دانلود رمان هشتمین رنگ رنگین کمان از غزلواره با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هفت سال پیش جلوی هفتصد نفر مهمون بهم انگ بی همه چیز زد. گفت صیغه چهار نفر به صورت هم زمان شدم. گفت سقط جنین داشتم به زنا و دخترای مراسم گفت مواظب شوهرا و پسراشون باشن که من یه بی همه چیزم که لنگه نداره. اینا رو گفت و بعد با بهترین دوستم فرار کرد. حالا برگشته، تنهاست، پشیمونه و میگه عاشقمه. میگه دوستمو طلاق داده! ولی من دیگه اون آدم سابق نیستم! از ریشه می سوزونمش!
خلاصه رمان هشتمین رنگ رنگین کمان
وارد خانه شدم! حیاط بزرگ خانه ام مزین به یک باغچه بزرگ بود که درختانش روزگاری سبز بودند من اما مرده تر از ان بودم که حیات ببخشم ! حوض گرد بزرگ وسط حیات هم پر از غبار بود. غباری چند هزار ساله. آبنمای وسط حوض به من پوزخند میزد. گلدان های چرک و کثیف دور تا دور حوض چیده شده بود. داربست چوبی سقف داری هم کنار حوض بود که یک پیچک امین الدوله سراسر ان خشکیده بود، زیر ان داربست سقف دار آلاچیقی خاک گرفته و پوسیده بود! من به همراه خودم، این خانه را هم به نابودی کشانده بودم!
این خانه زیبای سنتی باید مامن خوانواده ای شاد می بود با دو دختر بچه که بدوند و بخندند و بخندند و پدر و مادرشان درحالی که زیر سقفی از گل نشسته اند و هندوانه میخورند به بچه هایشان لبخند بزنند و همزمان صدای جست و خیز ماهی های قرمز کوچک با صدای شرشر آبنمای وسط حوض درامیزد و موسیقی لحظات خوششان باشد! افسوس که من کمی، فقط ذره ای مرده بودم! وارد اتاقم شدم، سردرد مزخرفی بیخ سرم را چسبیده بود و رها نمی کرد، این سردرد هاس العلاج من فقط یک مرهم داشت که ان هم نبود.
مثل کارتون های بچگی هایم که دکتر پیر می گفت دوای این بیماری در یک کوه در دور ترین نقطه دور دنیاست! و هیچ کاراکتر فداکاری نبود که در دل خطر برایم از دور ترین دور دنیا مرهم پیدا کند! با همان لباس ها روی تخت دراز کشیدم و تصمیم گرفتم صورت مسئله را پاک کنم، وقتی میخوابیدم این درد لعنتی انقدر خودش را به در و دیوار میزد تا خسته میشد و می گذاشت به حال خودم بمیرم… خواب بهترین جایگزین بود! صبح اما با همان سردرد از خواب بیدار شدم! لعنت! این صورت مسئله نفرین شده پاک نشده بود انگار…
دانلود رمان بت سوخته از رویا رستمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان روایتگرِ پسریست به نام هومن که ناخواسته قتلی را انجام می دهد و پسرعمویش پوریا، که برایش مثل برادر است قصد نجات اش را می کند… خانواده ی مقتول همه رضایت دارند جز دخترِ خانواده که خواهرِ مقتول است،هلن! پوریا برای جذب رضایت هلن وارد زندگیِ دخترانه ی او می شود تا با، بازی کردن با احساساتِ او رضایتش را بگیرد…
خلاصه رمان بت سوخته
پاهایش به زمین چسبید. صورتش خشک و سرد بدون اینکه حتی حواسش به اطرافش باشد به سمتش می آمد. اشتباه که نمی کرد؟ چشم هایش احیانا به یک عینک احتیاج نداشت؟ این دختر… آب دهانش را با صدا قورت داد. دست هایش کنار پاهایش مشت شد. لعنت به شیطان! این دختر فقط کمی مشابه اش بود. تا به او برسد دقیق نگاهش کرد. کمی بیشتر از حد شبیه بود. البته اگر از خال زیر لبش فاکتور می گرفت. دست مشت شده اش را در جیبش هل داد و خودش را لعنت کرد.
از کی اینقدر هیز شده بود که بروبر دختر مردم را دید می زد. پاهای سنگینش را کمی جابه جا کرد. دخترک بدون توجه به او در حال که سفت چادرش را گرفته، از کنارش گذشت. بوی عطر یاس می زد. دوبار نفس عمیق کشید. مسخره بود که با یک شباهت ظاهری اینقدر آشفته شد. -احمق نشو حسام. اعتماد به نفسش را سرجایش برگرداند و دوباره به خودش تشر زد. با قدم هایی محکم به سمت سربازی که جلوی در ایستاده بود رفت.
برگه ای که به او اجازه می داد این ساعت به ملاقات بیاید را به سرباز نشان داد و داخل شد. پول و پارتی دقیقا همین جا به کار می آمد. روبروی هومن که نشست محکم و توبیخ گرانه انگشت اشاره اش را به نشانه یک بالا برد و گفت: فقط یک ماه نبودم، یک ماه، چه گندی زدی که نمیشه هیچ رقمه جمعش کرد؟ بیشعور، به قد و هیکلت چاقوکشی میاد؟ تن صدایش را بالا برد و داد زد: نفله، از کدوم قبرستونی چاقوکشی یاد گرفتی که من نفهمیدم؟ زیر بال و پر خودم بزرگ شدی، کجا خطا کردم که…
دانلود رمان رزیتا از طوبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شهاب از اولش قاطی بود یه پا کله خراب و دیوونه و غیرتی که تو ناصر خسرو برو و بیایی داشت… تا رزیتا رو می بینه دختر لوندی که تازه از فرنگ برگشته و نمی دونه داره ناخواسته دین و ایمونش رو میبره… داره عوضش میکنه… تا اینکه شب عروسی شهاب میفهمه رزیتا کیه… میفهمه دختر کسیه که تموم عمر ازش کینه شتری داشته و حالا وقت تلافیه وقت گرفتن انتقامه… باید همون کاری رو باهاش کنه که با آمنه کرده بودن…
خلاصه رمان رزیتا
نگاه شگفت زده و ابروهای بالا رفته ی میلاد روی من و او چرخید. سریع موبایلش را در آورد و دستش روی شماره ها رفت. یادداشتش که کرد شبیه کسانی که حاضر بودند چشم بسته برای برادرشان بمیرند، پشت سرش به راه افتاد و دستش را برای پرویز به معنای خداحافظی بالا برد. از آن جا که بیرون رفتیم سوار ماشیم شدیم و به طرف میر داماد حرکت کردیم. در راه هم نه آقا پرویز که نور چشم اش آن یل بود، صحبت کرد و نه من که از گفته هایم پشیمان بودم. خیابان قبادیان را پیچید و وارد محله ی قدیمی که از خیلی سال پیش اطلسی جان در آن سکونت کرده بود، شد و لبخند زدم. سرعت ماشین
را کم کرد و متوقف که شد، دستش را پشت صندلی کناری اش گذاشت و برگشت تا اخطار بدهد پا روی دم آن آدم به هیچ وجه نگذارم. مطمئن بودم که در این میان حرف و حدیثی باید رد و بدل شود! _ببین دختر جون تو هم جای مریم من هستی. کمکت کردم که پیش شهاب بری ولی حواست باشه که تحت هیچ شرایطی پای مادرش رو وسط نکشی. برخلاف بقیه ده برابر نه… صد برابر نه… هزار برابر… روی مادرش حساسه ! گفتم بهت بگم چون نمی دونستی، حالا که می دونی آویزه ی جفت گوشات کن. بخاطر خودت میگم. از شرمندگی لپ هایم داغ و سرخ شده بود. _می دونم که یک معذرت
خواهی بهش بدهکارم. دستگیره ی در را به سمت خودم کشیدم. پاهایم را روی زمین گذاشتم و کیفم را روی شانه هایم انداختم و قبل رفتن و برداشتن چمدانم از صندوق عقب، گفتم: جبران می کنم… مرسی از کمک کردنتون… چمدان سنگینم را برداشتم و در صندوق عقب را بستم و جلو ی در ساختمان ای ستادم. موقع رفتن، آقا پرویز پا روی پدال گاز گذاشت و خداحافظی نکرد. دستم را روی زنگ گذاشتم و با باز شدن تیک در چند ضربه ی بی درد و کوتاه روی لپ های گلگونم زدم تا رنگش به حالت طبیعی برگردد. لبخند را مزین به لب هایم کردم و دسته ی چمدان را گرفتم و به دنبال خودم کشیدم…
دانلود رمان بیا باهم رویا ببافیم از شهلا خودی زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دامون و شایلی در نوجوانی به خاطر کدورتی نسبت به هم کینه و نفرت پیدا کرده اند، حالا دامون برگشته با خبری از نامزد شایلی، این خبر به شدت فامیل را به هم ریخته، با ما باشید با انتقام دامون و به هم خوردن نامزدی…
خلاصه رمان بیا باهم رویا ببافیم
تمام آن شب از مهمانی هیچ نفهمیدم… تظاهر کار سختی بود بعد از سرو شام و دوری من از مهمانی و مشغول کردن خودم در آشپزخانه باز هم همه در پذیرایی بالا جمع شده بودیم. حس می کردم دامون از بعد ماجرای ساعتی پیش سرحال تر شده و از قصد با همه بگو و بخند می کند… در افکار پریشانم غوطه ور بودم که از جمع فاصله گرفت و نزدیکم آمد. غمگین نگاهش کردم… چشمانش پر بود از نفرت و کینه ای بی پایان… و من هرگز قادر نبودم آن همه نفرت را از دلش پاک کنم. -راستی از اشکان چه خبر؟ نمی دانم در پی چه چیزی بود؟
وقتی میان جمع مخاطبم قرار داده بود نمی توانستم سکوت کرده و بی جواب بگذارمش… -فکر کنم شماها بیشتر باهاش در ارتباطید. خبر داشتم که قبل از آمدن به ایران دو برادر سری هم به اشکان زده اند اما از چند و چون ماجرا خبر نداشتم. نگاه عاقل اندر سفیه ای به من انداخت و همان طور که دست در جیبش می کرد با صدایی نرم گفت فکر کنم به زودی باید روی پیشنهادم بیشتر فکر کنی… چون خبرای جالبی برات دارم. -خدایا چطور می توانست این قدر وقیح شده باشد؟… نفسم به شماره افتاد
و از میان دندان هایی که به هم می فشردم غریدم… خیلی عوضی شدی. طوری بلند خندید که ناخودآگاه نگاه همه به سمت ما چرخید. اما توجهی به دیگران نداشت: فکر کنم هنوز معنای وقاحت رو نمی دونی… ظاهرا یکی باید برات ترجمه کنه. اینبار عمه میانداری کرد دامون جان چی شده پسرم؟ با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت: هیچی مامان… حال اشکان رو از نامزدش پرسیدم… اما ظاهرا زیاد ازش خبر نداره… عمه که متوجه رنگ پریده من شده بود با صدایی که سعی داشت آرام و خونسرد نگهش دارد، گفت…
دانلود رمان میراث یاس از سیما نبیان منش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجع به یه دخترِ جویای کار به اسم یاسِ که دلش می خواد ازلحاظ مالی مستقل بشه تا بتونه خرج و مخارج خودشو دربیاره… دوست صمیمیش که برای یه آدم با نفوذ کار میکنه. اونو مهماندار هواپیمای شخصی رئیسش میراث، که یه آدم دختر باز هست میکنه… روز اول کاری وقتی تو هواپیما هستن میراث وقتی یاسو میبینه ازش خوشش میاد و سعی میکنه بهش دست درازی بکنه و اینکارو میکنه… یاس باردار میشه اما میفهمه که میراث زن داره و این نفرتشو بیشتر میکنه ولی…
خلاصه رمان میراث یاس
شق ورق رو به روی زارا و در سمت دیگه ی در ورودی هواپیما ایستادم اولین کسی که از پله ها بالا اومد هلن بود در حالی که مثل همیشه کیف لپتاپ و مدارکش همراهش بودن. درحین گذر از کنار ما نگاهی سراسر تحقیر و کینه به من انداخت. مشکلش رو با خودم نفهمیدم البته این دختر همیشه در هر نگاهی نمادی از غرورو خود شیفتگی و خود شاخ پنداری بود. توجهی نکردم شاید رسالت اون نفرت ورزیدن باشه اما من نه… نمی خواستم به خودم این اجازه رد بدم رفتار بد دیگران من رو هم بد بکنه. دستیارا و مشاورهاش یا بهتره بگم آدمایی که ظاهرا در تمام
شرایط کنارش بودن زودتر از خودش بالا اومدن دلم واسش تنگ شده بود واسه همین با یه شیطنت به گام جلوتر رفتم و سرم رو یه کوچولو کج کردم تا ببینمش، سیگارش دستش بود و یکی از محافظ هاش هم پشت سرش ایستاده بود و اون تلفنی صحبت میکرد و میخندید. از حرف هاش چیزی متوجه نشدم چون به زبون دیگه ای صحبت می کرد. محو تماشاش شدم توی اون تیپ جدید شلوار مشکی راسته و تیشرت با رنگ خاصی از طیف رنگی سفید و یشمى. بازوهاش به من چشمک میزدن و وسوسه ام می کردن واسه اینکه دست هامو دورشون
حلقه بکنم! صحبت هاش که تموم شد سیگارش رو پرت کرد روی زمین و مغرورانه پله ها رو اومد بالا در حالی که از همون لحظه چشمش به من بود. لبخند زد. لبخند کامل که نه… یه نیمچه لبخند که البته بدجور به دل میشینه. لب هامو رو هم فشار دادم که توجه زارارو به خودم جلب نکنم هرچند اون از همون اول مشخص بود چشمش دنبالم… میراث که اومد بالا نامحسوس دستش رو به سمتم دراز کرد و انگشتامو فشار داد و همزمان یه چشمک بهم زد. آهسته خندیدم و با ابرو بهش اشاره کردم کارش رو متوقف کنه. توجهی نکرد…
دانلود رمان ملکه عذاب از الناز حاجیان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این ملکه از اون ملکه بدای تو کارتونا و فیلماکه خندهای شیطانی می کنند و باعث عذاب آدم خوباست نیست این ملکه خانوم ما با وجود ملکه بودنش دنیا باهاش سر ناسازگاری داشت. یه دختر که مادرشو، پدرشو و نامزدشو از دست داده و حالا داره برمی گرده شهرش تا رو پاهای خودش بایسته با آدمای جدیدی آشنا میشه که خوشی رو دوباره بهش بر میگردونن، وارد خانواده ی دوست پدرش میشه، خانواده ایاز جنس محبت البته به غیر از پسر خانواده که از این دختر بی دلیل نفرت داره و…
خلاصه رمان ملکه عذاب
صبح زود بیدار شدم مقنه ام رو روسرم مرتب کردم دیگه هوا داشت سرد میشد مخصوصا صبحا، پالتومو تنم کردم دستی به پالتوی قرمزو شیکم کشیدم یاد مامانم افتادم اینو تولد همون سالی که تصادف کرد برام خرید اما چون منو یادش مینداخت و ناراحت میشدم تنم نمی کردم اما حالا بهتر از هیچی بود روم نمیشد به عمو بگم برام بخره خودمم که پول زیادی نداشتم. چادرم رو سرم کردم اما با اون پالتو اصلا باهم جور در نمیومد یجورایی هیکلی می شدم. منم چادرمو تا کردم ورو تختم گذاشتم و بدون چادر از خونه خارج شدم همه خواب بودن. در حیاط رو باز کردم که مهدی رو دیدم
همون کت چرمش تنش بود، سوار موتور خوشگلش بود که تا منو دید پیاده شد کلاه کاسکت مشکی و نقره ای اش رو از سرش برداشت و به من نگاه کرد. منم سرد و نافذ نیگاش می کردم که بدون سلام وصبح بخیر پرسید: چادرت کو؟ سرد جواب دادم: سرم نکردم با پالتوم ضایع میشد. اخماش رو کرد تو هم: بی خود، برو سرت کن. جاااان؟ این چی میگفت نه از اون رفتار دیشبش نه به غیرتی شدن بی مورد الانش.خیلی خشک به چشمایی که فکر کنم از بی خوابی سرخ شده بود نگاه کردم: فکر نمیکنم به شما مربوط باشه و راهمو کشیدم و رفتم سر کوچه که تاکسی بگیرم، چون دیرم شده بود و وقت
منتظر بودن واسه اتوبوس رو نداشتم. به ساعتم نگاه کردم. وای الان دیگه استاد رام نمیده. یه پراید رو به روم توقف کرد یه پسره توش نشسته بود و با اون نگاه گستاخش نیگام می کرد اخم کردم و به طرف دیگه ای نگریستم. – بابا خانومی ناز نکن دیگه باور کن قصدم خیره میترسم مدرست دیر بشه ها… چقدر از این الاف ها بیزارم، برو بگیر بخواب بچه، ساعت ۷ صبح معلوم نیست تو خیابون چیکار میکنه! دیگه ایستادن جایز نبود راه افتادم که باز پرایدیه افتاد دنبالم. -بیشعور گورتو گم کن مگه خودت ناموس نداری؟ – اووو شما کی باشی آقا؟ خانومم قهر کرده تو برو پی کارت.. مهدی با پرشیاش اومده بود و…
دانلود رمان ماهلین از رویا احمدیان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پریماه سال ها قبل نامزدیش را با محمد پسر سربریز و ساکت برهم زده حالا که پدرش، به دلیل ورشکستگی فوت کرده و مادرش دوباره ازدواج کرده است با دایی و زن دایی اش زندگی می کند، محمد با کوهی از عقده و دلی پر از انتقام برگشته تا پریماه را به عقد خود در اورد…
خلاصه رمان ماهلین
حدوداً یک ساعت در مطب منتظر ماندند که بلاخره نامشان خوانده شد. پریماه قطرات اشکش را پاک کرد و بسم الله گویان از جایش برخاست. خواست قدمی بردارد که صدای نگران مهدی را شنید. – محمد داره زنگ میزنه. پریماه آب دهانش را سخت قورت داد. نش را سخت قورت داد. _جواب بده بگو از من خبر نداری اگه چیزی هم پرسید. مهدی چشم بست و زمزمه کرد: – نمیتونم. پریماه بدون توجه به پاهایش جان داد و سریع خودش را به دَرِ سفید بزرگ اتاق دکتر رساند. دستان لرزانش را بالا برد و چند تقه به در زد. صدای بفرمایید زن را که شنید،
برگشت و نگاهی به مهدی انداخت. مهدی سرش به معنی تأسف تکان داد و پریماه بی درنگ دستگیره ی در را پایین کشید.صدای لرزانش در اتاق طنین انداخت. -سلام. زن عینکش را روی چشمش بالا برد و چشم های آبی رنگش تنگ شد. -بفرمایید. زن حدودا ۳۰ ساله میخورد و صورتی جوان و شاداب اما کمی جدی داشت. پریماه آب دهان قورت داد تا بغضش را به نحوی محو کند و کمتر رسوا شود. – من از طرف علیرضا اومدم گفت صبح بهتون سپرده… زن با جدیت سری تکان داد. -درسته واسه سقط اومدی دختر جان؟ پریماه به سختی جوابگو شد
_بله، فقط میشه یکم عجله کنید. دکتر در حالی که داشت به تخت گوشه ی اتاق نزدیک می شد، با شک و دو دلی لب زد:رضایت پدر چی میشه؟ رضایت اونو هنوز نداریم… شر درست نکنی برای ما! به ناچار به دروغ متوصل شد. _بابای بچه تا چند دقیقه دیگه میاد، شما کارتون و شروع کنید. _باشه. بخواب روی تخت. پریماه با پاهای لرزان و در حالی که داشت زیر لب ذکر میخواند روی تخت دراز کشید. دکتر بالای سرش آمد و دستی به صورت عرق کرده پریماه کشید. به من دروغ نگو دختر، اگه که نمیاد حداقل کار و تر تمیز انجام بدم کسی بعدا نفهمه…
دانلود رمان قمارباز از فاطمه ایزدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امیر بهادر پسری خشن و مغروره که همه ی دخترا تو کفشن! یه قمارباز هفت خط که هیچ کس حریفش نیست! آیلی یه دختر شر و شیطونه که روز عقدش توسط آدمای امیر بهادر دزدیده میشه اون باید قراره تقاص باباشو پس بده و…
خلاصه رمان قمارباز
چشامو که باز کردم با دیدن اتاق ناشناس روبروم چند دقیقه هنگ بودم. کلا من خیلی دیر آپدیت میشدم و تو اون سه چهار دقیقه ی اول بیداریم هر کی هرکار می کرد متوجه نمی شدم. نگاهم به اطرافم افتاد. به دیوار تکیه زده بودم و بدنم خشک شده بود. هوا خیلی گرم بود و رسما داشتم پخته می شدم. مانتو و شالمو از تنم کندم و بلند شدم. تازه یادم اومد تو اون عمارت منحوسم. چرخی توی اتاق زدم. هیچی نداشت! هیچی که می گم منظورم هیچیه. تنها چیزی که این اتاق نه متری مخوف داشت یه صندلی بود و یه ساعت دیواری! این نشون میداد تنها چیزی که صاحب این اتاق بهش علاقه منده زمان و راحتیشه!
بی خیال به طرف در اتاق رفتم و دستگیره شو کشیدم که در باز شد. با دهان باز به در باز شده چشم دوختم و چیزی طول نکشید که با خوشحالی از اتاق زدم بیرون. فکر نمی کردم در باز باشه و حالا با دیدن این وضعیت حسابی خوشحال بودم. بدون اینکه شال و مانتومو بردارم از اتاق زدم بیرون . کلا زیاد تو قید و بند حجاب و این حرفا نبودم. یعنی خانوادگی این مدلی بودیم. از پله ها پایین رفتم و خواستم چیزی بگم که با دیدن صحنه های روبروم مات موندم. یه آهنگ خارجی در حال پخش بود و اون پسره ی پاره پوره که حالا لباسشم در آورده بود روی مبل لش شده بود و دختری کنارش نشسته بودند.
از همه عجیب تر لباسای اون دختره بود. لباسش طوری بود که اصلا انگار نبود. لباس شب مشکی فوق العاده کوتاه که بالا تنهش از بالا و پایین تنش از پایین بیرون زده بود. اون پسر وحشی هم سرشو به مبل تکیه زده بود و با قیافه ای بی حس به سقف زل زده بود. نگاهم به لباسای خودم افتاد. تیشرت نیم آستین گشاد سبز پسته ای با شلوار جین! موهامم که شلخته دورم رها شده بود. با این که حالم داشت بد میشد اما چند دقیقه ای ایستادم تا ببینم قراره چه اتفاقی بیفته. اما وقتی دیدم اون داره برای پسره همه کارا می کنه و اون مثل یه مجسمه صاف نشسته متعجب شدم. یه سوال تو ذهنم پیش اومد…
دانلود رمان آوای ستاره از زهرا زنده دلان با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سامان خوانندهای مغرور و جذاب، برای انتقام از مریمی که عاشقشه، با دوستش ساحل آشنا می شه و یکروز طی جروبحثشون، به اون دست درازی می کنه و…
خلاصه رمان آوای ستاره
مثل همیشه با پلاستیکی پر از چیپس و پفک به خانه برمی گردم. کل راه را فقط به حرف های مریم و امیدِ آشکار میان صحبت هایش فکر کردم. کمی از هله و هوله هایم را می خورم و نگاهی به ساعت می اندازم. هشت شب است و هیچ کدام از تکالیفم را انجام نداده ام. خدا مریم را لعنت کند با آن پیشنهاد وسوسه انگیزه ش، حال من با این همه هیجان و استرس چگونه به دادِ درس هایم برسم. در همین فکر ها غوطه ور هستم که ویبره ی گوشی ام، همراه خودش تنم را می لرزاند! با دستان لرزانم گوشی را به دست می گیرم و به عمق فاجعه پی می برم.
خودِ طرف است، من با پسرهای زیادی برای امتحان کردنشان حرف زده بودم ولی این مورد فرق دارد، حتی نمی دانم چگونه باید حرف بزنم. کمی دست دست می کنم و در آخر با صدایی آمیخته به استرس جواب می دهم: – بله. – سلام. – سلام، شما؟ – سامان هستم، همونی که مریم خانوم راجبم باهاتون صحبت کرده بودند. -آهان، بله. -خوبین؟ -ممنون. کلفتی صدایش روی مخ ام رژه می رود و من هم بی هیچ حرفی منتظر آغازِ صحبت هایش می مانم، تعللی می کند و بعد خودی نشان می دهد: – خب یک سری حرف ها هستش که باید باهم بزنیم ساحل خانوم،
اما پشت تلفنی امکانش نیست. اخمی میان ابروهایم جا خشک می کند، لب هایم را برای اعتراض می گشایم: – همش یک سری اطلاعاته که باید در مورد هم بدونیم که میشه همین الان گفت! -درسته، اما هم رو ببینیم و حضوری صحبت کنیم بهتره. پسرک پررو، چنان دک و پز دار صحبت می کند، انگار علی عبدالمالکی ست! از تشبیه خودم خنده ام می گیرد، تمام سعی خودم را می کنم که من هم مثل خودش حرف بزنم: – اوکی، موردی نیست. – پس، فردا کافه ناین منتظرتونم. – باشه. – خدافظ شما. جواب خداحافظی اش را نمی دهم و قطع می کنم. بدجور حرصی ام …
دانلود رمان رمز دلت از آیسان صادقی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
الیا دختری هست که پدرش در طی یک اتفاقی به قتل می رسه. الیا برای گرفتن حق پدرش وارد جنگ فراز و نشیبی می شود که در این راه وارد زندگی پسری می شود تا تقاص گناهی را بگیرد ولی ماجرا با آنچه که او می دانست فرق داشت…
خلاصه رمان رمز دلت
از صبح ده بار به الیا زنگ زده بودم ولی به هیچ کدام از تماس هایم پاسخ نداده بود. نگرانی مانند موریانه به جانم افتاده بود. روی مبل های راحتی کرمی رنگ پذیرایی نشسته گوش ی را روی میز عسلی قهوه ای روبه رویم پرت کردم. دستم را روی سرم گذاشتم و انگشتانم لا به لی موهایم گم شد، دلم آرام نمی گرفت. بار دیگر تلفنم را برداشتم و به او زنگ زدم اما هر چه قدر منتظر ماندم جواب نداد. با اخم های در هم تنیده از روی مبل بلند شده و از خانه خارج شدم و سوار ماشین شدم.
پایم را روی پدال گاز فشردم و در ذهنم نگرانی برای الیا موج می زد . با عصبانیت و نگرانی همراه با سرعتی سرسام آور راندم و نفهمیدم چه موقع خود را جلوی درب خانه اش یافتم. سریع از ماشین پیدا شد و سمت در رفت و زنگ آیفون را زدم. خدمتکار در را برایم باز کرد و بعد از وارد شدن به خانه صدای الیا و پسری به گوشم خورد. عصبانیتم شعله ور تر شد و با حرص و خشم جلوتر رفتم. الیارا دیدم که در آغوش پسریست، با صدای بلند و ناباور اسم الیا را داد زدم که ترسیده از بغل پسر خارج شد.
با تعجبی که از چشم هایش هویدا بود مرا نگریست. به سمتش رفتم و یکی از بازوهایش در چنگم گرفتم و با داد گفتم: -داشتی چی کار می کردی ها؟ الیا با چشم های درشت شده اش خیره ام شده و با صدای آرومی گفت: -امیر چرا داد می زنی؟ این همون پسر داییم هست. با حرص تشر زدم: -برای این که پسر دا یت هست، باید بچسبی بهش؟! الیا با صدای تحلیل رفته ای گفت: -امیر تو رو خدا آروم باش، من که کاری نکردم می خواست بره داشتیم خداحافظی می کردیم. از عصبانیت منفجر می شدم…