دانلود رمان دریا پرست از فاطمه زایری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ترمه، از خانوادهی خود و طایفهای که برای بُریدن سرش متفق القول شده و بر سر کشتن او تاس انداخته بودند، میگریزد اما پس از سالها، درحالی که همه او را مُرده و در خاک می پندارند، با هویتی جدید و چهره ای ناشناس به شهر آباء و اجدادی اش باز میگردد تا تهمت ها و افتراهای مردم را از نام قبلی اش پاک کند که درست در بدو ورودش، با خواستگاریِ تکپسر حاجفتاح زرمهر، مواجه میشود. مَردی که در روزهای دور، یکی از داوطلبان بُریدن سرش بود…
خلاصه رمان دریا پرست
و عصایش را که بیشتر شبیه اسباب بازی ای برای رخ کشیدن قدرتش بود از لبه ی میز برداشت و آن را با صلابت روی زمین کوبید و سمت در رفت تا چند قدم دنبالش کردم و بعد در اولین صندلی میز ده نفره نشستم و با دیدن عماد که در رأس میز نشسته بود تلخ شدم فکر نمی کنی بهتر باشه طرف دیگه ی میز بشینی و مقابل من باشی؟ اینکه تو بالاترین قسمت میشینی شبیه تبعیضه در حالی که فکر نمیکنم بین ما فرق از دیدگاه انسانی باشه…
نفهمیدم چقدر متوجه حرفهایم شد. فقط فنجانش را بالا برد و قبل از اینکه جرعه ای بنوشد، نگاهی به لباس های بیرونی که برتنم بود انداخت و پرسید جایی میری؟ باید اجازه بگیرم؟ بعد از شیندن حرف های خاتون گارد محکمی در برابرش داشتم و به هیچ وجه نمیخواستم زیر چتر استبدادش یک گوشه پناه بگیرم و دلم را خوش کنم به یک زندگی عاری از آزادی برای من اینکه خودم باشم حرف اول را در زندگی می زد.
و عماد هم انگار در چشمهایم چیزی خواند که با دم عمیقی
گفت: اجازه نه اما خبر دادن ضروریه. تای ابرویم بالا پرید به تو؟ حالا لب هایش چسبیده بود به لبه ی فنجان اما باز هم برای نوشیدن مکث کرد. وقتى من نیستم به خاتون
به نظر میاد خاتون بیشتر از به خدمتکاره. انگار درست حدس زده بودم که پس از نوشیدن جرعه ای و پایین آوردن فنجانش بی نگاه به صورتم سر تکان داد. نخواست توضیحی دهد و فقط تأیید کرد.
دانلود رمان ساچلی از سمیرا حسن زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سید محمد علی سی و دو ساله به علاقهی ساچلی شانزده ساله پشت میکند و میرود ولی درست سالها بعد زمانی که برمیگردد با دختری روبه رو میشود که زیباییاش چنان خیره کننده است که حتی نمیشود ثانیهای از او چشم گرفت… ولی اکنون ساچلی، ساچلی سابق نیست بزرگ شده است لوند شده است خانم شده است جایگاهها عوض میشود… حال نوبت علی است که او را به سمت خود بکشد و او را از آن خود کند… امّا سوال این است آیا ساچلی همچنان عاشق علی است یا نه؟! یا مهر کسی دیگر را بر دل نشانده است…
خلاصه رمان ساچلی
(زمستان سال هشتاد و پنج) _ مطمئنی؟! پوزخندی میزنم. _ هیچ وقت تا این حد مطمئن نبودم. _ ولی اون مادر بچته. _ مادر بچه ام بود! مُرد، برای من مُرد، می خوام برای نازلی هم بمیره! تعجب می کند! این منه رو به رویش را باور ندارد. _ علی! تو کی اینقدر سنگدل شدی؟! تو که سنگدل نبودی! روی پاشنه ی پاهایم چرخی زده و به سمتش برمی گردم. _ نبودم ولی می خوام باشم یعنی باید باشم اگه نباشم کلاهم پس معرکه ست! میخوام یکی باشم از هر یخی سردتر و از هر سنگی سخت تر….
ماتش میبرد . _شاید… نمی گذارم باقی حرف هایش را بزند خشونت به خرج می دهم صدایم را بالا میبرم. دیواری کوتاه تر از دیوار او پیدا نمی کنم. این روزها هر چه دق دلی دارم را حواله ی وهاب بیچاره می کنم. _ نگو! هیچی نگو! بذار تموم شه! اون زن دیگه برای من زن نمیشه! شکست وهاب، کمرم رو شکست طوری شکست که دیگه صاف نمیشه! وهاب کمرم شکست، کمرم رو اون شکست. پس هیچی نگو، نگو چون جای من نیستی و نمیفهمی که چی میکشم، جای من نیستی تا بفهمی دارم چه دردی رو تحمل میکنم.
مَردم ولی نه غیرتم سر جاشه، نه ناموسم، نه شرفم! گرفت، همه رو گرفت، دیگه هی چی ندارم. هر چی هست رو بخشیدم آتیش زدم، به همه چی آتیش زدم، فقط میخوام برم! برم یه جا که هیشکی نه اسمم رو تا حالا شنیده باشه نه از گذشته ام چیزی بدونه من کندم از این خونه و از این شهر کوفتی هم کندم. میخوام برم و دیگه هم هیچ وقت برنگردم. میخوام جایی برم که کسی نفهمه که علی مرصاد کیه! اگه می تونستم از خودمم می کندم ولی حیف که نازلی هست و منه احمق پدرش! نازلی رو نمیتونم ول کنم…
دانلود رمان بت سوخته از رویا رستمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان روایتگرِ پسریست به نام هومن که ناخواسته قتلی را انجام می دهد و پسرعمویش پوریا، که برایش مثل برادر است قصد نجات اش را می کند… خانواده ی مقتول همه رضایت دارند جز دخترِ خانواده که خواهرِ مقتول است،هلن! پوریا برای جذب رضایت هلن وارد زندگیِ دخترانه ی او می شود تا با، بازی کردن با احساساتِ او رضایتش را بگیرد…
خلاصه رمان بت سوخته
پاهایش به زمین چسبید. صورتش خشک و سرد بدون اینکه حتی حواسش به اطرافش باشد به سمتش می آمد. اشتباه که نمی کرد؟ چشم هایش احیانا به یک عینک احتیاج نداشت؟ این دختر… آب دهانش را با صدا قورت داد. دست هایش کنار پاهایش مشت شد. لعنت به شیطان! این دختر فقط کمی مشابه اش بود. تا به او برسد دقیق نگاهش کرد. کمی بیشتر از حد شبیه بود. البته اگر از خال زیر لبش فاکتور می گرفت. دست مشت شده اش را در جیبش هل داد و خودش را لعنت کرد.
از کی اینقدر هیز شده بود که بروبر دختر مردم را دید می زد. پاهای سنگینش را کمی جابه جا کرد. دخترک بدون توجه به او در حال که سفت چادرش را گرفته، از کنارش گذشت. بوی عطر یاس می زد. دوبار نفس عمیق کشید. مسخره بود که با یک شباهت ظاهری اینقدر آشفته شد. -احمق نشو حسام. اعتماد به نفسش را سرجایش برگرداند و دوباره به خودش تشر زد. با قدم هایی محکم به سمت سربازی که جلوی در ایستاده بود رفت.
برگه ای که به او اجازه می داد این ساعت به ملاقات بیاید را به سرباز نشان داد و داخل شد. پول و پارتی دقیقا همین جا به کار می آمد. روبروی هومن که نشست محکم و توبیخ گرانه انگشت اشاره اش را به نشانه یک بالا برد و گفت: فقط یک ماه نبودم، یک ماه، چه گندی زدی که نمیشه هیچ رقمه جمعش کرد؟ بیشعور، به قد و هیکلت چاقوکشی میاد؟ تن صدایش را بالا برد و داد زد: نفله، از کدوم قبرستونی چاقوکشی یاد گرفتی که من نفهمیدم؟ زیر بال و پر خودم بزرگ شدی، کجا خطا کردم که…
دانلود رمان الیار از نرگس عبدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دربارهی باران شایگان هست. وکیلی که بنا به اصرار دوستش روی پروندهای تحقیق میکند پروندهی مردی که به قتل همسرش اعتراف نموده اما گفتههایش با گزارشات پلیس و پزشکی قانونی تناقض دارد. باران درگیر پروندهای میشود که بدون اینکه خودش بداند، به بخش تاریکی از گذشتهاش ربط دارد که سالهاست با غرق کردن خود در کار، روی آن خاک ریخته. او نمیداند این پروندهی به ظاهر ساده چنان ابعاد گستردهای دارد که…
رمان الیار
تمام شدن یک درد است ادامه دادن بعد از تمام شدن هزار درد. زندگی تمام شده بود انحنای لب ها به بالا تمام شده بود. اضطراب برای آینده و اتفاقاتش تمام شده بود. برق چشم و کوبش قلب و دل دل زدن ها همه تمام شده بود. مفاد حکم
خلاصه رمان الیار
تمام شدن یک درد است ادامه دادن بعد از تمام شدن هزار درد. زندگی تمام شده بود انحنای لب ها به بالا تمام شده بود. اضطراب برای آینده و اتفاقاتش تمام شده بود. برق چشم و کوبش قلب و دل دل زدن ها همه تمام شده بود. مفاد حکم خلاصه میشد در ادامه دادن برای مادر برای پدر برای مهیار و گرشایی که شرایطی به مراتب بدتر از من داشت. مدرک کارشناسی را گرفته و در آزمون وکالت شرکت کرده بودم.
نگاه گذرایی به تابلو فلزی که نوشته بود فؤاد شیرزاد_وکیل پایه یک دادگستری” انداختم و در زدم. در حال صحبت با موبایلش اشاره کرد بنشینم. روزگاری اهدافم برای حرفه وکالت در کاغذ گنجانده نمیشد. ولی حالا… مدارکتون رو به من بدین. به جدیتش در همان جلسه اول پی بردم. برای گذراندن دوره ی یکونیم ساله ی کارآموزی به او مراجعه نموده بودم. کار سنگینی ندارید پرونده ها برای رسیدگی به امور اداری به شما سپرده میشن سنگین هم باشه مشکلی نیست.
نگاهم به نقطه ای در میز مقابل خیره مانده بود. بحث مشکل داشتن و نداشتن نیست به اندازه ی قابلیت تون ازتون کار میخوام. اشاره ی مستقیمی به تازه کار بودنم داشت. تصمیم گرفتم در انتخاب کلمات بعدی دقت بیشتری به خرج دهم به مورد رو هم ابتدای کار بگم آدم به شدت آدم به سخت گیری ام. پاسخی جز این نیافتم. مشکلی نیست. گفتم که اگه به دلیل سهل انگاری توبیخ شدین دلخور نشین. پس از گذراندن حوادث تلخ و ناگوار پوسته ای روی دیوار دل تشکیل می شود.
دانلود رمان سیگار نقره ای از فاطمه تابع بردبار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شعلههای آتش انتقام بیامان زبان میکشند و خون چنان در رگهای آدریانای خونخواه به جوشش میفتد که دیگر چیزی جلو دارش نیست. دستهای زیادی پشت پرده نشستهاند و سیگارها را نخ به نخ به آتش میکشند، زندگیها را میسوزانند، چشمها را به اشک مینشاند و قلبها به خون مینشند. حال، دلدادگی که به میان میآید، جنون جان میگیرد و خشم رنگ میبازد. دستها در هم میپیچند و التیامی برای سوختگیها میشوند.
خلاصه رمان سیگار نقره ای
حس خنثی بودن رو داری، وقتی تو خودتی و خودت تو این تنهایی شب. بوم نقاشی رو میذاری جلوت و قلمت رو برمیداری، تا شاید خودت بتونی سرنوشتت رو رقم بزنی. قلمت رو آغشته به رنگ سفید میکنی، تا دنیات از سیاهی ها دور باشه. اوّلین نقش سفید رو روی بوم میکشی، یکی از راه میرسه و سطل رنگ سیاه رو برمیداره، رنگ سیاه رو یه ضرب روی بوم میریزه، حالا دیگه رنگ سفید، توی سیاهی محو شد… خنده های از ته دل هم محو شد… رنگ خاکستری رو بر میداره، این دنیا همه چیزش تیره هست…
حتی آدمهاش! رو صفحه ی سفید، چهارتا آدم کشید که همه با لبخندهای تلخ، به هم نگاه می کردن. خب دست خودشون نیست که به دنیا اومدن و تو این دنیای تیره و تار قدم گذاشتن، ولی دست خودشون بود که مثل بقیه، بد بشن یا نه! اونا راه اول رو انتخاب کردن… بد شدن… سازه های زندگی بقیه رو خراب کردن و خودشون با غرور، روی خرابه ها راه رفتن و زندگی جدیدی برای خودشون ساختن. ولی اونا نمیدونن سازه هایی که ساختن خراب میشن! پا روی پا میاندازن و در انتظار باخت بقیه.
پوزخند میزنن و اولین نفر خودشونن که میبازن! باران نم نم می بارید. آدریانای هشت ساله دست در دست پسر عموی دوازده ساله اش، لی لی کنان به طرف خانه می رفتند و هر کدام در دنیای شیرین کودکانه ی خود، غرق بودند. چتر رنگارنگی که به درخواست آدریانا بسته شده بود، د رحالی که از آن قطرات ریز و سرد باران می چکید در دست جک، تکان تکان میخورد. آدریانا که چند روزی بود موضوعی ذهن کودکانه اش را به خود مشغول کرده بود، بی مقدمه لب باز می کند و درحالی که به جک نگاه می کند می گوید…
دانلود رمان اوژن از مهدیه شکری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فرحانعاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین میشه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر میکشه. داستان از اونجایی تغییر میکنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره میخوره به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوهی بهار یه دختر خاصه… یه آقازادهی فراری و عصیانگر که دزدکی وارد خونهی فرحان میشه و فکر میکنه چون فلجه نمیتونه بهش دستدرازی کنه اما گیر میفته و…
خلاصه رمان اوژن
از کوچه ی هفت هشت متری که پهنای آن کمی بیشتر از اندازه ی عرض ویلچر بود، خارج شدم. به خیابان اصلی رسیدم. فروشگاه های لوکس آن طرف خیابان مثل همیشه چشم انداز معرکه ای داشتند. سایبان کلاه را پایین تر کشیدم. متنفر بودم… از نگاه های خیره شده که ترحم از مردمک های زشتشان ساطع میشد… از آن لب های آویزان و چانه هایی که بی جهت به آن چینی از بغض می دادند… متنفر بودم. چطور نمی فهمیدند با این قیافه های مسخره خنجر به روح آدم می زنند؟ شلوارک به پا داشتم! پوفی کردم. حالا باید برای نشنیدن آدم های مزخرف
که بعد از دیدن ماهیچه های پاهایم، کنار جملاتشان “ وای “ و “ آخی “ و “ قلبم “ و اینطور مزخرفات را ادا می کردند هندزفری به گوش بگذارم. دستم بی اختیار به گوشه نشیمن ویلچر کشیده شد. همان جایی که همیشه موبایل و هندزفری را می گذاشتم. فراموش کرده بودم! با عجله فرار کرده بودم… مثل کسی که از خانه ای بی چفت و بست در زلزله فرار می کند. دندان قروچه کردم ویلچر را به سمت راست کشاندم و پیاده رو را با مقصدی نامشخص ادامه دادم. از ورودی یکی از برج ها که دیوار بلندش سایه بر خانه ام می انداخت گذر کردم. – « آقا فرحان!
آقا… آقا فرحان.» صدای غلام را از پشت سرم شنیدم و ویلچر را متوقف کردم. ثانیه ای بعد خودش را رساند و موبایل و هندزفری را به همراه کیف پول دسته کلیدم روی پایم گذاشت:« آقا ببخشید به وسایلتون دست زدم… رویا خانم گفتن برسونم بهتون. باهاتون کار هم داشتند به خودم گفتن که بپرسم! داخل کانکس سفالگری رو تمیز کنم؟» سرم را کمی بالا بردم و بدون دیدن صورتش لب زدم: «تمیز کن. دستت درد نکنه نهارم می گیرم میارم.» « نه آقا نگیرید… رویا خانم خودشون می فرستن. امروز قراره هانا برامون ماکارونی درست کنه. همون هست.»
دانلود رمان پیشگویی نحس (جلد اول) از معصومه کاظمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ملکه ای از سرزمین پریان ناخواسته پا در قلمرو ممنوعه ای می گذارد که تنها راه خروجش خواندن پیشگویی نحسی است که سرنوشت ها را دگرگون می سازد، درست زمانی که خودش در مرکز فاجعه قرار دارد….
خلاصه رمان پیشگویی نحس
شب از نیمه گذشته بود ستاره ها در آسمان قلمرو ممنوعه چشمک می زدند جنگل در سکوت به سر میبرد تا مبادا گرگ زیبایش از خواب بپرد، آروس سفت شدن جنینش را حس کرد و دردی که در تمام بدنش پیچید در خواب ناله می کرد حس له شدن داشت گویی آن کتاب سخن گو او را با شاخه های بی برگش میزد و با آن مار وحشتناک خود را به دور او می پیچید با درد چشم گشود به سختی لب زد دومان… دومان و اینبار درد سخت تر به سراغش آمد پنجه هایش را در خاک فرو کرد و روزه ای از درد سر داد، او فقط پنج ماهش بود و دلیل این بی تابی جنینش و درد شبانه را نمی دانست،
وجود مه را به دور خود حس کرد بی قرارتر نالید یک بلایی داره سر بچه ام میاد، دومان لطفا نجاتم بده و باز روزه ی دردناک دیگری کشید، دومان سریعا تغییر شکل داد و دستش را بر روی شکم آروس گذاشت، حرکت جنین زیر دستش به خوبی مشخص بود که یکباره دستش را کنار کشید و از حرکت ایستاد، آروس در خود مچاله شد بی تاب از درد پرسید: بچه ات داره به دنیا میاد ته نه دومان یک کاری بکن نباید بچه ام الان به دنیا بیاد. دومان دوباره دستش را حرکت داد چند ورد را زیر لب خواند نوری از سرانگشتانش به دورن شکم آروس رفت و با مهربانی شروع به صحبت کرد چند روز صبر کن دختر کوچولو…
فقط چند روز منتظر باش اگر الان به دنیا بیای یک خطر بزرگ تهدیدات می کنه لطفا به حرفم گوش کن. درد درونش از بین رفت و آروس با تعجب به دومان خیره شد و گفت: چیکارش کردی که یهویی آروم شد؟ فقط باهاش حرف زدم اونم گوش کرد انگار حرف همدیگرو خوب می فهمیم، آروس یک قول بهم بده. چه قولی؟ اجازه بده وقتی به دنیا اومد کنارش باشم. تو حالت خوبه؟! دومان به خودش آمد حق با آروس بود یک مه سرگردان چرا باید در کنار شاهدخت پریان باشد، نفس عمیقی کشید و در جواب آروس سر تکان داد و گفت: من میرم دنبال بانو لیزا برگشتنم چند روزی طول می کشه…
دانلود رمان نقاب شیطان از ملیکا شاهوردی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تو یه شب اتفاقی شاهد یه قتل شدم. اون قاتل کسی نبود جز تکین موحد، کسی که بهش میگفتن کابوس… یه قاتل اجاره ای… یه مرد خشن و بی رحم که خون مردم رو مثل شربت مینوشید. فکر می کردم خلاص شدم از دستش، اما همه چی زمانی شروع شد که توسط همون جلاد دزدیده شدم…
خلاصه رمان نقاب شیطان
با دستای لرزون در حیاط رو باز کردم و رفتم داخل. نفس عمیق کشیدم و به پشت در تکیه دادم. چند ثانیه کوتاه چشم هام رو بستم. امید نداشتم که بتونم زنده و صحیح و سالم مجدد برگردم به این خونه، اما خدا باز هم مثل همیشه پشتم بود. با لبخند به آسمون نگاه کردم. -چاکرتم اوس کریم! چادر رو از سرم در آوردم و گرفتم دستم. خواستم برم سمت خونه که چشمم به جلوی در خورد. مثل همیشه نعشه کرده بود و لش شده بود تو حیاط. ناخون هام رو کف دستم فشردم و رفتم جلو. خواستم از کنارش رد شم که صدای کش دارش به گوشم رسید. -کجا بودی ورپریده! پوزخندی کنج لبم نشست.
این سوال برام بیشتر از بیش مضحک بود! -کجا بودم؟؟؟ !!! خم شدم سمتش. -زمانی که تو پای منقلت پی عیش و نوشی، من واسه یه لقمه نون سگ دو میزنم. پس به پای من نپیچ که بعد می پیچم بهت مشتی! با نفرت به صورت کریهش نگاه کردم. -مامان کجاست؟؟ بی خیال شونه ای بالا انداخت و با دستش آب دهنش رو پاک کرد. -کپیده! با چندش زیر لب زمزمه کردم: -کاش تو هم واسه همیشه سینه قبرستون بکپی ما یه نفس راحت بکشیم. بند کوله ام رو تو مشتم فشردم و از بالا نگاهش کردم. -کمتر بکش این وامونده رو بتونی سر پا بمونی حداقل، فرار نمی کنه از دستت! حرفم رو زدم و بدون
این که منتظر جوابش بمونم به سمت خونه حرکت کردم. پرده رو کشیدم کنار و رفتم داخل. -مامان؟؟ کجایی! به سمت اتاق رفتم و در رو باز کردم. جاش رو یه گوشه، نزدیک پنجره انداخته بود و ظاهرا خواب بود! با مکث به سمتش رفتم، خم شدم و بوسه ای به گونش زدم. -سلام تاج سرم! بی حال چشم هاش رو باز کرد. -آهو، اومدی دخترم؟خندیدم. -نه نیومدم هنوز، روحمه داره باهات گپ میزنه ! کنارش نشستم. -چرا انقدر زود خوابیدی؟ پتو رو کشید کنار و نیم خیز شد. یکم حال ندار بودم! ابروهام رو تو هم کشیدم. -چت بود؟ خوبی الان؟ سرش رو تکون داد. -خوبم مادر، نگران نباش. نفس آسوده ای کشیدم…
دانلود رمان طهران_۵۵ از مینا شوکتی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زن های قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز هم روش های سنتی توی همه چیز دارن و پدربزرگش، خلیل، رازی پیش جهانگیر احمری داره که نوا رو کنجکاو کرده…
خلاصه رمان طهران_۵۵
پسرک جلوتر از او راه افتاد و آقا منشانه راهنمایی اش کرد. یکی دو تریلی را رد کردند و نرسیده به سومی رضا فرز به سمت راستش رفت. از میان ابزار آلاتی که روی زمین ریخته بودند و نوا هیچ کدام را تا آن زمان ندیده بود گذشت. کنار جلوبندی سر و ته شده تریلی سرک کشید و کسی را صدا کرد: اوس اصغر آقا احمری رو ندیدی؟ الان اینجا بود. اوس اصغر را ندید اما صدایش را شنید که در جواب رضا گفت: رفت یه سر به خوش رکاب بزنه پسرم. هر کار داری برو اون سمت پی اش. نوا کنجکاو کمی سرک کشید اما
چیزی جز دیدن رضا که سمتش می آمد دستگیرش نشد! همین که آمد انتهای سمت چپ گاراژ را نشانش داد: آقا احمری اونجاست. بفرما. گفت و با دست راهنمایی اش کرد به همان سمت. نوا قدم هایش را با او هماهنگ کرد. بدش نمی آمد کمی از او سوال بپرسد تا کنجکاوی بی حدش درباره ی آن گاراژ و آدم هایش ارضا شود. گلویش را صاف کرد تا توجه پسرک را جلب کند. همان هم شد نگاه رضا به سمتش کشیده شد و سریع هم چشم گرفت. اما حواسش جمع او شده بود. آرام پرسید: میشه بگی تو این گاراژ چند نفر کار میکنن؟
حس کرد سوالی چشمان رضا آن چنان درشت شد که نوا – خارج از عرف پرسیده است. یک لحظه خودش هم شک کرد اما هر چه گشت میان کلماتی که به زبان آورده بود چیز بدی پیدا نکرد. نفس عمیقی کشید تا خونسردی اش را از دست ندهد انگار او از فضا آمده بود که هر حرکت کوچکش برای آدم های گاراژ تا آن حد تعجب برانگیز بود. کمی که به خودش مسلط شد، گفت: سوال بدی پرسیدم؟ رضا فورا سر تکان داد: نه عکاس خانم. نه، ولی خو… چی بگم؟ ما که اینجا هر روز نمی یایم همه رو بشماریم! و زیر لب غر زد…
دانلود رمان شاهزاده ترک از نینا دهنو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هاکان بیگ مردی قدرتمند و سرد که از بیماری دو قطبی رنج میبره و اتش کینه و انتقام زندگیش رو سیاه کرده، در سفری به ایران عاشق و دلباخته دخترک دبیرستانی و زیبا میشه که ۱۲ سال از خودش کوچیک تره و زمانی که دختر کوچولوی دلبر دست رد به سینه اش میزنه، برای داشتنش راه آخر و با سختی انتخاب میکنه یعنی راه…
خلاصه رمان شاهزاده ترک
هر چقدر منتظر ضربه محکم دست ورزیده اش بودم نتیجه نداد. یکم دستم رو کنار بردم و کمی چشمم رو باز کردم دستش رو تو هوا نگه داشته بود و با عصبانیت و صورت سرخ از خشم نگاهم میکرد و تند تند نفس میکشید. آب دهانم رو قورت دادم سعی کردم صاف بایستم دستش رو مشت کرد و آروم آروم پایین اورد. با کلافگی چنگی به موهاش زد: بیا برو گمشو رو تخت … اولین آزمایش بوده ضعف کردی.. بشین خبر مرگم یه چیزی بیارم بخوری از حال نری.
راست میگفت…حالم به شدت بد بود و به زور ایستاده بودم اما هرجور بود نمیخواستم باهاش دوباره توی یک اتاق باشم. در رو باز کردم: من میخوام ….ب.. بیرون بخوابم …خواهش میکنم راحتم بزار. با اخم در رو محکم کوبید: تو غلط میکنی … هر بلاییم به سرت بیارم بازم جات کنار منه …پیش شـــوهــــرت. واقعا حوصله بحث نداشتم…حالم بد بود: برم بیرون یکم راه برم میام. خواست چیزی بگه که با ناتوانی و عجز تو چشماش نگاه کردم. برای اولین بار
برای اولین بار توی اون دوتا تیله خاص و وحشی نگاه کردم. دلم هری ریخت. چقدر نگاهش… حالت چشماش جذاب و نفس گیر بود. خدایـــا میگن تو حیوون های انسان نما رو علامت گذاری میکنی … اونایی که بویی از انسانیت نبردن رو یه جوری به بقیه نشون میدی یعنی .. یعنی هاکانی که یه بیمار روانیه و بویی از انسانیت نبرده رو با جذابیت نفس گیرش نشونه گذاری کردی؟! در همون حالت که تو چشماش نگاه میکردم با عجز گفتم: خواهش میکنم.