دانلود رمان نقطه سرخط از gandom.me با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت ته خط رسیدی، نقطه ای می گذاری وسر خط… ایمان داشته باش! هر نَفَس، نشانه ای از جانب خداست و تازمانی که نفس می کشی خطوط زندگی هنوز جریان دارد… هر خط… شروعی نو یاد بگیر، در هر خط، تنها یک بار فرصت جولان داری پس خوب بتاز… قول می دهم صفحه ی زیبایی می شود… این حقیقت زندگیست…
خلاصه رمان نقطه سرخط
تکه ای از کیک شکلاتی که به تلخی می زدو بی میل خوردم و پشت بندش چایی بد طعمِ کافی شاپِ دانشکده که باعث می شد با هر قُلُپش خودمو فحش بدم که چرا اینو سفارش دادم. راحیل: ما با دکتر عزیزی حرف زدیم. راجبِ پروژه. گفته حاضره باهامون همکاری کنه. ابروهامو با تعجب بالا دادم و گفتم:ولی دکتر مرادی گفت پروژه تو کمسیون رد شده. مگه دکتر عزیزی تو کمسیون نبوده؟ راحیل: نمی دونم. لیوان کاغذی رو روی میز گذاشتم و از زور حرص گفتم: من این مهرانفرو حتما یه روزی می کشم. راحیل: گفتی مهرانفر یه چیزی یادم اومد. علی می گفت ظاهرا این مهرانفر پرونده ی درخشانی داره.
-تو چه زمینه ای؟ -هر زمینه ای که بگی. از کم کردنِ سنِ شناسنامه ایش که بخواد بشه هیئت علمی بگیر تا پرونده اخلاقیش تو بیمارستان رسول. -فکر کنم بیشتر شایعه باشه. منم یه چیزایی شنیدم، ولی اگه اینطور بود تو دانشکده راش نمی دادن چه برسه به این که بخواد معاون آموزشی هم بشه. – مهرانفر تو دفتر وکالتی که علی کار می کنه سنِ شناسنامه ایشو ۶ سال کوچیک کرده. به قول معروف تا نباشد چیزکی… به الهام خیره شدم که داشت با اکراه قهوه شو می خورد و انگار تو این عوالم نیست. از زیر میز یکی به پاش زدمو گفتم: مگه مریضی چیزی رو که دوست نداری رو سفارش می دیو می خوری…
و در دل ادامه دادم: حالا خوبه یکی اینو به خودم بگه. -اَخی چقد بد طعمه.اینو چجوری می خورن؟ -خب نخورش دیوانه. -دو و پونصد پولشو دادم، چی چیو نخورم. راحیل: الی. — هووم. – خعیلی خُلی. همزمان با راحیل خندیم و گفتم: من باید مهرانفرو ببینم. ظاهرا اگه پروژه به نام من باشه باهاش موافقت نمی شه. راحیل: ما چیکار کنیم؟ نهایتش اینه که شما این پروژه رو ادامه می دین. مهرانفر می خواد که توی یه تحقیق باهاش همکاری داشته باشم واسه همین روی این موضوع با من موافقت نکرده اینطور که دکتر عزیزی گفته باهاتون همکاری می کنه یعنی با شما کاری نداره. الهام: می خوای با اون گرگ پیر همکاری کنی؟…
دانلود رمان زمرد از نسرین شاه آبادی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زمُرد دانشجوی معماریه و قراره تو شرکت پدرش کار کنه، در این گیر و دار با یاسین پسر عمه اش که تا آن زمان ملاقاتی با هم نداشتن رو برو می شود ! بحث و جدلی میان این دو نفر شروع میشه تا جایی که زمرد تصمیم گرفته از ایران بره…
خلاصه رمان زمرد
سنگینی نگاهی رو ،رو خودم حس کردم سرم و بالا آوردم دیدم بله این تیرداد مغروره اس داره به من نگاه میکنه سرشو انداخت پایین ولی من بهش داشتم نگاه می کردم به نظرم قیافه اش جذاب تر از دوستاش بود. صورتی گرد و کمی لاغری داشت ابروهای شمشیری داشت، چشم هایی به رنگ زیتونی داشت ((وایی ننت قربون اون چشمات بره عسیسم)) دماغ قلمی متوسط گوشتی داشت، لب ها ی باریک نازک، مژه های کوتاه تو پر، موهای کوتاه حالت دار داشت، قد بلندی داشت هیکل ورزش کاری داشت معلوم پدرش
در آمده که تا هیکلش اینجوری بشه،هییییییییی! غذام تموم شد دست از غذا خوردن کشیدم، اووف چه قدر خوردم، اونا هنوز داشتن میخوردن گوشیم و از تو کیفم در آوردم روشنش کردم رفتم تو اینستا چرخ زدم پست ها رو لایک کردم همییینن! گوشی و خاموش کردم نگاه کردم بهشون دیدم غذاشون تموم شده و گفتم: خوب کی موافقه قیلون بکشیم همه قبول کردن، گفتم :خوب حالا چی میکشین؟ پسرا گفتن دو سیب دخترا هم آدامس دارچین منم که بلوبری بلند شدم رفتم به گارسون گفتم به تعداد قیلون
هایی که بچه ها گفتن و سفارش دادم رفتم پیش بچه ها نشستم امیر علی گفت: خوب شما که به اکیپ ما اضافه شدین، پس شماره هاتون و بدین تا هر موقع خواستیم جایی بریم به شما هم بگیم ،هوم؟ سهند :چرا که نه اون اکیپ ها شماره شون دادن به امیر علی، چرا امیر علی؟ چون مدیر رفت امدم و بیرون رفتنمون هست! گارسون قیلون ها رو آورد شروع کردم به قیلون کشیدن (البته من قیلونی نیستم گاهی وقت ها تفریحی میکشم) دیدم یکی داره پیس پ یس میکنه پشت سرم نگاه کردم دیدم کسی نیست…
دانلود رمان ساعت تلخ شنی از مریم سلطانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نارین تک دختروتک فرزند خانواده ، نزدیکترین افراد به نارین مادرش خورشید و زری تنها عمه اشه که ازدواج کرده و چندسال از نارین بزرگتره و البته اعضای خانواده همسایه روبروییشون سادات خانوم و شوهرش و دو تا پسراش که تو بچگی همبازی برادر و عمه نارین بودن و بعدها نارین هم به خاطر نزدیکی زیاد این دوتا خانواده یه جورایی بااونا بزرگ شده وحالا تو اوج جوونیش داستان عشق نارین و اراس پسر بزرگ سادات خانومه …
خلاصه رمان ساعت تلخ شنی
پیش دستی را جلویش روی میز گذاشت و مشغول پوست گرفتن میوه های توی آن شد. نگاهم روی دستانش بود و ذهنم دنبال حرف هایی که دم در گفته و شنیده بودیم. نمی دانم حق با کداممان بود و یا کداممان تا چه حد مقصر بودیم. من که بی فکر و فقط برای فرار از آنچه که دیگر باعث آزار روح و روانم شده بود به او اجازه ی جلو آمدن داده بودم، یا او که دانسته اشتباه کرده بود. صدای شلیک خنده ای از توی آشپزخانه و دستی که پیش
دستی را با میوه های پوست گرفته و برش خورده ی تویش روی میز کشید و جلویم گذاشت.
مرا از فکر و خیال دقایقی قبل بیرون کشید. -تا تو تمومش کنی من یه تماس واجب دارم بزنم بیام. این را گفت و بی معطلی ایستاد. _تا برم بیام میگم زری خانوم بیاد پیشت که تنها نمونی غریبی کنی. جواب تشکر کوتاهم را فقط با یک نگاه کوتاه تر داد و رفت. هنوز از رفتنش دو دقیقه هم نمی گذشت که سرو کله ی زری نمی دانم از کجا پیدا شد. دقیقاً وقتی آمد که من درگیر نگاه کوتاه او و اخمی بودم که انگار قصد باز کردنش را نداشت. کنارم جای علی نشست و به بشقابی که جلویم روی میز بود با خنده نگاهی کرد و گفت: -چه خبره اینجا؟
چه تحویلم گرفته خانومو!… لبخندی زدم و دست پدرام را لمس کردم که توی بغل زری برای برداشتن برشی از موزهای کنار بشقاب سمت میز کشاله می رفت. او را از زری گرفتم و میان خودمان نشاندم. بشقاب را برداشتم و روی پاهای کوچکش می گذاشتم که زری با صدای آرامی و پایینی گفت: -علی چشه نارین؟ دستم با برشی از موز جلوی دهان پدرام ماند و زری با صدای ریز تری سرش را جلوتر کشید. -اخماش بدجوری توهمه، چیزی شده؟ باهم حرفتون شده؟ با دیدن معصومه خانوم که وارد آشپزخانه میشد…
دانلود رمان چتر خیس از مریم سلطانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تاثیر بعضیا تو زندگی ادم، بیشتر از یه اسمه، بیشتر از مدت حضورشونه انقدر زیاد که یه روز به خودت میای و میبینی، همه فکر و ذکرت شده یه نفر! شاید اون یه نفر هیچوقت نفهمه که باعث چی شده تو زندگیت، اما تو که میدونی اون یه نفر، تنها دلیل تنهایی هات بوده وتو، خیلی وقت ها توی همه تنهایی هات به اون پناه بردی ارزو دادی، خاطره گرفتی!
خلاصه رمان چتر خیس
اولین لقمه را توی دهانم گذاشتم که گوشیم تک خورد… با عجله از پشت میز بلند شدم و در جواب نگاه پر سوال مادر گفتم: بچه ها اومدن دنبالم باید برم… با این حرف کیف و کلاسورم را از روی میز برداشتم و آشپزخانه بیرون آمدم و در جواب مادر که می گفت: پس صبحانه ات چی؟ گفتم: دیرمه مامان سر راه ی چیزی می خورم… در حال پوشیدن کفش هایم بودم که صدای گوشی داخل جیبم بلند شد… توجه ای نکردم. می دونستم تا برسم پایین این شیمای عجول ده دفعه ی دیگه میزنگه…
قد راست کردم که مامان با ساندویچ نسبتا گنده ای جلوم ظاهر شد: بیا مامان تو راه بخور ضعف نکنی… به تشکر بوسه ای از گونه ی خوشگل و خوش تراشش گرفتم و گفتم: میدونی چقد دوست دارم…؟ خندید و به پشتم زد: بیا برو بچه زبون نریز همین طوریشم عزیزی… با این حرف اشاره ای به گوشیم زد: خودشو کشت… با خنده شانه ای بالا دادم: مهم نیست مگه نمی شناسیش زیادی شلوغ میکنه… در را بریم باز کرد: مواظب خودت باش… با خنده برایش دستی تکان دادم و پله ها را با دو پایین دویدم…
در که پشت سرم بسته شد شیشه را با حرص پایین داد: الهی بمیری ی دو ساعت دیگه معطل می کردی… خندیدم و در عقب ماشین را باز کردم: چه خبرته همه اش به دو ساعتم نکشید که… سلام… جواب سلام آرام و همراه با لبخند سامان توی صدای خواب آلود عسل گم شد: مگه نمی دونی بچه ام شش ماه ست توام یکم به دلش راه بیا دیگه… شیما خم شد و دستش را از میان دو صندلی برایش پرت کرد: تو خفه لطفا، هر وقت گفتم خاک انداز… صدای جیغ عسل بلند شد: خیلی بی ادبی… بی ادب.
دانلود رمان دختر نقاب دار از آمنه آبدار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان دختر نقاب دار، روایتگر زندگی آنالیا محبی خلافکار و رئیس بزرگترین باند قاچاق مواد. زندگی این دختر سراسر رازه! با نفوذ سه پلیس به باند، متوجه چیزهای عجیبی در مورد زندگی این دختر میشن و جالب ترینش هویتشه چون هیچ کسی به اسم آنالیا محبی در هیچ کشوری نیست و هنوز هم اونا در تلاش برای شناختن این دختر هستند.
خلاصه رمان دختر نقاب دار
پالتوی چرم اشلمو تنم کردم و از عمارت بیرون رفتیم راننده لیموزینو درست جلوی در عمارت پارک کرده بود که با دیدن من، در عقبو باز کرد و و اول من و بقیه هم به دنبالم سوار شدن. بعد از نیم ساعت رسیدیم عمارت سمیعی، جایی که مهمونی برگزار می شد. از لیموزین پیاده شدیم و راه سنگ فرشی رو که به در عمارت منتهی می شد در پیش گرفتیم. هر چقدر به عمارت نزدیکتر می شدیم صدای آهنگ بلند و بلند تر می شد. وارد عمارت شدیم خدمتکار پالتوهامون رو ازمون گرفت و برد. سمیعی به استقبالمون اومد و با لبخند گفت ۔ سلام آنا جان خوش اومدی. در مقابل لحن پر اشتیاق و گرمش فقط به
گفتن سلام بسنده کردم. اونم بیخیال من شد و مشغول خوشامد گویی به ارمیا اینا شد. بعد از رفتن سمیعی رفتیم و روی یه میز خالی نشستیم برای بار هزارم به همشون گفتم. _اونی که دیدید سمیعی بود بر خلاف ظاهر نسبتا مهربونش از درون هیولاییه! روی میز معامله با اون که می شینید، باید خیلی تیز باشید چون هر لحظه امکان کلک زدنش هست. پس امشب حواستونو جمع کنین و گرنه هر چی بشه از چشم شما می بینم. ارمیا نگاه مغرورانه ای به من کرد و گفت: شما نگران نباشید ما کارمونو بلدیم. پوزخندی زدم و یکی از ابروهامو بالا انداختم و پشت بندش گفتم: – ببینیم و تعریف کنیم. ارمیا هم با
همون لحن گفت: هم می بینید هم تعریف می کنید. تو همین بین سر و کله داوود پیدا شد و از همون اول نگاهش میخ روژین بود. با لبخندی مسخره و لحنی مسخره تر گفت واو چه خانومای زیبایی! و رو به من ادامه داد آنا جان معرفی نمی کنی؟ اخمامو تو هم کشیدم و گفتم: – اولا آنا نه و خانوم محبی دوما، خانم سماوانی هستند. قهقهه ای کشید و گفت: شوخی بامزه ای بود! منظورم اسم کوچیکشونه!جدی و پر تحکم گفتم: -من با کسی شوخی ندارم ایشون هم اسمشون فقط برای جنبه کاری، که البته فک نکنم هیچ وقت قراردادی برای تو ببندم لازم میشه که همون خانم سماواتی بسنده می کنه…
دانلود رمان دختر پسر نما از نیلوفر.ن با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در یه شب زمستونی پسری در حالی که عصبانیه پای پیاده از خونه مادر و پدرش بیرون میزنه و به سمت خونه خودش میره نزدیک خونه که میرسه متوجه صدایی میشه میره ببینه چه خبره که با صحنه دعوا رو به رو میشه همون طور که به سمت طرفین دعوا میدوه حاضرین با دیدن اون پا به فرار میذارن و تنها یه نفر رو زمین افتاده پسر لاغر و نحیفی که چاقو خورده اونو به خونش میبره و اونجاس که میفهمه پسری که اورده خونش یه دختره…
خلاصه رمان دختر پسر نما
“مهران” دوباره صبح شده بود با صدای زنگ الارم از جا پریدم عمل داشتم. پاشدم یه دوش گرفتم یه صبحونه سر پایی خوردمو لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون هوا ساعت به شدت سرد شده بود و برف می اومد روی درختای حیاط سفید شده بود. نا خوداگاه ذهنم کشیده شد سمت آوا دختره بیچاره تو این سرما چی کار می کرد؟ با اون زخمش حتما خیلی بهش سخت می گذشت! تصمیم گرفتم بعد از عمل برم بهش سر بزنم! وارد بیمارستان شدم وقتی رفتم بخش به پرستار گفتم اتاقو واسه مریضم که یه پسر بود اماده کنن! بعد ارجاعش دادم به متخصص عروق تا عملش کنن خدا رو شکر بعد از
دو ساعت کار تموم شد و عملش هم موفقیت آمیز بود داشتم می رفتم سمت اتاقم که پرستار بخش که یه دختر جوون و قد بلند و چاق بود اومد سمتم و گفت: دکتر. نگاهش کردم اومد جلو با ناز یه پرونده داد دستم و گفت: این لیست بیماراییه که تو نوبت عملن لبخند دختر کشی تحویلش دادم پرونده رو گرفتم سمتش و گفتم اگه زحمتی نیست بذارینش تو اتاقم من باید برم جایی کار دارم. از قیافش کاملا معلوم بود خر کیف شده شونه هاشو یه کم تکون داد و گفت:حتما دکتر شما امر بفرمایید سرمو کج کردمو و گفتم شما لطف دارین ! پرونده رو از دستم گرفت و رفت خندیدم و زیر لب گفتم من این همه
واسه خودم سختی نکشیدم هیکل به هم بزنم که بیام یکی مثه تورو بگیرم. لباسامو عوض کردمو از بیمارستان زدم بیرون از مغازه چند دست لباس بافت با رنگای تیره گرفتم تا بتونه هر جا میخواد بپوشه. برف هم سنگین شده بود خودمو رسوندم به خونش هیچکس نبود کارگرا هم به خاطر هوا کارو تعطیل کرده بودن با دیدن موتورش فهمیدم جایی نرفته اروم نزدیک شدم و پلاستیک جلوی درو کنار زدم و گفتم مهمون نمیخوای؟ سرمو بردم تو دیدم وسط اتاق ولو شده رنگش عین کچ شده بود لباسا رو گذاشتم گوشه اتاقش و رفتم سراغش یه نگاه به لباسش کردم زمین و لباسش با خون یکی شده بود…
دانلود رمان همیشه تلخ می نوشم از مائده فلاح با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
به سرعت چشم هایم را باز کردم. لعنت به من که طاق باز می خوابیدم و اولین تصویر پیش رویم سقف می شد. سقف و یک طناب. سقف و یک تصویر تلخ. سقف و یک پریای پر پر شده! کابوس و خواب همپای هم بودند. خواب بدون کابوس نداشتم…
خلاصه رمان همیشه تلخ می نوشم
صبح با صدای بوق ماشین امیر رضا بیدار شدم. اتاق کمی سرد بود پتو را تا روی گردنم بالا کشیدم دوست نداشتم از جای گرم و نرمم جدا بشوم. خود را زیر پتو جمع کردم تا گرمای بیشتری ذخیره کنم بعد از ظهر با حسام قرار داشتم. فکر این قرار باعث شد از جا بپرم. دیشب موقع خواب کمی دچار شک و تردید شده بودم اما الان نمی خواستم شک و تردیدی به دلم راه بدهم. صبر کردم تا سهراب خان برود و بعد من هم بیرون بروم. صدای در را که شنیدم از جایم بلند شدم در را باز کردم مامان مشغول مرتب کردن مقنعه اش جلوی آینه ی نصب شده روی جا کفشی بود با دیدنم دست از آینه و درست کردن مقنعه
اش کشید و گفت: من دارم میرم ولی یه خرده دیگه بشین با خودت فکر کن تو راست میگی پول خودته، اما حسامی که به زن خودش وفا نمی کنه اعتماد کردن بهش ریسک بزرگیه. دوست نداشتم موقع رفتن به سرکار و اول صبحی با او بحث کنم فقط در سکوت نگاهش کردم کیفش را برداشت و بعد نیم نگاهی به من در را باز کرد و بیرون رفت. صبحانه ام را خوردم لباس هایم را روی تخت آماده کردم تلویزیون را روشن کردم و با برنامه هایش خودم را مشغول کردم موقع ظهر با خوردن ناهار، که فقط برای رفع تکلیف و گرسنه نشدن بعد بود به اتاقم رفتم و آماده شدم پالتوی بلند خاکستری ام را
پوشیدم شال بافتی به همان رنگ، اما تیره تر را سرم کردم روی مبل سالن منتظر حسام نشستم تا زنگ بزند. دیشب بعد از اینکه به تماسش جواب نداده بودم پیامک فرستاده بود که چرا به خانه ی نوشین رفتم؟” من هم جواب دادم این کار را به خاطر تو کردم نمی دانم قانع شد، یا نه. او هم دیگر چیزی نفرستاد. با بلند شدن صدای زنگ گوشیم از جایم برخاستم گوشی را از روی کانتر برداشتم. حسام بود.با زدن تک زنگی مرا متوجه ی آمدن خودش کرده بود پوتین مشکیام را پوشیدم و بعداز قفلکردن دربه سمت آسانسور رفتم داخل آینه ی آسانسور نگاهی به خودم کردم تمام موهایم را به سمت بالا شانه کرده و…
دانلود رمان قلب تسخیر شده از زهرا اردستانی رستمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اورم نمی شد بالاخره بعد سالها می تونم برم به دیدن عمه خانوم سر سخت ترین عمه ی روی زمین اونه . یاد ۲۰ساله پیش افتادم پدرم با عمه اختلاف پیدا کرد و ما باهاشون قطع رابطه کردیم من از این موضوع ناراحت بودم چون از عشق بچگیام که از بچگی دوستش داشتم دور شدم و نمی تونستم اونو ببینم یعنی امیر ! اونم عین عمه سرسخت و مغرور بود و من عاشق همین کارهاش بودم ولی اون خبر نداشت…
خلاصه رمان قلب تسخیر شده
صدای اف اف می اومد و من باعجله رفتم طرفش و برش داشتم که صدایی بم رو شنیدم که گفت:ببخشید شما آژانس می خواستید؟ باعجله گفتم: بله بله الان میام پایین! سریع بدون اینکه بذارم راننده حرفی بزنه اف افو گذاشتم سر جاشو به طرف کیفم که روی مبل بود رفتم و برش داشتم و سریع از پله ها پایین رفتم و به راننده سلام کردمو سوار ماشینش شدم. انقدر تو فکر بودم که وقتی به خودم اومدم که ماشین ایستاد راننده گفت رسیدیم! سریع پولش رو حساب کردم و پیاده شدم.
وارد کافه ی شیکی که امیر بهم آدرسش رو داده بود شدم و با چشم دنبال امیر گشتم که دیدم دستی داره برام تکون می خوره و رفتم به طرفش که امیرو دیدم بهش لبخندی زدم و زیر لب سلامی گفتم و نشستم روبه روش که گفت: راه که طولانی نبود؟ با لبخند گفتم:نه خوب بود اینجا هم خیلی قشنگه مخصوصا فضای بیرونش! سری به علامت تایید حرفام تکون داد و گفت:چی می خوری سفارش بدم؟ با همون لبخند گفتم: فقط یه قهوه! لبخند زد و گارسون رو صدا زد یه قهوه برای من و خودش سفارش داد.
با کنجکاوی پرسیدم: کاری داشتی که اینجا قرار گذاشتیم؟ صاف نشست و گفت: راستش این حرفم مهمه ولی نمی دونم دخالت منو تو توش اشکالی داره یا نه ولی بعضی وقتا ریسک می ارزه! به حرفاش با کنجکاوی گوش می دادم که مکثی کرد و گفت: ما باید یه کاری کنیم که رابطه ی مامانم و دایی خوب شه! با این حرفش انگار شوک بهم وارد شده باشه بلند طوری که همه ی کسایی که ت کافه بودن شنیدن گفتم:چـــــی که امیر زود دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت…
دانلود رمان تعبیر یک کابوس از شادی داودی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سایه سعادت نویسنده جوانی که به تازگی ازدواج کرده و ساکن یکی از برج های تهران شده او و همسرش محسن با وجود عشق و علاقه بسیار به هم اما بخاطر شرایط کاری چند روز در هفته و باید تنها و دور از هم باشند سایه در تهران محسن در شهرستان. سایه توی محل زندگیش صدای گریه بچه ای رو زیاد میشنوه در صورتی که تا قبل از اون اصلا همچین صداهایی رو نمیشنید تا اینکه توی آسانسور با مادر بچه آشنا میشه و ناخواسته درگیر مشکلش میشه… و سایه درگیر مشکل یکی از همسایه هاش به اسم الهه و بچه اش میشه…
خلاصه رمان تعبیر یک کابوس
در هال را قفل کردم و کیفم را روی دوشم انداختم و به داخل آسانسور رفتم. دکمه ی پارکینگ البته قبلش متوجه شده بودم که کسی هم در طبقه ی پایین دکمه ی توقف را زده است. صدای گریه ی نوزاد هنوز هم در فضای کوریدور می پیچید و حدس زدم خانم ساکن واحد پایین هم در طبقه ی زیرین منتظر آسانسور است. وقتی آسانسور به طبقه ی پایین رسید دیدم حدسم درست است چرا که آسانسور ایستاد و در آن باز شد و همان خانم در حالی که کودک نوزادش را در آغوش داشت وارد و در دوباره بسته شد. کودک
ساکت شده و در آغوش مادرش خواب به نظر می رسید. در پاسخ حرکت سر و لبخند مهربانی که روی لب های آن خانم بود با صدایی آهسته گفتم: سلام. نگاهی به بچه ایی که در آغوشش به خواب رفته بود کردم و گفتم: «همیشه این قدر گریه می کنه؟» جواب داد: «اذیتت می کنه؟» یک لحظه از حرفی که زده بودم شرمنده شدم و بلافاصله گفتم: «نه… نه… فقط به نظرم امروز بی قراره چون هیچ وقت صداش رو نشنیده بودم. البته من خیلی خوب ساکنین این ساختمون رو نمی شناسم، شاید شما تازه اومدین و چون تا
حالا هیچ صدای نوزادی توی ساختمون به گوشم نرسیده حالا برام جالب شده… قصد اینو نداشتم که بخوام بگم صداش آزار دهنده اس. لبخندی زد و برای لحظاتی به صورت نوزادش خیره شد. نگاه سریعی به سرتا پای او کردم. خانم شیک پوش و مرتبی بود. زیبایی صورتش واقعن خیره کننده بود. یک زیبایی خاص و ملاحت عجیبی در چهره داشت. رنگ پوست صورتش به قدری زیبا بود که من را به یاد تشبیهات الهام انداخت که همیشه می گفت بعضی ها به قدری رنگ پوستشان زیباست که آدم را به یاد نور مهتاب می اندازد….
دانلود رمان دلازار از ندا. اس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مبین و پری سیما که دختر عمو پسر عمو هستن عاشق هم هستن اما به دلایلی مبین یه مدت میره زندان و بعد بخاطر بیماری پلی کیستیک کلیه ماه ها تو بیمارستان بستری میشه…
خلاصه رمان دلازار
_ هیچ معلومه تو اینجا چه غلطی می کنی؟! با آنکه واضحاً از حضور غیر منتظره ی او جا خورده بود ولی خودش را از تک و تا نینداخت و نیشخندی به لب آورد، و پیش چشمان خون بارش جام نوشیدنی اش را بالا برد و محتویات درونش را یک نفس سر کشید: -جناب معاون! معاونت کفاف دخل و خرجتو نمی ده که دنبال سر من راه افتادی و زاغ سیاهمو چوب می زنی؟!
گفت و بی خیال نسبت به اویی که خون به صورتش دویده و فک بر هم چفت کرده بود نگاهش را به جماعت مست و لایعقلی که با لاقیدی تمام در میان هم می لولیدن دوخت: _ پاشو بریم تو راه حرف می زنیم! چانه بالا انداخت، و گوشه ی پیشانی اش را خاراند و برو بابایی نثار کرد و سر به عقب برگرداند و …