دانلود رمان ساحره از صبا سمیعی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با بند اومدن نفسم، چشم هام رو بستم و سعی کردم نفس بکشم، دردی عمیق سرتاپام رو گرفت و زیر شکمم تیر کشید، وقتش رسیده بود. _ساعد… ساعد حال خانوم بد شده، زود بیا! مشتم روی سینم نشست و نفس قطع شدهام، با درد خارج شد، تنم لرزید و هالهای جلوی دیدم رو گرفت و دیدم…
خلاصه رمان ساحره
کنارم ایستاد، دستش رو گرفتم و سوزن رو به انگشتش زدم، خون… خون قرمز و پاک و زیباش، بوی زندگی میداد. _یه قطره بریز روی آتیش، یادت باشه ما همه چیمون برای ارواحه، یک قطره از خونت رو برای معصیت امروز قربانی کن. تعظیمی کرد و انگشتش رو بالای آتیش گرفت که همون موقع درباز شد و زن و مرد بیرون اومدن. _چقدر زود بیرون اومدید، کمرشل باشه دیرتر نتیجه میگیرید ها! زن با نگاه اشکی و ظاهر آشفته، لیوان پلاستیکی حاوی آب منی رو به طرفم گرفت.
روی کاغذ جملهای نوشتم و ریختمش! چشم هام رو بستم و ورد رو خوندم، قلبم تند زد و چشم هام باز شد. آب روی آتیش چکه میکرد و زبونه میکشید! _ای ارواح قدرتمند، ای کوچک ترینتان تا بزرگ ترین! ای خانواده و کنترل کنندههای من…شما را باز میخوانم برای این معصیت… دست هام رو روی زانوهام گذاشتم و زیر لب ورد رو خوندم، قیافهی زن هرلحظه رنگ پریده تر میشد، مرد به وضوع میلرزید و آتیش تکون میخورد. _این رو ببر توی قبرستون دفن کن، زیر قبر یه… برگهی تا شده رو به دست زن دادم که گرفتش و بلند شد.
_مرسی، هزینتون چقدر شد. به ساناز اشارهای کردم که سری برام تکون داد و بلند شد، به سمت زن رفت و من به اتاقم رفتم تا استراحت کنم، این نوع کار ها نیروی زیادی از من میگرفت. روی تخت دراز کشیدم و نفس عمیقی کشیدم. _ساعد….ساعد. در باز شد و ساعد، پسر خوش بروروم وارد شد، پسری که اون رو کنار خیابون درحال گشتن توی زباله ها پیداش کردم، اون بلند قامت و جذاب بود جوری که نصف مشتری هام آرزوش رو داشتن! _یه چیزی بیار بخورم. چشمی گفت و رفت، چشم ها رو بستم و اجازه دادم بوی عود آرومم کنه…
دانلود رمان مجنون بی جنون از پروانه شفیعی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حس و حال آدم را عوض می کند، دریا تا وقتی بیرون آن ایستاده ای، تو نگاهش می کنی و چون قدم در آب می گذاری امواجش به تماشای تو می نشینند: با لبخندی بر لب درست همانند آزمون زندگی ست دختر دریا شدن ،دل دریایی می طلبد و دریا تو را می آزماید تا یاد بگیری عشق را به وسعت دریا حس کنی و با دل بارانی به آرامش ساحل برسی حال و هوای آدم را دگرگون می کند، دریا به هر سو که بروی حتی میان کویر یا اوج کوه و کف دشت باز تو را به خود می خواند اما این بار عاشق تر و پخته تر خواستنی تر و حتی شیفته تر هرچند که این شیفته و مجنون نشانی از دیوانگی و جنون نداشته باشد.
خلاصه رمان مجنون بی جنون
شب همه جا پهن بود. تاریکی بود و سیاهی. همه جا اسیر سکوت بود. وحشی بی اندازه ای گرداگردمان را در بر گرفته بود. باد سوزداری می ورزید و در بین درختان می پیچید و صدای رعب انگیزی را ایجاد می کرد. یک ترس بلند و سیاه و نفس گیر روی قلبم چنبره زده بود. صحنه های کابوس واری که گاهی می شد در خواب آن ها را تجربه کرد. حالا من در وسط یک قبرستان بزرگ و تاریک در نیمه شب پاییزی رویت می کردم. صحنه هایی که کافی بود با دیدن یک روح، جان به جان آفرین تسلیم کنم.
و منشا این حماقت فقط و فقط کم نیاوردن از گروه پنج نفره مان بود. همان طور که با زانوهای سست از میان سنگ های سرد و خاموش قدم بر می داشتیم به جسمی برخورد کردم و همزمان صدای جیغ من و افسون در فضای تاریک و وهم انگیز قبرستان طنین افکن شد. گویی در یک لحظه به هم برخورد کردیم. صدای هیس بهنام ما را بر آن داشت تا سکوت کنیم. من و افسون در حالی که به هم چسبیده بودیم دست دیگرمان را روی دهان گذاشته و آرام قدم بر می داشتیم.
من حتی می توانستم چشمان پر آب افسون را در پس آن تاریکی هم ببینم. عضلات گردنم را که به شدت گرفته بود به سمت بهنوش چرخاندم. او هم با قلاب کردن دستانش دور بازوی بهنام آهسته قدم بر می داشت. گرچه ترس و وهمش به نظر کمتر از من و افسون نبود، اما لااقل با گرفتن بازوی بهنام می شد اطمینان خاطر بیشتری را در چهره اش دید. پاورچین، در حالی که حتی از صدای پای خودمان نیز وحشت داشتیم به وسط قبرستان رسیدیم. هنوز به نقطه مورد نظر چند متری مانده بود…
دانلود رمان غرق در آتش از سحر زمانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
معتقدند در زندگی حق انتخاب داریم…اماگاهی سرنوشت خوزش میبرد و می دوزد و تنمان می کند. ساغر دختر سرهنگ حاتمی، گله مند از محدودیت های زندگی خودش است که به واسطه شغل و موقعیت پدرش برای او رقم خورده. همیشه به دنبال راهی بود تا از ان زندگی فرارکند… همه چیز ریتم خسته کننده ی خود را در زندگی او داشت تا اینکه به جرم قتل عمد دستگیرشد. رسوایی بارامده قابل جبران نبود…بازداشت شدن دخترسرهنگ حاتمی و ازهمه بدتر شهادت دوستان ساغر علیه او در دادگاه بود… همه چیز به قدری واقعی به نظر می رسد که خودش هم گاهی باور می کند ارسلان ابرودی را خودش به قتل رسانده…
خلاصه رمان غرق در آتش
ساغر با دندان لب هایش را می گیرد تا مبادا باز شود و بازهم آتش به پا کند. همیشه مادرش می گفت زبانت به تندی نیش مار است، می گفت فقط کمی مراعات کن می گفت من به درک، احترام باباتو نگه دار لااقل. صدای خنده های زنانه ی اطرافش گنگ می شوند و صدای سالار جان می گیرد. بسه آبجی تو رو به جون من، به جون صحرا بس کن! داد زده بود: قسمم نده سالار مگه من آدم نیستم؟
مگه من حق ندارم راه زندگی مو انتخاب کنم؟ پدرش با داد به سمتش حمله ور شده بود که با آبروی چند ساله ی من بازی بود. مرگ من برو اتاقت تو آخرش… مادرش بازهم سپرش شده بود و سالار التماسش. بابارو سکته میدی
ساغر بازهم داد زده بود نترس اون تا منو سکته نده چیزیش نمیشه. صدای خنده های زنانه بلند تر شده و ساغر عصبی از دست آن ها نه، بلکه از حماقت های خودش از جا بلند شده و داد می زند خفه شو…
اکرم که انگار منتظر همین اتفاق بوده با خنده می گوید خوبه که نطقت وا شد. وگرنه فکر می کردم لال شدی و بلند برای حرف بی مزه اش قهقهه میزند. ساغر به سمتش هجوم میبرد و یقه ی باز لباسش را در مشت می گیرد قبل از اینکه چیزی بگوید دو نفر نیرومند تر از خودش دست هایش را می گیرند و او بازهم باخت همیشگی اش در این مشاجره را پیشبینی می کند. اکرم با پررویی دست روی دهان ساغر میکشد و می گوید بگو ببینم چی می خواستی بگی؟ با تمام توان آب دهانش را به سمتش می اندازد ابروهای باریک اکرم به هم نزدیک می شوند و با لحنی ترسناک میگوید چه غلطی کردی؟
دانلود رمان کسوف (جلد سوم) از استفانی مه یر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ﺩﺭ ﻃﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻗﺒﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﺟﯿﮑﻮﺏ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻼ ﺍﺩﻭﺍﺭﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﯼ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻭﯾﮑﺘﻮﺭﯾﺎ ﺩﺭ ﺳﯿﺎﺗﻞ ﺩﺭ ﺗﻼﺵ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﯾﮏ ﺍﺭﺗﺶ ﺧﻮﻥ ﺁﺷﺎﻣﯽ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯﺩ ﻭ ﺍﺯﻃﺮﯾﻖ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﮐﺎﻟﻦﻫﺎ ﻭ ﺑﻼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺘﻞ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺪﺕ ﻫﻢ ﺍﺩﻭﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺑﻼ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻏﯿﺮ ﺭﺳﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺟﯿﮑﻮﺏ ﺑﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻟﺸﮑﺮ ﺧﻮﻥ ﺁﺷﺎﻡﻫﺎ ﺭﻫﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮفی…
خلاصه رمان کسوف
اتمام حجت بلا، نمیدونم چرا مثله بچه دبستانی ها چارلی رو مجبور می کنی نامه هاتو بده به بیلی اگر می خواستم باهات حرف بزنم جواب تلفو کجای کلمه دشمنان فنا ناپذیر برات غیر قابل ببین ، می دونم که کارام همه مسخرست
اما فقط یک راه مونده ، ما نمی تونیم با هم دوست باشیم وقتی تو همش وقتت رو با یه عده وقتی بهت فکر می کنم فقط اوضاع بدتر می شه پس خواهشاً دیگه واسم ننویس.
آره، منم دلم واست تنگ شده، اما این چیزی رو تغییر نمی ده، ببخشید. جِیکوب . با انگشت شستم نامه رو لمس کردم
می شد فرو رفتگی هایی که بر اثر فشار بیش از حدقلم بوجود اومده و تقریباً کاغذ رو پاره کرده بود رو احساس کرد . می تونستم قیافشو در حالی که برام نامه می نوشت تصور کنم ، که با خط خرچنگ قورباغه کلمات درشتشو نثارم می کنه، و وقتی که کلماتش درست از آب در نمی اومد روشون خط می کشید…
دانلود رمان شالوده عشق از zk با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روی کاشی های سرد حمام نشسته و سعی میکنم که تصویر مقابلم را هضم کنم…! با بغض تعجب و ترس دستم رو داخل وان میبَرم و به خون هایی که رنگ آب را سرخ کرده، خیره میشوم. مردمک چشمانم بالاتر میاد…تَنِ ظریف یک دختر را میبینم. یک دختر زیبا با چشمان بسته و موهای طلایی که به خاطر غوطه ور شدن در آب کمی تیره تر از حالت عادی اش شده و پوست روشنش زیر هالوژن های لوکس حمام از همیشه رنگ پریدهتر به نظر میآید.
خلاصه رمان شالوده عشق
مردم…تند تند بغضم را قورت دادم تا جلوی مرد بی حیا و گستاخ رسواتر نشوم و او را قدرتمندتر از اینی که هست نکنم. من… من به انسانم هیچوقت هم ماله کسی نمیشم و هر کس با هر سمتی که بیاد تو زندگیم حق نداره فکر کنه که صاحبمه با هر سمتی که میخواد باشه باشه. آنقدر نزدیک به خودش نگهم داشته بود که هنگام حرف زدن لرزش بدنم را احساس می کرد. اما باید دلم را سبک میکردم
شمیم…ولم کن… نمیخوام باهات حرف بزنم. گریه نکن، ولم کن میگم. به نظرم ته چین خوبه خیلی وقته نذاشتیم. اونو درست کن یه کمم پیراشکی، بپز پانی بچم خیلی دوست داره. سوپم یادت نره دستت درد نکنه…وظیفمه… من میرم تو سالن پشتی لیلا قراره بیاد حواست باشه.اومد بفرستیش پیشم… چشم… به آشپزخانه رفتم و سعی کردم روی کارم تمرکز کـنم. همیشه میخواستم با درست و دقیق انجام دادن…
وظیفه ام حد و حدود و مرزها را هم برای خودم و هم برای خانی ها مشخص کنم. ولی آنها با آنکه انتظار کار کردن درست و دقیق و کامل از من داشتند به هیچ وجه پایبند حد و حدود نبودند. شاید هم حق داشتند. شاید اگر من هم سالیان سال سقف بالای سرم را با یک غریبه شریک می شدم، ناخودآگاه هم انتظارم بالا می رفت و هم دخالت هایم… خمیر پیراشکی را در آرد غلتاندم و قطره اشک درشتی که روی گونه ام افتاد را با حرص پاک کردم. مهم نبود که چقدر کارم را درست انجام دهم.
دانلود رمان دورگه خونخوار از مائده شوندی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم ادرینا..دختری خشن و ترسناک..از جنس یخ..این دختر دلیل هم برای این که خشن و ترسناک هست هم داره..دلیلش پدر مادری هستن که اون رو از قلمرو و بُعد دنیاس خودشون با کتک و درد پرت کردن بیرون! اونم تو سن ۱۸ سالگی که معلوم میشه کی قدرت پادشاهی رو داره.
خلاصه رمان دورگه خونخوار
سعی بر آروم کردن خودش داشت همه رو حس میکردم و میفهمیدم..بعد از چند دقیقه که فقط داشت با خودش کلنجار میرفت گذشت و من ریلکس نگاش میکردم که آرمان به حرف اومد: معنی این کارات چیه؟! واسه چی همچین کاری میکنی هااااااا؟! ها آخر رو با داد گفت که باعث عصبانیتم شد… با یه حرکت از جام بلند شدم شیشه توی دستم به سمتش پرتاب کردم که دقیقا خورد به گلدون کنار صندلیش درست همونطور که نشانه گرفته بودم..
آتریسا با این کار من هین بلندی کشیده بدو بدو رفت سمت برادرش..من_ ببین پسر جون فکر نکن با این کارات داری بزرگیت رو نشون میدی تو حتی انگشت کوچیکه منم نمیشی فهمیدی!!! جمله آخر رو بلند و تهدید آمیز گفتم ادامه دادم: حواست به خودت باشه ایندفه به گلدون کنار دستت خورد مراقب باش که خودتم مثل این گلدون خورد و خمیر نشی!! کل حرفام روبا تهدید خیلی غلیظی گفتم… برگشتم سمت اهور که تمام مدت با سکوت بهم خیره شده بود نگاه کردم….
رفتم سمتشو روش خم شدم بوسه ای روی لپش زدم… تو گوشش زمزمه کردم: میدونی که حتی بیشتر از هر کسی قبولت دارم و دوست دارم پس لطفا تو دخالت و یا شلوغش نکن باشه اهورییییییی؟! اهور لبخندی زد و بوسه رو لپم زد و گفت باشه قشنگم برو استراحت کن…چشمام و بستم تونستم آینده و چیزی که تو ذهنش بود رو بخونم… میدونستم میدونستممممم!!! وااااایییی چقدر خوبه که بفهمی هنوزم تنها نیستی!! سفت بقلش کردم دم گوشش پچ پچ کنان گفتم: میدونستم هیچ وقت تنهام نمیذاری!
دانلود رمان تومور عشق از فاطمه اسماعیلی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عاتکه فاخته دختری که قلب بینوایش از فرط تلخیهای سرنوشت، از نطفهی مادر دست و پا گیر میشود و نه کتکهای پدر پای منقلش او را سِقط میکند و نه بیوفاییهای دنیا سَقَطَش… و چه دردی دارد، درد عشقی که به کلکسیون نارساییهای قلبش میافزاید عشقی که به سرانجام میرسد اما نمیرسد…
خلاصه رمان تومور عشق
زمستان چند روز ی است که با سرمایش اعلام حضور می کند. زیپ کاپشن پشمی مشکی ام را تا خرخره بالا میکشم کلاه دست بافت عزیز را تا چشم هایم پایین میکشم و با دست های بی حسم، صورت یخ زده ام را میپوشانم. سرما دل درد قرارداد بسته ام را بیشتر می کند و با هر قدم، چهره ام از درد مچاله می شود. در زده، نزده، خود را در داخل کلاس پرت می کنم و بعد از گفتن “Hello” صندلی ام را کنار شوفاژ گذاشته و مینشینم. سکوت چند ثانیه ایش را می شکند و به ادامه ی تدریس مشغول می شود. دلم برای دیدن جواهر گرانبهاء پشت ویترینش لک زده است اما مانند تمام این چند روز کفش
هایش را برانداز می کنم به جرأت می توانم بگویم نه تنها سلیقه اش در خرید کفش بلکه سایز پاهایش را هم کشف کرده ام. یخ هایم که آب می شود، شروع به بررسی کتاب های تلمبار شده بر روی میز و انجام بقیه ی وظایفم میکنم و تا آخر کلاس خودم را مشغول می کنم. با رفتن بچه ها شروع به ردیف کردن صندلی ها کرده و سعی می کنم مثل همیشه حضورهای بابهانه اش را نادیده بگیرم. دل درد امانم را بریده است اما غرورم توانم را بالا میبرد، هر چند که کلاس به هم ریخته تر از همیشه به نظر می رسد. با قفل شدن مهره ی کمرم، چشمانم را می بندم و آرام بر روی صندلی مینشینم.
– عاتکه خانم خوبین؟! پلک هایم را به آرامی باز کرده و نفس حبس شده ام را آزاد می کنم. -خوبم. دستش را بر روی دسته ی صندلی می گذارد خم می شود و با نگرانی نگاهم می کند. -رنگت مثل گچ سفید شده، مطمئنی خوبی؟ با سکوتم “پوف” کلافه ای می کشد و شروع به ردیف کردن بقیه صندلی ها می کند و من در دل، خودم را نفرین می کنم که چرا زبان قفل شده ام را باز نکرده ام تا بیشتر در آن فاصله، در عطر گرم و نگاه داغش غوطه بخورم. -دیگه نمی خواد صندلی ها رو ردیف کنی! با لجبازی بلند می شوم و به کارم ادامه می دهم. دست از کار می کشد و با اخم نگاهم می کند…
دانلود رمان معشوقه جذاب ارباب از ناشناس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آخرین پوکش را به سیگارش زد و ته مانده اش را زیر کفش های براق و واکس خورده اش له کرد . به قول خودش یک نخ سیگار عجیب می چسبید! پوزخندی گوشه لبش نشاند و بی توجه به جمعی که برای مراسم یکی از دخترعموهایش آمده بودند، بی صدا از جمع فاصله گرفت. عاقبت همه شان همین بود. ازدواج تنها با خودی! چون خون آن ها ، نژاد آن ها، قدرت آن ها برتر از دیگران بود. چون باید برای حفظ قلمروشان تنها خودی ها راه می دادند اما او …
خلاصه رمان معشوقه جذاب ارباب
دستی که روی سینم بود رو مشت می کنم و با چند تا نفس عمیق به خودم مسلط شدم. از داخل خونه سر و صداهایی می اومد. حدس این که بابا و مامان اومده باشن سخت نبود، پس با صاف کردن کمرم تمام دلنگرانی هام از ارسلان و دختر نبودنم رو پشت در خونه می ذارم و بدون توجه دیگه ای بهشون وارد خونه می شم. نمیخواستم با دیدن چهره زارم بدتر از قبل ناراحتشون کنم. توی این چند روز به اندازه کافی عذابشون داده بودم. به محض وارد شدن به خونه، گرمای دلنشینی تنم رو دربر گرفت. صدا از داخل آشپزخونه می اومد. حدس این که کی اونجاست سخت نبود. با قدم های آروم و آهسته
به سمت آشپزخونه می رم و تن تپل مادرم و از پشت به آغوشم می کشم. قاشقی که باهاش داره خورشت و هم می زنه از دستش می افته و صدای ” هینش ” بلند می شه. لبخندی می زنم و خودم و بیشتر بهش فشار می دم. دست گرمش روی دست های سردم می شینه و از دور کمرش حلقه دستم و باز می کنه. ناچارا قدمی عقب می رم و ازش فاصله می گیرم. به سمتم می چرخه و با شماتت نگاهم می کنه -دختر تو خجالت نمیکشی؟ نمیگی میترسم؟ لبخندی بهش می زنم، جوری که ردیف دندونام مشخص بشه. تا بخواد به خودش بیاد بوس آب داری روی لپش می کارم و با شیطنت پا به فرار می ذارم.
این و خیلی خوب میدونم که چقدر از بوس کردن لپش بدش میاد، ولی من هربار این کار رو تکرار می کردم و اونم اخم می کرد و کلی بهم غر میزد. -دختره ورپریده، مگه هزار بار نگفتم بوسم نکن خوشم نمیاد؟ جواب من هم تنها خنده ای بود که توی خونه میپیچید. با دیدن پدرم که جلوی اتاق ایستاده و با لبخند نظاره گر خنده های من و غرغرهای مامانه، خندم بند میاد و به جاش من هم لبخندی روی صورتم نشوندم. به طرف اتاقم می رم و با بستن در، اون لبخند از روی لبم پاک می شه و به جاش چشم هام از غصه پر میشن و تبدیل به بغضی می شن که مثل طناب دار به دور گلوم می پیچن و دارن خفم میکنن…
دانلود رمان رقص های بی ناز از مهین امراللهی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سدنا بخاطر مشکلات مالی خانواده و محدودیت ها عاشق پسری خوشگذرون میشه و اون پسر رو بت خود می دونه ولی با رها کردن اون پسر، سدنا برای ترس از حرف های بقیه کاری میکنه که شاید بخشودنی نباشه…
خلاصه رمان رقص های بی ناز
تونستم بخندم… غم سنگین نیما کم کم از روم برداشته شد و عشق بزرگ اون مرد توو دلم نشست. سرم رو به سمت احسانی که دستش به دیوار تکیه داده بود و از بالا نگاهم میکرد، بلند کردم و با بغض ضجه زدم: چرا دروغ بگم اول تشنه پولش شده بودم از وقتی یادمه تو نداری دست و پام میزدم، اما بخدا احسان عاشقش شدم… نفهمیدم چی شد، بقرآن نفهمیدم. قدمی به عقب رفت و بی روح سری تکون داد. اشک هام و کل تنم مات صورت احسان شدند.
احسان برادر پایه و مهربون نبود، اما برادر بود. با خواهراش صمیمی نبود، اما غیرت داشت. دستی روی صورتش کشید و با صدای غم دیده ای که قلبم از بوی بیچارگیش متلاشی شد. آدرس اون عوضی رو بده. آمدم دهن به اعتراض باز کنم که دستش بالا اومد و با تهدید گفت: اگه ندی به حضرت عباس بیخیال اینکه خواهرمی میشم و کتک زنون تا خونش میبرمت. دهنم چفت شد و ناخواسته آدرس شرکتش رو زمزمه کردم. موبایلم رو تو جیبش انداخت.
پشتش رو بهم کرد به طرف در رفت. دستش روی دستگیره نشست و قبل از باز کردنش بدون اینکه برگرده، با نفرتی که تا عمق وجودم نفوذ کرد، گفت: با اینکاری که کردی تا حق این مردیکه رو کف دستش نذارم حتی حق نداری پات از خونه بیرون بذاری. نگاه آخرش رو که پر از حرف بود به من انداخت و اتاق رو ترک کرد و در رو محکم بهم کوبید صدای بلندش شونه هام رو با ترس بالا انداخت.دست جلوی دهنم گذاشتم و با چشم های تنگ شده از گریه، هق هقم رو پشت دستم مخفی کردم.
دانلود رمان شاه صنم از شیرین نور نژاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تا اینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه، شاه صنم تو دردسر بدی میوفته و کسی که کمکش میکنه، مرد شروریه که ازش کینه داره و منتظر لحظه ای برای تلافیه…
خلاصه رمان شاه صنم
-مامان درو باز کن… فهیمه در را باز میکند و او قدم داخل حیاط میگذارد. با دیدن جای خالی ماشین پدرش کمی پکر می شود. حیاط کوچک و جمع و جورشان را دوست دارد. گلدان ها و باغچه ی کوچک گوشه ی حیاط و درخت سیب توی باغچه، صفای دلپذیری به حیاط داده که با وجود سادگی و کمی قدیمی بودن خانه، بازهم اینجا را دوست داشتنی کرده. کوله ی چرمی ساده اش را روی شانه اش جابجا می کند و از چند پله ی کوتاه سنگی بالا میرود. از اینکه امروز دستبندها و گردنبندهای چرمی را پول کرده، حس خوبی دارد و برای همین چند کیلو میوه و کمی هم خوراکی خریده! از بالکن کوچک رد
می شود و در را باز می کند. در مستقیم به حال و پذیرایی باز می شود و از همانجا در حال در آوردن کفش هایش بلند میگوید: سلام! مادرش از یکی از اتاق ها جوابش را می دهد: – سلام مامان خسته نباشی… کیسه های خرید را روی سنگ این می گذارد و به سمت صدا می رود: -مرسی… کی خونه ست؟ کی نیس؟؟ -بیا اینجا… فهیمه را در اتاق خودش می یابد که درحال تا زدن لباس های خشک شده اش است. ای بابا میذاشتی رو تخت خودم میومدم تا می کردم دیگه… مادرش آخرین لباس را هم در کشو می گذارد و می گوید: -چندتا بیشتر نبود… یه دستی هم به اتاقت کشیدم، خیلی به هم ریخته بود…
چرا انقدر شلخته شدی؟؟ خسته کوله اش را گوشه ی اتاق می گذارد و مقنعه از سر میکشد. دیشب تا دیروقت مشغول تمام کردن سفارشات دستبندها بود و به غیر از آن چند وقتی بود که فکرش حول و هوش مخ زنی پیشی فرشاد می چرخید، که امروز تلاش هایش تقریبا به ثمر نشست! -سرم شلوغ بود… شهراد نیومده؟؟ فهیمه به دختر گندم رویش نگاه می کند و جوابی می دهد: -هنوز نه…گفت یکی دو ساعت با دوستاش میره بیرون… اخم میکند: -کدوم دوستاش؟؟ -همکلاسی هاش…. ذات کلانتری اش خودنمایی می کند: -میشناسیشون مامان؟؟ مادرش برعکس اوست. کنجکاوی نمیکند و سخت نمیگیرد…