دانلود رمان رقص های بی ناز از مهین امراللهی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سدنا بخاطر مشکلات مالی خانواده و محدودیت ها عاشق پسری خوشگذرون میشه و اون پسر رو بت خود می دونه ولی با رها کردن اون پسر، سدنا برای ترس از حرف های بقیه کاری میکنه که شاید بخشودنی نباشه…
خلاصه رمان رقص های بی ناز
تونستم بخندم… غم سنگین نیما کم کم از روم برداشته شد و عشق بزرگ اون مرد توو دلم نشست. سرم رو به سمت احسانی که دستش به دیوار تکیه داده بود و از بالا نگاهم میکرد، بلند کردم و با بغض ضجه زدم: چرا دروغ بگم اول تشنه پولش شده بودم از وقتی یادمه تو نداری دست و پام میزدم، اما بخدا احسان عاشقش شدم… نفهمیدم چی شد، بقرآن نفهمیدم. قدمی به عقب رفت و بی روح سری تکون داد. اشک هام و کل تنم مات صورت احسان شدند.
احسان برادر پایه و مهربون نبود، اما برادر بود. با خواهراش صمیمی نبود، اما غیرت داشت. دستی روی صورتش کشید و با صدای غم دیده ای که قلبم از بوی بیچارگیش متلاشی شد. آدرس اون عوضی رو بده. آمدم دهن به اعتراض باز کنم که دستش بالا اومد و با تهدید گفت: اگه ندی به حضرت عباس بیخیال اینکه خواهرمی میشم و کتک زنون تا خونش میبرمت. دهنم چفت شد و ناخواسته آدرس شرکتش رو زمزمه کردم. موبایلم رو تو جیبش انداخت.
پشتش رو بهم کرد به طرف در رفت. دستش روی دستگیره نشست و قبل از باز کردنش بدون اینکه برگرده، با نفرتی که تا عمق وجودم نفوذ کرد، گفت: با اینکاری که کردی تا حق این مردیکه رو کف دستش نذارم حتی حق نداری پات از خونه بیرون بذاری. نگاه آخرش رو که پر از حرف بود به من انداخت و اتاق رو ترک کرد و در رو محکم بهم کوبید صدای بلندش شونه هام رو با ترس بالا انداخت.دست جلوی دهنم گذاشتم و با چشم های تنگ شده از گریه، هق هقم رو پشت دستم مخفی کردم.
دانلود رمان خلسه از م.ابهام با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
“خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را میبیند و …
خلاصه رمان خلسه
تا معراج خواست دهان باز کند و بگوید “من بلد نیستم” مقابلش ایستادم و یک مشت خلال بادام ریختم کف دستش و گفتم فعلاً اینارو بخور تا شله زرد آماده بشه. با تعجب نگاهی به کف دستش کرد و بدون جواب رویش را برگرداند. کنارش روی صندلی هایی که اطراف دیگ گذاشته بودیم نشستم و گفتم: تو چته؟ سرد نگاهم کرد و با آن صدای بمش گفت: چیه مگه؟ مثل خودش بیتفاوت گفتم پاچه میگیری… چرا؟
با گوشه ی چشمش نگاهم کرد و گفت: سگ خودتی نمیخوای بگی چه مرگته؟… مشکلی داری با من؟ تو که سر تا پات مشکله… دم پر من نپیچ… وا، چیکارت کردم مگه وحشی؟ هم تا مغز استخوانم عاشقش بودم و هم نیشش میزدم. پارادوکس عجیبی در وجودم حاکم بود و گاهی به معراج حق میدادم که از من دوری کند. از جایش بلند شد و بدون جواب سمت دیگ رفت و با ملاقه ای بزرگ همش زد. متعجب بودم که معراج زبان دراز و حاضر جواب چطور جواب دندان شکنی به من نداد و رفت.
لعنتی… ترجیح میدادم بجای سکوت و بیتفاوتی با من بحث و کلکل کند. بالاخره شله زرد آنقدر جوشید تا آماده شد و زعفران و گلابش را هم ریختند و با صلوات هم زدند.
زن ها کاسه های چینی را در سینی های بزرگ گرد چیدند و من کاسه ها را بلند میکردم و معراج با ملاقه ی بزرگ پرش میکرد و کاسه ی بعدی را مقابلش می گرفتم.
دانلود رمان فصل سرد از رقیه جوانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دستمال را محکم تر و پر قدرتتر روی میز کشید و دوباره به رویش خم شد و دقیق تر و ریزتر نگاهش کرد. نه خداروشکر دیگر لکی روی میز نبود و مجبور نبود غرغر های بی بی را تحمل کند. با به یاد آوری بی بی چاقالویش که در دل ماهی پف پفی صدایش می کرد لبهایش به سمت بالا منحنی شدند. خدا می دانست که حتی با آن غرغر ها هم عاشقش بود…
خلاصه رمان فصل سرد
بادی به دهان داد و آن را با پوفی به بیرون فرستاد. چشم هایش را ریز کرد و دستانش را به سمت بالا کشید و همانگونه که گردنش را به چپ و راست تکان می داد عقب عقب رفت. با برخورد به چیزی سفت و اما نرم سریع با ترس گردنش را کج کرد و به پشت سرش نگاهی انداخت. با دیدن صدرا قالب تهی کرد. باز طبق معمول گند زده بود. خوب شد حداقل شیما کنارش نبود. با خجالت سرش را پایین انداخت و هر دو دستش را بالا آورد و انگشتانش را بهم چسباند و چند بار عقب و جلویشان کرد.
با صدای خنده ی صدرا سرش را بالا آورد و خیره نگاهش کرد. پسرک با انگشت اشاره اش فشار کوچکی به نوک بینش داد و گفت. _اشکال نداره برو به کارات برس. قدرشناسانه نگاهش کرد و از کنارش گذشت و با کف دست راستش بینیش را مالید. صدرا همیشه با او مهربان بود. نه اصلا دقیق تر که به این موضوع نگاه می کرد همه ی اهل این خانه با او مهربان بودند فقط گهگاهی مورد شماتت شیما و شهرام قرار می گرفت و بس. وارد آشپزخانه شد.
به طرف بی بی که در حال آشپزی بود حرکت کرد. با دست به سر شانه ی او زد و با برگشتنش به سمتش لبخندی مهمان چهره ی خسته اش کرد و چشمانش را برای مادرش لوس کرد. بی بی طبق معمول با دیدن چهره ی فرزندش گل از گلش شکفت و با خنده او را به سمت میز صبحانه خوری هدایت کرد. به آرامی پشت میز نشست و منتظر شد تا بی بی برایش لقمه نانی بدهد. لازم نبود از مادر درخواست کند. بی بی همه ی حرفایش را از چشم هایش می خواند…
دانلود رمان عشق چیست؟ از شادی جعفری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان درمورد دختریه که پدر مادرشو از دست داده و با پسر عمو هاش زندگی می کنه! این دختر همون کسیه که عاشق یه گل فروش خیابونی میشه! همونی که عاشق پول نیست و عشقش واقعیه! این دختر همون دختر پونزده ساله ایه که به اجبار عروس شده! همونی که همراه شوهرش میره پیش شیخای عرب! پایان زندگی این دختر چی میشه؟ به عشقش می رسه؟ عشق واقعی اون دختر کیه؟ شوهرش؟ یا یه گل فروش خیابونی؟
خلاصه رمان عشق چیست؟
اتاق یه نمای قرمز و مشکی داشت! بد نبود! فقط برای آدم که می خواد مدت زیادی توی اتاق بمونه افسرده کننده بود! رو به یاشارگفتم: _نمی خوای دکور اتاقتو تغییر بدی؟ یاشار _ نه! چطور مگه؟! بده!؟ _نه بد نیست! ولی یکم خسته کنندس برای زیاد موندن داخلش! یاشار _ فعلا بیخیال! بیا اینجا تا برات کارتو توضیح بدم! رفت سمت میز و لب تابی که اورده بودن! لب تاب رو باز کرد و روشنش کرد! کنارش ایستاده بودم و به حرکاتش نگاه می کردم! یاشار _ بشین روی صندلی! _راحتم!
-بشین تا متوجه بشی چی میگم! نشستم و به یاشار خیره شدم! یاشار _ می دونم تازه کلاس دهمی و تجربه ای از کامپیوترم نداری! فقط یه چیزایی ابتدایی در موردش می دونی! ولی خب همون برای ما کافیه! _از پسش بر میام! یاشار _ امیدوارم. ببین مدیریت سایت ها و… تمام کارایی که یاشار ازم می خواست انجام بدم رو بلد بودم! یاشار رفت سمت میز خودش و سخت درگیر کار شد! سرمو اوردم بالا و گفتم: _یاشار یه سوال بپرسم؟ یاشار _ بپرس! -تو که رشتت اصلا معماری نبود چجوری کار می کنی؟
یاشار: شرکت مال منه! منم مدرک معماری دارم! یه خورده کارایی هست که میکائیل و مهندس تهرانی انجام میدن منم کارای اصلی شرکتو انجام میدم می دونی که چی میگم؟ چشماشو ریز کزد و بهم خیره شد! سرمو تکون دادم و گفتم: آره! کمی بعد در اتاق به صدا در اومد و بعد باز شد! خانم کریمی آمد داخل! یه سینی دستش بود که داخلش یه فنجون چایی بود! سینی رو روی میز گذاشت و گفت: خانم کریمی: قهوتونو آوردم! یاشار: برای آیلار نیاوردی؟ خانم کریمی: فکر کردم ایشون خودشون می تونن برای خودشون قهوه بیارن…
دانلود رمان فصل بی مرگی (جلد دوم) از محرابه سادات قدیری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سر و صداها رو می شنیدم و تلاش می کردم خواب از سرم نپره و دوباره به دنیای بی خبری برگردم و در عین حال از این مطمئن بودم که خودم، مغزم، تن خسته م و روحمم اگه بخوایم دوباره بخوابیم، اون رشته کوه لعنتی محاله بذاره! سر جام غلتی زدم و به در اتاق پشت کردم. لحاف لایکویِ سرمه ای رو تا بالای سرم کشیدم و به تاریکی زیرش پناه بردم. به دقیقه نکشیده صدای باز شدن لولای در اومد و پشت بندش تخت تکون آرومی خورد.
خلاصه رمان فصل بی مرگی
سری به تأسف تکون دادم، با لبخند چشمکی بهم زد و رفت سمت یخچال. از آشپزخونه که رفتم بیرون دیدم نهال گرم حرف زدن با نادیا و ویشکاست. یا داشت نقش یک خواهر پیگیر و مهربون رو برای البرز ایفا می کرد تا اطلاعات بیشتری از دختره به دست بیاره یا از بچه ها و خودشون حرف های خانومانه می زدن. امیدوار بودم گزینه ی اول درست باشه. نوشیدنی ها رو گذاشتم روی میز، برگشتم برم سمت آشپزخونه دیدم دامون داره می یاد سمتم. هنوز می لنگید و مشخص بود درد داره و طبیعی هم بود.
– بخیه ها رو چک می کنی عفونت نکرده باشه؟ به سؤالم جواب مثبت داد و گفت: – فقط سردرد اذیتم می کنه. کمک نمی خوای دکتر جون؟ سؤال رو از البرز پرسیده بود. رفتم تو آشپزخونه تا باقی نوشیدنی ها و کاسه های ماست رو ببرم سر میز. البرز جواب دامون رو داد: نه داداش. شما همون سر جات بشینی من خیالم جمع تره. قل و زنجیرا رو وا کردم، امنیت تأمین نیس. – سر به سر دکتر نذار البرز، یه وقت به خانومش بر می خوره. – به کی؟ نادیا؟ اون تازه از این طرح دزد بودن من یه استقبال پرشور هم کرده.
البرز باقی کاسه های ماست رو گذاشت روی کانتر تا بدون رفتن به آشپزخونه برشون دارم و همزمان از دامون پرسید: – ئه جداً؟ دامون دو تا از کاسه ها رو برداشت و به سمتم گرفت. تشکر کردم و گذاشتمشون جلوی بشقاب ها. اون توضیح داد: – الان هر چی تو خونه گم می شه انگشت اتهام به سمت منه. پریشب اومده بود بالا سر من متفکر زل زده بود به من.
پرسیدم چیه؟ می گه “تو اون شورت فیلی لنگه دار دانا رو ندیدی؟”صدای خنده ی من و البرز سر خانوم ها رو که حسابی با هم مشغول بودن به طرف ما چرخوند…
دانلود رمان نبش قلب از ترنج با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من کیان_مقدم از وقتی خودم رو شناختم عاشق دختر عموم کیمیا بودم عشقی که هیچکس خبر نداشت حتی خودش. وقتی از سربازی برگشتم برای عقد برادرم، عروس اون سفره عقد کسی نبود جز کیمیا. دیگه زندگی برام معنا نداشت که به دستور پدرم حاج حسین ساره رو عقد کردم چون به جز چشم چیزی دیگهای به حاجی نمیگفتم. الان بعد از گذشت سالها اتفاقی افتاده که رسم صدسالهی خاندان_مقدم باید اجرا بشه. رسمی که خودم مخالف صد در صدش بودم اما میتوانست من را به خواستهی قلبیم برسونه…
خلاصه رمان نبش قلب
کمی بهش نزدیک شدم….. _امروز چی شد؟…….این حالت که اینجوری برای من سینه سپر کردی و تو روم وایسادی؟!… فقط نگاهم کرد و ادامه دادم… _اسمت بره تو شناسامهی من، اونوقت هرجا خواستی برو……مثل قبل باش، دیگه اون موقعه نگرانت نیستم… _مگه اگه نخوام نگرانم باشی کیو باید ببینم؟!… صداش رو بالا برده بود… دستم و گذاشتم روی بینیم… _هیس… ما آبرو داریم… تن صداش و کم کرد… و با خشمی که هنوز باهاش بود ادامه داد… _آبرو؟!… هه…
تو که دم از آبرو میزنی، نمیترسی با صیغه کردن من، پشت سرت حرف بزنند؟!… _کار خلاف شرع نمیخوام بکنم!… از حرصش گوشهی چادرش رو تو دستش مشت کرد… _کجای احکام شرع گفته به زور کسی رو صیغه کنید؟… _برو کیانا رو بردار بریم خونه… اونجا حالیت میکنم!… تک خندهای زد… _مشکل همینجاست که فکر میکنی بقیه نفهمند و فقط تو حالیته!… قدم برداشت که بره… _به قوله حاج عمو تو احساسی تصمیم میگیری… بعدشم مراعات حالت و می کنم هیچی بهت نمیگم!…
برگشت و اومد روبروم ایستاد… _تو الان داری مراعاتم و میکنی؟… بغض کرد و ادامه داد… _تو که هر چی دلت خواست بهم گفتی کیان؟!… این کجاش مراعاته؟… ابرو بالا انداختم و جوابش رو دادم… _بهت هشدار داده بودم که نخواه برخلاف میلم عمل کنی؟!… کمی صورتم و جلو بردم و نزدیکش شدم… _بهت گفته بودم کیمیا؟!… نه؟!… _قبلاً چی صدام می زدی؟!… متعجب خیره شدم و خودم رو عقب کشیدم… _یادت رفته؟… زیاد دور نیست کیان!… اون موقع که کیوان زنده بود، چی صدام میکردی؟…
دانلود رمان پنجره فولاد از هانی زند با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد چشم انتظار باش در این ماجرا توهم…!!!
خلاصه رمان پنجره فولاد
_ اِه! شیطون درو بازم قفل کردی؟ بیا درو باز کن کارت دارم! حال ندارم دوباره این دره رو بشکونم… بدو ثریخانم! جوابی نداد… اصلاً کلمات را پیدا نمیکرد. زیر پتو تمام تنش به عرق نشسته بود. پلکهایش را روی هم فشرد و در دل شمرد. _ یک… دو… سه… _ حوصلهم داره سر میره ثریا! بیا باز کن در این خراب شده رو… تو غلط میکنی در اتاق خونهٔ منو قفل میکنی… شروع شده بود… برای چندمین باری که شمارش از دست خودش هم در رفته بود بازی همیشگی عمران شروع شده بود.
_ کاش این بار دیگه درو نشکنی… کاش امشب ولم کنی… آنقدر عمران این در را شکسته بود که حالا میتوانست چشمبسته هم ورودش تا چند ثانیهٔ دیگر را تصور کند… برای عمران کاری نداشت… یک تنه به در، کافی بود تا قفلش برای چندمین بار از هم وا برود… فردا دوباره همهچیز از نو تکرار میشد. میرفت و کلید ساز همیشگی را میآورد و برای شکسته شدن دوبارهٔ قفل دلیل دیگری میتراشید. _ ثریا من این درو میشکنما! خودش این را میدانست، تعجب کردن نداشت!
همیشه هشدار میداد و بعد به راحتی آب خوردن قفل در را میشکست! _ ثریا میشکنما! بعد میآم دست تورم قلم میکنم که دیگه در خونهٔ خودمو رو خودم قفل نکنی! تا سه میشمارم… _ یک… دو… پتو را محکمتر گرفت… وقتش بود… اصلاً دیر هم شده بود… خودش را برای صدای بلند کوبیده شدن در به دیوار پشت سری آماده کرد. _ خودت خواستی بیشرف! گفت و این بار دیگر نیازی به شمردن عدد سه هم نبود. در با صدای بلندی به دیوار کوبیده شد و بلافاصله صدای قهقههٔ مستانهٔ عمران در تمام اتاق پیچید…
دانلود رمان مادمازل از باروونی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان من داستان زندگی مریمه… دختری که فقیر زاده شده و فقیر هم بزرگ شده. تنها زاده شده و تنها زندگی میکنه. دست سرنوشت اونو میبره به دنیایی جدید… خیلی جدید… عاشق میشه و عشقش با همه عشقا فرق داره… بامن و مریم همراه باشید… مریم از جنس من و شما دور نیست… از احساساتش دور نباشید… موضوع داستان و حتی برخی دیالوگ ها کاملا واقعی اند.چهره ها هم همینطور. اما اسامی گاه غیر واقعی و گاها حقیقی اند…
خلاصه رمان مادمازل
چه کسی حال مرا می فهمید؟ حال دختری ۲۰ ساله که پدرش موقع رد کردن مواد و عتیقه و اصلا چه فرقی میکند. هرچیز غیر قانونی با تیر مستقیم مرز داران کشته شد. و مادرش بی رحمانه او را که کودکی بیش نبود به مادربزرگ پیرش سپرد و با مرد مورد علاقه اش راهی فرنگ شد. تمام دوران کودکی و نوجوانی من در دامن مادربزرگ پیرم گذشت. مادربزرگ حالا ۸۹ سال سن داشت. نه خواهری نه برادری نه خاله و نه دایی… از طرف پدری هم اگر بود الاقل من نمیشناختمش. شاید بارها و بارها از کنار عمه و عموهایم رد شده و نشناخته بودمشان.
آهی کشیدم و نگاهم را به ساعت بزرگ و گرد داخل سالن انتظار دوختم. یک ربعی به زمان ملاقات مانده بود. نگاهم را در سالن به چرخش در آوردم به تک تک زوایای این بیمارستان آشنا بودم. تک تک پرستاران، پزشکان، کمک بهیاران! مادربزرگ چند ماهی میشد که اینجا بستری بود. با کوله باری از درد و بیماری. خودم را برای رفتنش آماده کرده بودم و برای تنهایی…! مادربزرگ در آستانه ۹۰ سالگی بود و حتی به خوبی قادر به حرف زدن نبود و این من بودم که می گفتم و می گفتم… نمیدانم حرف زدن هایم را دوست داشت یا نه.
نمی دانم می فهمید یک ۳ واحدی افتاده ام یعنی چه یا نه… نمی دانم می فهمید که استاد سرکلاس بلد نبود پروژکتور را روشن کند من پریدم و روشن کردمش را می فهمید یا نه… اما من همه اتفاقات روز را برایش تعریف می کردم. چون واقعا هیچ کسی هیچ گوشی را برای شنیدن حرفهایم به من نمی سپرد… چند مرد کت و شلوار پوش و چهارشانه ( بادیگارد یا محافظ) میله هایی که با پارچه قرمز به هم وصل میشدند تا جلوی هجوم ملاقاتیان را بگیرن کنار زدند و جمعیت ملاقات کننده به سمت آسانسورها هجوم بردند…
دانلود رمان شور عشق از مریم پیروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بردیا دکتر مغروری که عاشق خواهر ناتنیش میشه اما چون غزل از بچگی پیششون بزرگ شده و بهش داداشی میگه حاج بابا مانع ازدواجشون میشه ولی بردیا یه شب که حاجی خونه نیست قصد داره به غزل دست درازی کنه که حاجی سر میرسه و با دیدن این وضعیت پسرشو از خونه طرد میکنه اما بردیا بعد از ۵ سال قصد داره انتقام این دوری رو از غزل پس بگیره…
خلاصه رمان شور عشق
نمیدونم چه مرگش بود، چی تو سرش داشت جولان می داد اما هر هدفی پشت کارش بوده می خواست با کم کردن سرعت ماشین اون موتور سوارا بهمون نزدیک بشن و با نزدیک شدنشون بردیا لحظه ای سرعتش رو بالا برد و یهو ترمز کرد که هر دو موتور سیکلت به عقب ماشین برخورد کردن و بعد بخاطر افتادن، صدای بلند آخ گفتنشون به گوشمون رسید، بردیا شیشه رو پایین داد و به فحش خیلی خیلی رکیک نثارشون کرد و با عصبانیت بلندی گفت: – از مادر زاییده نشده کسی بخواد دست به ناموس من بزنه من هارتر خودش میشم از وسط میدرمش. دوباره ماشین رو با سرعت از اونجا دور کرد.
انقدر عصبی بود که با این کارش حتی فکر ماشینش رو نکرد،از گفتن اینکه من ناموسشم و جمله ای که بعد از فحش به اون عوضیا داد یه جوری دلم رو از این همه نا آرومی رها کرد، ولی این فقط در حد چند ثانیه بود چون به قدری حالم بد شد که اثرات این حادثه مخرب تر از قبل بدنم رو تحت احاطه خودش در آورد. رسیدیم به جاده اصلی اما هنوز اشک میریختم و هق هقی از روی بیچارگی و ترسم سر میدادم… اگه بردیای کثیف واسه انتقام گرفتنش منو اینجا نمی آورد هیچکدوم از این اتفاقا نمی افتاد… وای وای اصلا تقصیر خودمه من چرا اومدم؟ چرا دوباره بهش اعتماد کردم؟ چرا اصلا جریان رو به
حاج بابا نگفتم که بردیا بهم زنگ زده و میخواد منو ببینه تا باهام حرف بزنه و من میخوام برم به دیدنش، تا اگه بردیا با این دیدارمون خط قرمزی رو رد کرد بلافاصله با حاج بابا طرف بشه؟ دستش پشت کمرم نشست، با اینکه از اون حادثه و جاده نفرت انگیز دور شده بودیم اما بخاطر پیشامد این اتفاق و ترس تلقینیم جیغ زدم و خودم رو به در چسبوندم که گفت: -نترس… نترس تموم شد غزل… میبینی که دیگه کسی نیست که دنبالمون کنه. با هق هق نالیدم: – تو… تو… منو می… میخواستی امشب… امشب بدبخت کنی! اگه اونا با من… با من… اخم شدیدی کرد، اخمش برای حال منو رفتارم نبود…
دانلود رمان آوار کبود از پروانه قدیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ترانه و حسام از دو شهر و فرهنگ متفاوت در دانشگاه دل به هم میدن و این دلدادگی به ازدواج ختم میشه… ترانه همراه با حسام برای زندگی مشترک به جنوب مهاجرت میکند. خانواده حسام مردسالار و پسر دوست هستند که اتفاقا هیچکدام از برادران حسام فرزند پسر برای وراثت و ادامه نسل ندارند… ترانهی باردار فرزند پسری در راه دارد و مورد حسادت برادران و خانواده حسام قرار میگیرد، ولی حسام ناراضی از وارث بودن و مورد کینه قرار گرفتن…
خلاصه رمان آوار کبود
وقتی در خانه را باز کرده بود با مردی که چون اژدها از بینی اش آتش می بارید روبرو شد. احسان با دیدن او یقه اش را چسبیده بود و با خشم او از خانه بیرون کشیده بود. فریادش را بر سر او که بی خیال از دنیای بیرون در خواب ناز بود، هوار کرده بود. – لعنتی کم از محبت آقا استفاده کردی که حالا می خوای تموم تلاش ما رو به نام پسر از راه نرسیده ت بزنی؟ هاج و واج به دهان کف کرده ی برادر دیوانه اش خیره شده بود که با تکان دستهای پر قدرت و زمخت احسان به خود آمد.
– لعنتی خوب بلدی با موش مرده بازی چیزای خوب رو به دست بیاری… اون از زن گرفتنت که بر خلاف ما به خواسته ی خودت زن گرفتی و آقا رو مجبور کردی پا روی قانون خانواده بذاره اینم از بچه دار شدنت… اگه اون دو تا کشتی به نام پسرت بشه ما از کجا زندگیمون رو بچرخونیم. از بچگی روی لنج ماهیگیری کار نکردم که حالا توی این سن دوباره بهمون جایگاه برگردم. اون دوتا کشتی سهم تلاش این سالهای من و ایوبه… برای لحظه ای به خود آمد و درد برادر یاغیش را فهمید.
با ملایمت تمام گفت: – باور کن من چنین قصدی ندارم. من اگه به فکر بالا کشیدن اموال آقام بودم همین جا کنارش می موندم و عین شما کار روی کشتی رو یاد می گرفتم. اگه مشکلت پسر منه، خودم با آقا حرف می زنم تا از این کار منصرف بشه… – آقا تو دلش عروسیه که داره صاحب نوه ی پسر می شه، بچه دار شدنت هم باعث عذابه… من لعنتی نمی دونم چه گناهی کردم که باید دوباره صاحب دختر بشم تویی که همه ی زندگی بر وفق مرادت بوده باید پسر دار بشی… عدالت خدا کجا رفته؟…