسرده تر میشد . درون آینه نگاهی به خودش انداخت زرد و پژمرده شده بود و زیر چشمانش هاله ای از تیرگی توی ذوق میزد. کشو درایورش را باز کرد و حلقه ازدواجش را بیرون آورد و نگاهی به آن انداخت دیگر مهری به نپوشیدنش به او گیر نمیداد و با این مسئله کنار آمده بود اشک
در چشمانش حلقه زد و به آهستگی از گوشه چشمش فرو چکید. حلقه آرمین را هم برداشت حتی یک بار هم سراغش را نگرفته بود و انگار اصلا برایش ارزشی نداشت. با اینکه دختر احساسی و رویایی نبود و به عشق هیچ اعتقادی نداشت ولی برای حلقه حرمت خاصی قائل بود و آن را نماد پیوند دو قلب و روح می دانست. لبخند تلخی زد و به آهنگ “این حقم نیست احسان خواجه امیری”که از لپتاپش پخش می شد گوش سپرد. حلقه ها را سر جایشان گذاشت و پشت پنجره ایستاد و …
دانلود رمان شب های آفتابی من از ستاره صولتی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آفتاب دختر مغرور و خود خواهیه که طی مشکلاتی با کمک شخصی می تونه از پستی ها و بلندی های زندگی بگذره و تازه براش حقایقی درباره ی خودش و شخصیتش آشکار میشه که فکر می کنه خیلی دیره. دختری سرکش که عاشق پسری است که پدرش به اون اجازه ازدواج با پسر مورد علاقه اش رو نمیده و اون به دنبال راهی می گرده …
خلاصه رمان شب های آفتابی من
با خستگی از تخت پایین اومدم چراغ اتاقو روشن کردم و رفتم توی حمام تا یه دوش کوچولو بگیرم… لباسامو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون چراغای خونه همه خاموش بود پس نیومده خونه! نفسمو فوت کردم بیرون و بدون اینکه چراغ روشن کنم توی تاریک روشنی خونه قدم گذاشتم و به اشپزخونه رفتم شیشه ی ابو از توی یخچال در اوردم و همین طور که از سرش می خوردم به هال رفتم روی کاناپه ولو شدم و پامو روی میز دراز کردم شیشه ی سرد اب رو با دو دست گرفتم و به مبل تکیه دادم.
از سردی شیشه حس خوبی بهم دست می داد یه حس جالب… بعد از چند دقیقه که توی اون حالت بودم دولا شدم و از روی میز روبه رو کنترل رو برداشتم و باهاش تلوزیون رو روشن کردم همه ی شبکه ها برنامه داشت، ساعت ده دقیقه به نه بود و سر ده دقیقه عید… نگاهی به دورو برم کردم خونه تاریک و سرد بود… بی روحه بی روح… زل زدم به تلوزیون… یعنی الان رائین کجاست؟؟؟ به من چه اخه!… یادش به خیر پارسال خونه ی خودمون منو مامان و بابا با مهتابو عمو حسین دور هم بودیم…
حتما الان عمو حسینم مثل من تنهاست… توی این سه سال هیچ وقت نذاشتم سال تحویل تنها بمونه… با یاد عمو حسین مثل جت از جا پریدم… درسته که لبه سال تحویل کنارش نیستم ولی مهم اینه که الان هم من تنهام هم اون… سریع اماده شدم و تا اومدم تلوزیونو خاموش کنم سال تحویل شد اهی پر حسرت کشیدم و تلوزیونو خاموش کردم و از جا کلیدی کلید خونه و سوئیچ ماشینمو که بابا برام اورده بود اینجا برداشتم و از خونه زدم بیرون سوار اسانسور شدم و دکمه ی پارکینکو زدم …