دانلود رمان عاشقم باش از نجمه پژمان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند. برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…
رمان عاشقم باش
به اتاقم رفتم تا لباسم را تعویض کنم بیشتر لباس هایم سوغاتی های لیلی و احسان بود که از کشور های اروپائی برایم آورده بودند. همه زیبا بودند اما من انها را مناسب مهمانی مادر نمی دانستم چون این مهمانی جنبه معنوی داشت و من برایش احترام خاصی قائل بودم، برای خواهرم فرقی نمی کرد چون خانواده شوهرش رفتاری اروپایی و اشرافی داشتند اما من هنوز بچه جنوب شهر بودم و راضی نمی شدم هر لباسی را در این مهمانی به تن کنم.
خلاصه رمان عاشقم باش
به اتاقم رفتم تا لباسم را تعویض کنم بیشتر لباس هایم سوغاتی های لیلی و احسان بود که از کشور های اروپائی برایم آورده بودند. همه زیبا بودند اما من انها را مناسب مهمانی مادر نمی دانستم چون این مهمانی جنبه معنوی داشت و من برایش احترام خاصی قائل بودم، برای خواهرم فرقی نمی کرد چون خانواده شوهرش رفتاری اروپایی و اشرافی داشتند اما من هنوز بچه جنوب شهر بودم و راضی نمی شدم هر لباسی را در این مهمانی به تن کنم. خلاصه یک دست لباس شکلاتی به همراه یک شال همرنگش انتخاب کردم که دارای پوششی کامل بود. احسان خیلی به مادرم اصرار کرده بود که این مجلس در منزل
او بر پا شود اما او قبول نکرد وگفت: -دوست دارم دو خانواده را یک جا و در مجلسی خارج از خانه شما دعوت کنم چون اگه این مهمانی در خانه احسان برگزار بشه ممکنه خان عمو و خانوادهاش حضور پیدا نکنند. بالاخره روز موعود فرا رسید و من و مادر حاضر وآماده منتظر احسان بودیم که زنگ در به صدا درآمد و بعد از چند دقیقه مادر به همراه دختر و دامادش وارد شدند، نگاهی به خواهرم انداختم و گفتم چقدر خوشگل شدی.او لباسی آبی رنگ پوشیده بود و موهایش را خیلی زیبا آراسته بود آرایش زیبایی هم به چهره داشت. آرام نزدیک من آمد و گفت: -تو چرا آرایش نکردی حداقل یه رژبه
لبات می زدی. مادر که کنار من ایستاده بود گفت: -دخترم شقایق احتیاج به آرایش نداره با همین قیافه ساده هم زیباست. فکر نمی کنم تو فامیل کسی خماری و زیبایی چشمان خواهرت را داشته باشه ،آخه این مژه های برگشته ریمل و خط چشم می خواد؟ لیلی در جواب گفت: -یعنی من که آرایش می کنم احتیاج به آرایش دارم؟ -دختر تو که حرف نداری چه با آرایش چه بی آرایش زیبایی، اما شرایط شقایق فرق می کنه. لیلی پشت چشمی نازک کرده و گفت: -صلاح مملکت خویش را خسروان دانند، هر طور مایلید. من که آرایش را خیلی دوست دارم یعنی خودم از آرایش کردن لذت می برم اما…
دانلود رمان جای پای لب های تو از راز.س با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حاجی قصه ی ما، مردی از زمونه ی مردونگی های از یاد رفته اس که در پیچ و تاب زندگی پر مشغله اش، وقتی به خودش میاد میبینه گرفتار لبخند شیرین خانوم دکتر قصه شده و راه برگشتی از این شیرینی لبخند نداره… حالا سوال اینجاست! قراره این حاجیِ قصه بیخیال خانوم دکتر بشه؟ یا اینکه براش دلبری میکنه تا بتونه اونو بدست بیاره!؟ خانوم دکتر چی؟با همون لبخند جواب بله رو میده یا اخم جای لبخندو میگیره و دل حاجی رو میشکنه؟
خلاصه رمان جای پای لب های تو
سوئیچ را که از جیبم بیرون می کشم، می بینمش که درست در کنار ماشین ایستاده… ریموت را زده و چشم می گردانم تا از درستی همه چیز مطمئن بشم. می چرخم و دو قدم مانده به ماشین متعجب می پرسم: سوار نمی شید؟ قدمی به عقب برمی دارد و در صندلی عقب را باز می کند. منتظر می مانم تا روی صندلی عقب بنشیند که کوله اش را آنجا می گذارد و این بار در سمت کمک راننده را باز کرده و خود را از ماشین بالا می کشد. نفسم را فوت کرده و به سمت ماشین می روم. چند کیلومتری که از دامداری فاصله می گیریم، بوی عطر زنانه ی تند و شیرینی که توی فضا پیچیده و همچنین گرمای
درون ماشین، خواب به چشم هایم تزریق می کند. دست به سمت پخش برده و خیره به برف پاک کن ها اجازه می دهم صدای افتخاری در ماشین بپیچد: آه ای صبا… چون تو مدهوشم من… خود فراموشم من… خانه بر دوشم من! خانه بر دوش! نگاهم ذره ای کشیده می شود سمت گوشی که در دست دارد و به سرعت چیزی می نویسد. دست های ظریف و ناخن های لاک خورده اش ذهنم را تشر می زند. برای هر صلاه باید هر بار لاک ها را پاک می کرد و دوباره رنگ می داد. لبخند تلخی به افکارم زدم. شاید هم به صلاه و نمازش پا بند نبود. نباید فکر می کردم. نگاهم را دوباره دوختم به جاده…
بالاخره دل از گوشی اش می کند و چشم می دوزد به جاده. حجم برف بیشتر شده و سرعت ماشین کمتر. نگاهی به ساعتش می اندازد: حالا دیر میشه. کوتاه نیم رخش را لحظه ای از نظر گذرانده و کمی خودم را بیشتر به سمت فرمان بالا کشیده و سعی می کنم مدت زمان به مقصد رسیدنش را مطابق دلخواهش کوتاه تر کنم. -داوود رو خیلی وقته می شناسین؟ چشم از جاده به برف نشسته ی مقابلم می گیرم. لحظه ای گیج سوالش را در ذهنم تحلیل می کنم. داوود؟! منظورش داوودی ست که مطمئنا هم من می شناسم هم او… داوودی که می شناسم شاید حدود چهل و اندی سال داشته باشد. و او..
دانلود رمان انتهای اردیبهشت (جلد دوم) از ساناز زینعلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان زندگی دوتا از خواهرزادههای معینه که عاشق هم هستن (دخترخاله، پسرخاله) اما پدر دختره یعنی محیا، اجازه نمیده بهم برسن چون از کوهیار متنفره. علت تنفرش در خلال داستان مشخص میشه…
خلاصه رمان انتهای اردیبهشت
پرده را کشید. آب های نیلگون خلیج فارس زیر تیغ آفتاب تیرماهی میدرخشیدند. درست مثل فکری که در سر او میدرخشید. دست هایش را روی سینه چلیپا کرد و یکوری از بازوی راست تکیه داد به دیوار کنار پنجره و نگاهش روی مرغان هوایی که حلقه وار روی آب می چرخیدند ثابت ماند. آمده بودند به شکار صبحگاهی. مثل خودش که تمام شب را بیدار مانده بود به امید همین شکار صبحگاهی اما نه دستش و نه دلش همراه نمی شدند. انگار قرار نانوشته اش بود تا ابد محکوم کردن خودش. دست چپش را کشید بیرون و دو گوشه ی داخلی چشم هایش را
سمت بینی فشرد و با خرناسه ی میلاد، از بالای شانه، نگاهش کرد اما کوتاه و خیلی زود دوباره چرخید سمت دریا. پرده را رها کرد و برگشت. پشتش را به دیوار کنار پنجره زد و دست هایش را توی جیب شلوار راحتی اش فرو کرد. برای پسرخاله بودنش هم نمی توانست کمی دلشوره داشته باشد و بخواهد کمی انرژی مثبت بدهد؟! همین قدر که حق داشت! نداشت؟!خرناسه بعدی میلاد به برداشتن تکیه اش و رفتن سمت تخت خواب وادارش کرد. گوشی اش را برداشت و حین گذشتن از کنار تخت او، لگدی به پایش زد و صدایش کرد: شپش! چته خرناسه می کشی.
شبا می خوابی خرس درونت فعال میشه. میلاد گوشهی چشمش را باز کرد و نگاهش کرد. خیلی زود پلک هایش روی هم افتاد و با صدای تحلیل رفته اما کشداری گفت: مثل تو که شب ها جغد وجودت فعال میشه. خواب نداری بشر؟ کوهیار منتظر ماند اینترنتش فعال شود و همزمان گفت: خواب منو تو هورتی کشیدی بالا. منم که مثل شما بی عار و عاطل و باطل نیستم. خرج سه تا لش افتاده گردنم از فکر و ذکر خوابم نمیبره! میلاد چرخید به پهلو و غرولند کنان گفت: بکش بابا! هتل مفتی که از داییت گرفتی! خرجتم که باباجونت میده…
دانلود رمان سنگ قلب عاشق پیشه از دنیز با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یزدان مردی خشن، پسر یه خانواده پولدار که از وقتی نوجوان بوده خانواده اشو ترک کرد تا وارد آکادمی فوتبال بشه و حالا توی سن ۲۵ سالگی وقتی توی بهترین لیگ های خارجی بازی میکنه خبر مرگ پدر و مادرشو بهش میدن و اون ناچار به بازگشت به ایران میشه و متوجه میشه آهو یعنی خواهر ناتنیش توی تصادف بینایی شو از دست داده و حالا بهترین فرصت واسش ایجاد میشه تا انتقام تمام سال های دور از خونه و خانواده بودنشو از اون دختر بگیره و با انواع شکنجه ها و حقارت ها اونو آزار میده چون اونو مقصر جدا شدن از عشقش میدونه…
خلاصه رمان سنگ قلب عاشق پیشه
*آهو* صدای بسته شدن در که اومد، با صدای بلند شروع به گریه کردم. حالا باید چیکار کنم؟! وقتی حتی نمی تونستم از پس خودم بر بیام. _خانم چیزی احتیاج دارین؟! با شنیدن صدای یه زن، دست از گریه برداشتم. نمی خواستم بیشتر از چیزی که هستم، بدبخت بنظر بیام. _شما کی هستین؟ _خدمتکار عصرم. آقا گفتن امروز کمی زودتر بیا دست زیر چشمم کشیدم تا اشک هام رو پاک کنم. دستم رو دراز کردم و توی هوا تکون دادم. و با صدایی که سعی می کردم بیش از حد گرفته نباشه خش دار گفتم: _میشه دستم رو بگیری بلند شم؟ می ترسم باز هم بیفتم. دست نرمش که رو دست من بزرگتر
بود دستم رو گرفت و کمکم کرد تا بلند شم. _درسته. آقا خیلی به وسایل تزئینی و عتیقه جات علاقه داره. توی دلم گفتم: پس خوب شد به یکی از این عتیقه هاش نخوردم. وگرنه زندم نمی ذاشت. _خانم کجا ببرمتون؟ اگه میشه ببرم سمت دستشویی. تا ظهر، خدمتکار یزدان که نرگس نام داشت من رو اطراف خونه گردوند. و باهام صحبت کرد. چیزی که برام جالب بود این بود که تمام اطرافیان یزدان، که من دیده بودم، یا ایرانی بودند یا اینکه بلد بودن فارسی صحبت کنن. و این برام جالب بود. نمی دونستم از این به بعد زندگیم قراره چطور بشه. اما می دونستم خوب نیست. هیچ خوب نمی گذره و
این کاملا معلوم بود. نفرتی که یزدان از من داشت، هیچ وقت تموم نمی شد. با صدای باز شدن در، نرگس دست از صحبت کردن برداشت. اینطور که از صحبت هاش متوجه شده بودم، بیش از اندازه از یزدان می ترسه. _خانم فکر کنم آقا اومدن. سری تکون دادم و مثلا، برای اینکه خودم رو بیکار نشون ندم دست دراز کردم و به سختی، به اولین چیزی که دستم خورد برش داشتم که بعد فهمیدم لیوان بوده. و شروع کردم با لیوان بازی کردن. قبل از صدای یزدان، صدای خنده های جولیا بود که بلند شد. نمی دونم چرا، اما این دختر همیشه خونه یزدان بود.توی این چند روزی که اینجا بودم،نشده بود که ببینم..
دانلود رمان قلب نصفه نیمه از Kosari22 با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دستی به موهام کشیدم و شالمو رو سرم گذاشتم یه نگاه کلی به خودم کردم و بعد تجدید رژم از اتاقم بیرون رفتم که مامان جلومو گرفت. -کیانا.. -جانم مامان؟ با استرس خاصی گفت:شیما باهات نمیاد؟! لبخندی به روش زدم و گفتم: مامان خانم چند بار بگم اون از من و دوستام حالش بهم می خوره اونوخت به نظرت میاد تو جمعی که با همیم؟ پوفی کشید و به طرف آشپزخونه رفت. مطمعنا دوباره داشت حرص می خورد…
خلاصه رمان قلب نصفه نیمه
کیانا: بی حوصله دور خودم چرخیدم.. آریا همچنان داشت با گوشی حرف می زد.. رو لبه نیمکت کناریم نشستم و بعد نگاه کردن و ذوق از عکسایی که با آریا گرفتم یه سر به اینستام زدم.. استوریایی که گذاشته بودم چند نفر ریپ زده بودن و چند نفری بدون نظر دادن رد شده بودن.. کیانوش و شهاب جز کسایی بودن که هیچ واکنشی نشون نداده بودن و این جای تعجب داشت! بی تفاوت بلند شدم و دوباره چرخی اونجا زدم. فردا برمی گشتم و همچنان آریا اعترافی نکرده بود! شاید تقصیر خودمم بودا..!
چون هی می خواست بیاد نزدیکم در می رفتم. ولی نمی دونم چرا حس می کردم.. اون لحظه چیز خاصی نمی خواد بگه که بشه اسمشو گذاشت اعتراف عاشقانه! اه.. چقدر دیگه صبر کنم آخه؟ دست به سینه زده بودم و بی حس کمی رفتم کناره ها که با شیشه های نه چندان مقاوم درست شده بود و از اونجا به شهر خیره شدم.. یادِ سوتی چن دقیقه پیشم افتادم.. خوبه که می تونستم هر گافی که دادم رو ربط بدم به اینکه شیما گفته.. حالا اینکه آریا متوجه نمی شدم از جمله عجایب بود!
پیش خودش نمی گفت که شیما یه بارم اشاره نکرده به حرفایی که بینمون رد و بدل شده اونوخ کوچکترین حرفی که بهش گفتم درجا گذاشته تو دهن کیانا! با صدای قدماش فهمیدم که برگشت.. نفس عمیقی کشیدم. احساس کردم دقیقا پشت سرم وایساد لبخندی زدم که همون لحظه بازوم به سختی فشرده شدو منو برگردوند سمت خودش.. لبخندم با دیدن صورت غضبناکش خشک شد.. سرمو به آرومی تکون دادم. بانگرانی به چشاش خیره شدم و خواستم بپرسم چیزی شده که..
دانلود رمان بیراه عشق از نگار فرزین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج میکنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر میکنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه…
خلاصه رمان بیراه عشق
دستش را به سمت سوییچ برد تا ماشین را روشن کند که در ماشین باز شد و مرد غول پیکری با موهای بلند و زخمی عمیق روی چانه اش روی صندلی شگرد نشست. نفس آزیتا از ترس بند آمد و دستش روی هوا خشک شد. این مرد را می شناخت. همانی بود ک چاقو زیر چشمش گذاشته بود. همانی که آنقدر ترسانده بودش که بچه اش را سقط کرده بود. این جا چه کار داشت؟ چه از جانش می خواست؟ او که دیگر مزاحم سهیل نشده بود؟پس چرا دوباره این مرد را به سراغش فرستاده بود؟
مرد کیف سیاه رنگ کوچکی را به طرف آزیتا گرفت و گفت: -مال توه. آزیتا با ترس نگاهش را از صورت مرد به سمت کیف کشاند و دوباره به مرد نگاه کرد. مرد با چشم به کیف اشاره کرد و گفت: -بگیرش. آزیتا بدون این که چشم از مرد بردارد با ترس کیف را گرفت. مرد دوباره گرفت: -مال توه، بازش کن. آزیتا دستش را به سمت زیپ کیف برد و با احتیاط زیپ را باز کرد. دو طرف کیف از هم فاصله گرفت و دسته های مرتب اسکناس را از کیف بیرون کشید. دهانش از تعجب باز مانده بود.
هشت بسته صدتایی اسکناس پنجاه هزار تومانی.چهل میلیون تومان پول نقد. آب دهانش را قورت داد و دوباره به سمت مرد برگشت. مرد من و منی کرد و با خجالت موهای بلندش را از توی صورتش کنار زد و گفت: -این پولیه که اون مرتیکه بابت دزدیدن شوما بهم داد. ببین آبجی به خدا من نمی دونستم حامله ای، اصلا تو مرام من نیست که دست رو زن حامله بلند کنم. اون پدر سگ گفت، شما موی دماغش شدید. گفت شما می خواین زندگیش رو خراب کنید. قرار بود فقط یکم بترسونیمت بعد ببریمت پیشش…
دانلود رمان سی ثانیه قبل از فراموشی از MEHRAN با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو نوجوان هفدهساله که مبتلا به یک بیماری نادر مغزی هستند، در اولین برخوردشان شیفتهی یکدیگر میشوند اما مغز آنها دچار محدودیت است و توان ذخیرهی اطلاعات را فقط به مدت ۲۴ ساعت دارند. آن دو مجبور میشوند برای ماندگاری در ذهن یکدیگر، دست به کارهای خطرناکی بزنند…
خلاصه رمان سی ثانیه قبل از فراموشی
پلک هایش از آغوش یکدیگر طلب جدایی می کنند. همراه با چشمانی که تار و گُنگ می بینند، به سختی فضای اطرافش را برانداز می کند. صداها هنوز برایش واضح نیستند اما اشخاصی که اطرافش ایستاده اند، همچون ستارگانی در سیاهی شب به نوبت نمایان می شوند. روی چهره ی همگی نقطه ی مشترکی وجود دارد و آن هم بی شک نوعی از دل نگرانی است که پشت آواری از لبخندهای مصنوعی، سعی در مخفی کردنش می شود. دهان آن دخترِ هفده ساله دم به تلخی می زند. گویا از آخرین باری که لب به خوراکی زده است،
زمان زیادی می گذرد. گلویش خشکیده و اتاق همانند چرخوفلک دور سرش می چرخد. در این ساعات، تنها فامیل های درجه ی یکِ داخل اتاقِ ۱۴۶ نزد بیمار حق اتراق دارند. زودتر از هر شخص دیگری، یک خانم میانسال که علیرغم استفاده از کِرم ها و لوازم آرایشی همچنان روی صورت لاغر و استخوانی اش چین وچروک هایی هویداست، سعی دارد طوری صحبت کند که دل نگرانی و اندوهش را پنهان سازد اما به طور مطلوب موفق به انجام این کار نیست. -سلام دخترم. نمیدونی چقدر خوشحالم که دوباره دارم
چشم های خوشگلت رو میبینم! سوفیا به خودش می آید و متوجه می شود روی تخت بیمارستان بستری شده است. دستانش را بالا می آوردو نظاره گر آستین های گشاد و جادار لباس سبزرنگ بیماران می شود که مرتب به سمت بالا جمع شده اند. کیسه ی نصفه ی سرم را آشکارا احساس می کند که کنار او قرار دارد و سوزنش مستقیم به دست بی جان و ظریفش فرو رفته است. برای یاری به نفس هایی که سخت از حصار سینه اش آزاد می شوند،لوله های اکسیژن کانولای داخل حفره های باریک بینی اش قرار گرفته اند…
دانلود رمان سردرد از زهرا بیگدلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون خرید… ریسک کرد… باید با دردسر زندگی کرد…
خلاصه رمان سردرد
“پروا” از سبزی پاک کردن خوشم نمی آمد ولی دورهمی هایمان را دوست داشتم. تفریح ما ندار هاست دیگر… روی یکی از سه تخت دور حوض نشستیم و با همسایه ها، همسایه که نه بهتر است بگویم هم خانه، یک خانه بود و شش اتاق دور تا دور حیاطش که هر خانواده در یکی از آن ها روزگار می گذراندیم، نشسته بودیم و سبزی ها را برای آشی که قرار بود برای شام بار بگذاریم پاک می کردیم. سرو ته تره ها را گرفتم و توی لگن بزرگ انداختم. ساجده کش و قوسی به کمرش داد. فرشته خانم نگران پرسید: درد داری؟ مثل همیشه لبخند زد. – نه درد ندارم،
کمرم نمی کشه زیاد می شینم. سریع بالش را روی تخت کناری گذاشت. – پاشو دختر خوب، این هفته آخری رو هم به خودت فشار نیار، ان شاالله به خوشی و سلامت بار شیشه ات رو زمین بذاری. ساجده درد داشت که دیگر تعارف نکرد، بلند شد و روی تخت دراز کشید و همان حین ببخشیدی گفت که همگی تعارفش را با《راحت باشجواب دادیم. گوشی دینا چشمک می زد. – پیام اومد برات دینا. ابرو بالا انداخت که یعنی دنباله اش را نگیرم و باز مشکوک بود! دسته ای تره برداشتم و کمی سرم را به سر دینا نزدیک کردم. -کیه؟ هیشی گفت و بلند شد و به بهانه ی
شستن دیگ آن سمت حوض رفت. دوست نداشتم گند بزند و میدانستم دختری است احساساتی! بلند شدم و جمع زن ها را که بساط غیبتشان جور بود ترک کردم و کنار دینا ایستادم. چشمکی حواله اش کردم. – کی بود؟ لب هایش با سخاوت کش آمد و چشم های قهوه ای درشتش برق زد. – هوشنگ. بی اراده و متحیر صدایم بالا رفت: کی؟! هو… دستش را روی دهانم گذاشت و فشار داد تا گاف ندهم. تازه متوجه موقعیتمان شدم و آرام دستش را پایین کشیدم و با تعجب ولی آرام پرسیدم: هوشنگ خوشگله؟! خندید و یعنی بله. – باورم نمیشه دینا!
دانلود رمان حاجی منم شریک از عاطفه منجزی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوا ایت( دختر صدا پیشه و هنر مند) و هادی خان ایت در مالکیت خانه مسکونی شان نصف نصف شریک هستند. ولی چه حیف که پدر سهم خود را به مبلغ ناچیزی به صدرالدین فروخته و او می خواهد آوا را مجبور کند که سهم خود را هم به همان قیمت ناچیز بفروشد ولی آوا نمی گذارد! یعنی حتی شده مدتی با ترس هاش یعنی موش و دیو و منگلوسی هم خانه شود…
خلاصه رمان حاجی منم شریک
سر مست از حرکت موزون پاها و موج برداشتن هوای اطرافم، گرد خود چرخیرم و چرخیدم و دامن لباسم در هوا پر گشود! سرم به دوران افتاده بود که مقابل آینه از حرکت ایستادم و دست پر نوازشی به دامن لباس سپیدم کشیدم تا بر اندامم ثابت شود. سرم را بالا گرفتم و به چهره ی عروس زیبای درون قاب آینه، لبخند زدم. نگاهم در تصویر، ستاره باران بود که صدای زنگ دار سوگند از پشت سرم بلند شد: _امشب از همیشه خوشگل تر شدی! چشمات… انگار پروژکتور توی نگات روشن کردن!
خوشحالی سها؟… حمید واقعا همون مرد رویاهاته! مگه نه؟!… بگو آره تا نفس راحت بکشم! چشم از تصویر گرفتم و با همان لبخندی که انگار چسب صورتم شده بود، پر شوق برگشتم تا نگاهم به چشمانش افتاد. آرام دو سه باری پلک زدم و با لحنی که تمام حسم را در خودش جا داده بود، جواب دادم: _حمید مرد منه! کسی که فقط واسه خودم منو خواسته با موهای آشفته… با صورت متورم و اشکی… با پلک های پف کرده و چشمای سرخ… توی بی ریخت ترین لباس ها…
بدترین موقعیت ها منو دیده… ولی بازم انتخابش همین دختر آشفته حال و بدریخت بوده!… حمید مردیه که دستشو به طرفم دراز کرده تا شریک همه عمرش باشم، نفس به نفس… قدم به قدم… شونه به شونه! قدر شونه هاشو دارم! قدر نفس های گرمی که زیر گوشم بهم دلداری می ده… قدر این که هیچ وقت پشتمو خالی نکرده و پا به پام اومده… و صدای باز شدن دری! سر برگرداندم و نگاهم زوم مردی شد که در لباس دامادی و از میان قاب در، براندازم می کرد…
دانلود رمان ازدواج اجباری از سارا بلا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که در خونشون پارکه که مسیر زندگیش رو تغییر میده…
خلاصه رمان ازدواج اجباری
موهامو دم اسبی بستم و رفتم تو حیاط وقتی داشتم از جلوی کامران رد میشدم متوجه نگاه خیره اش به خودم شدم -کجا؟ با لحن مظلومی گفتم -حوصلم سر رفته میخوام برم تو حیاط -با اجازه کی؟ -نمیخوام برم سفر قندهار که تو همین حیاطم میترسی فرار کنم خودتم پاشو بیا سرشو تکون داد منم زدم بیرون اهنگ ارومی گذاشته بودم اروم اروم قدم میزدم با احساس اینکه یکی داره دنبالم میاد برگشتم با دیدن چیزی که پشت سرم بود جیغی زدم وکامران و صدا کردم سگ سیاه و زشت کامران داشت دنبالم میومد ترسیده بودم و فقط کامران کامران میکردم من عقب عقب میرفتم و سگم با هرقدم من
میومد جلو -گمشووووووووو فقط جیغ میزدم دیدم کامران با دو از خونه اومد بیرون با دیدن من و اون سگ زشتش زد زیر خنده، بلند داد زدم: -زهرمار، تورو خدا بیا این سگ زشتتو از من دور کن. -حقته. -کامران به خدا الان پس میوفتم جون هرکی که دوست داری. سگه خواست به طرفم خیز برداره که جیغ بلندی کشیدم و دستام و جلوی چشمم گرفتم کامران سوتی زدو گفت -سالییی بدو بیا اینجا پسر. سگ زشت با صدای کامران به طرفش دویید و جلوی پاش واستاد کامرانم زانو زدو سگ و نوازش کرد منم ازین فرصت استفاده کردم و دوییدم سمت خونه که پارس سگه بلند شد نزدیکشون که رسیدم اروم
اروم داشتم از کنارشون رد می شدم که کامران دستمو گرفت و کشید طرف خودش با التماس گفتم -کامران تورو خدا ولم کن ، جون من -بیا بابا بالاخره که چی تو قراره تا اخر عمرت اینجا باشی نمیشه که تا میای بیرون جیغت بره هوا فکر کن من امروز نمی بودم تو می خواستی چیکار کنی؟ با لجبازی سعی داشتم دستم رو از دستای قدرتمندش بکشم بیرون -ولم کن خوب بفروشش اینجوری منم راحت ترم. -عمرا اگه شده تورو بفروشم این و نمی فروشم. از حرفش خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم و سرم و انداختم پایین اونم که فهمید حرف بی ربطی زده گفت -ببخشید اصلا حواسم نبود چی گفتم…