دانلود رمان بی پناه از شهین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی دختری به نام گل پناه است که در پرورشگاه بزرگ شده است تا اینکه با محسن ازدواج می کند کمبود محبت از بابت نداشتن خانواده باعث می شود خیلی زود دل به محسن ببندد عشق میان شان پررنگ است ولی تا قبل از اینکه اتفاقاتی این بین می افتد و زندگی شان از هم می پاشد چیزی از آن علاقه باقی نمی ماند جز دختری که در بیست سالگی با جنین یک ماهه اش مهر طلاق بر پیشانی اش می خورد تا اینکه …
خلاصه رمان بی پناه
به هوای آزاد نیاز داشتم بنابراین قدم زنان خودم را به همان پارکی که گل زرد رنگ نداشت رساندم دو دختر جوان همان نیمکتی که من دفعه ی قبل آنجا نشسته بودم را اِشغال کرده بودند کمی دورتر ، در مکانی دنج تر و دور از دیدرس عابرینی که در پارک قدم می زدند روی چمن های نم دار پارک نشستم دستانم را دور زانوانم حلقه کرده و چند نفس عمیق کشیدم باید چه می کردم؟ به دنبال لقمه ای نان باید به کجا می رفتم و به چه کسی رو می انداختم ؟ با چه سرمایه ای قرار بود برای بچه ام لباس و وسایلی که نیاز دارد را تا قبلِ دنیا آمدنش بخرم ؟
اصلا چرا این طور شد؟ من الان باید زیر باد خنک کولر خانه مان دراز می کشیدم منتظر محسن تا بیاید ناهارش را بخورد و بعد برود نه در اینجا و در فکر یک شغل که با حقوقش بتوانم نیازهای اولیه ی زندگی ام را فراهم کنم مهم ترین نیاز اولیه ی زندگی ام چه بود؟ نوشیدن یک لیوان چای داغ با پیک نیکی که قرار است بخرم !!! بودن در سایه ی درخت پر شاخ وبرگی که زیر سایه اش نشسته بودم و نامش را نمی دانستم را به ماندن در خانه ی سوت و کورم ترجیح می دادم … سرو صدای کودکان از دور می آمد …
دانلود رمان الفبای سکوت از زینب عامل با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
افرا ملک یه دختر سرتق و پرروئه که برای کار کردن به زور وارد مزرعهی بزرگ تارخ نامدار میشه که همه بلانسبت عین سگ ازش میترسن… روز اول رئیسش رو با کارگر اشتباه میگیره و سوتی پشت سوتی… حالا تارخ میگه اخراجی... افرا میگه نمیرررررم. فکر کن این دوتا عاشق هم بشن این وسط… تارخ قصه خیلییی هات و جذابه اما دخترمون حسابی اعصاب و هورموناش رو می ریزه بهم..
خلاصه رمان الفبای سکوت
مجدد صدای تارخ نامدار بلند شد. _ اینجام ملکی. افرا نفسش را بیرون داد و زیر لب برای خودش غرید: _ ملکی و زهرمار! به زور لبخندی روی لب هایش نشاند و سعی کرد خونسرد باشد. خوب نبود روز اول کاریاش را با اخم و تخم آن هم مقابل صاحب مزرعه آغاز کرد. به قدم هایش حرکت داد و به سمت کاناپه رفت. کاناپه را دور زد و مقابل تارخ ایستاد. تارخ روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. با احساس اینکه افرا مقابلش ایستاده است بی میل لای پلک هایش را گشود و به او نگاه کرد.
نگاهش را روی صورت افرا چرخاند. _ چقدر زود اومدی؟ افرا ابروهایش را با تعجب بالا داد: _ زوده؟ ساعت نزدیک نه. انتظار داشتی کی بیام؟ تارخ خمیازهای کشید. به تنش حرکت داد و از حالت دراز کش بلند شده و روی کاناپه نشست. _ لازم نیست اینهمه زود بیای. ده برسی هم خوبه. راه دوره. صبح زود خواب آلود میشینی پشت فرمون بلایی سرت میاد. افرا عاقل اندر سفیه به تارخ خیره شد. _ یه جوری میگی انگار پنج صبح راه میوفتم! هفت میام بیرون دیگه. عادت دارم به صبح زود بیدار شدن.
تارخ گردنش را ماساژ داد. _ از صبح زود بیدار شدن متنفرم ملکی. افرا اخم کرد. _ عمدا منو ملکی صدا میکنی که حرصم بدی؟ تارخ با بیخیالی از جایش بلند شد. _ سعی کن حساسیتت رو بذاری کنار ملکی. الانم برو تو آشپزخونه ببین میتونی یه چایی قهوهای چیزی درست کنی خواب من بپره. منم میرم دست و صورتم رو بشورم بیام ببینم تو امروز باید چیکارا کنی. افرا اینبار با شنیدن اینکه تارخ نامدار با جدیت او را پذیرفته است لبخندی زد و با ذوق به آشپزخانه رفت…