دانلود رمان گذر از غم از آذر دالوند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رز دختر دو رگه آمریکای ایرانی بعد از مرگ پدر و بیماری مادر تصمیم می گیرد برای زندگی به ایران نزد خانواده مادری سفر کند، در بدر ورود با پسر دایی مذهبی خود طاها روبه رو می شود که پسری کاملا مذهبی و پایند به عقاید مذهبی می باشد. مدتی بعد از سفر رز به ایران و مستقر شدن او در عمارت خانوادگی طاها به خاطر بی پروای ها و اذیت کردن رز تصمیم به ترک عمارت می گیرد که با مخالفت شدید مادر بزرگ مواجه و مجبور می شود برای مدتی رز را صیغه کند…
خلاصه رمان گذر از غم
چند روز از اومدنمون می گذشت و از طاها هیچ خبری نداشتم،یعنی بازم فرار کردناش شروع شده بود و وقتی من توی عمارت بودم پاشو اونجا نمیگذاشت تصمیم گرفتم مثل گذشته برم و غافل گیرش کنم ،در رو که به روم باز کرد با دیدن حال داغون و آشفتش شوکه شدم و با نگرانی پرسیدم: -طاها خوبی چی شدی ؟ مثل قبل نگاه ازم گرفت و آروم گفت: -خوبم چیزی نیست -برو کنار میخوام بیام داخل. -از جلوی در کنار رفت تا داخل بشم.
بی توجه به من سمت آشپزخونه رفت و قهوه ساز رو روشن کرد. به دیوار آشپزخونه تکیه دادم و گفتم: -انگار خوب نیستی -خوبم جلوش موندم گفتم چرا نگام نمی کنی؟ -برو کنار -طاها میگم چرا نگام نمی کنی ؟ کلافه شد: -چرا باید نگاهت کنم؟ -من هنوز محرمتم… یک لحظه مثل آتش فشان فوران کرد و داد کشید : -میدونی هنوز محرمی دست تو دست مرد دیگه میای و جلوم می گردی؟آره؟ -آها پس از اومدن دیوید ناراحتی… داد زد: -اسمش رو جلوی من نیار.
واقعا ترسیده بودم رگ گردنش ورم کرده بود و از چشماش خون می بارید. -باشه… باشه… آروم باش. -نمی خوام آروم باشم برو بیرون میخواستم دستش رو بگیرم که عصبی پسم زد و با دست روی میز ناهار خوری کوبید شدت ضربه به حدی بود که شیشه میز شکست و دستش رو شکافت ترسیده سمتش رفتم که بازم داد کشید: -برو بیرون….. گفتم برو تا کاری دستمون ندادم -طاها … – گفتم برو بیرون به حدی عصبی بود که ترسیدم بمونم عصبی تر بشه و بلای سرش بیاد …
دانلود رمان بوسه های خون آشام (جلد اول) از ایلین شریدر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این مجموعه درباره یک دختر ۱۶ ساله به نام راون مدیسون است که همیشه لباس های تیره میپوشد. هنگامی که ساکنین جدیدی در یک عمارت قدیمی و رها شده ساکن می شوند شایعات شروع به پخش شدن می کند. هر کسی در شهر کوچک راون مدیسون اشاره دارد به Dullsville و معتقد هستند همسایگان جدید در واقع خون آشام هستند…
خلاصه رمان بوسه های خون آشام
نشان رسمی رود به شهر من را باید می گذاشتند” به دالس ویل خوش امدید، بزرگتر از یک غار، اما به اندازه کافی کوچک که سر در گمتان کند.” جمعیتش به نظر تقریبا هشت هزار نفر بود، اب و هوای به شدت ملال اورش در تمامی طول سال افتابی بود ، مثل این بود که در شیرینی پزی کار بکنید و مملو از زمین های زراعتی بزرگ، این دالس ویل بود. قطار ساعت هشت و ده دقیقه هر روز در زمانی اشتباه از سمت راست شهر وارد می شد و از میان کشتزارها زمین های گلف، تراکتورها و گاری های می گذشت. من که فکر می کنم شهر عقب مانده بود.
چطور ممکن است که در سر زمینی ذرت رشد کند و گندم در ان به شدت از بیابان های ماسه ای هم کمتر باشد؟ دادگاهی با یک صد سال عمر درست در میدان مرکز شهر قرار داشت، من به اندازه کافی دردسر درست نکرده بودم تا پایم به انجا باز شود. بوتیک، اژانس مسافرتی، فروشگاه کامپیوتر، گل فروشی و یک سینما تئاتر درجه دو همه با خوشحالی دور میدان مرکز شهر قرار داشتند. ارزو می کردم که ای کاش می توانستم خانه مان را روی چرخ های فلزی بر روی خط اهن قرار دهم و از شهر بیرون ببرم. اما ما درست در جایی که متعلق به ما بود زندگی می کردیم.
تنها مکان هیجان انگیز در اینجا قصری متروکه در بالای تپه بنسون هیل بود که یک بارونس تبعیدی در گذشته انجا زندگی کرده بود و در تنهایی مرده بود. در دالس ویل من تنها یک دوست داشتم، یک دختر کشاورز، بکی میلر، کسی که بیشتر از من بد نام بود. وقتی که من در سال سوم بودم رسما او را ملاقات کردم. روی پله های مدرسه منتظر نشسته بودم تا مادرم به دنبال من بیاید. (طبق معمول دیر کرده بود) حالا او داشت سعی می کرد تا یک کارمند شرکت باشد.من متوجه صدای گریه های نوزاد مانند دختر شیطانی که در پایین پله ها کز کرده بود شدم…
دانلود رمان چه خوبه عاشقی از زهرا ارجمندنیا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من دخترک ساده دلی بودم بیگانه با عشق…من محبت را آموخته بودم…من با تو عاشق شدم… باتو پروانگی کردم..من با تو بانو شدم و پر شدم از ظرافت های زنانه… من ناز کردن را با تو آموختم…تو…تویی که مظهر صداقت بودی…تو که لبخند بودی در زندگی خشکی زده ی من…من با تو عاشقی کردم…من کنارت بزرگ شدم و پر و بال گرفتم…با تو همه چیز خوب است…با تو جهنم هم زیباست..کنارت حالم خوب است …به راستی که چه خوب است عاشقی...
خلاصه رمان چه خوبه عاشقی
با نوازش های دستی میون موهام چشمای سیر نشده از خوابمو باز کردم… یه لحظه از دیدن شیوا بالا سرم تعجب کردم اما با یادآوری حضورم در ایران ذهنم اطلاعات و پردازش کرد… نیمخیز شدم… شیوا: ساعت خواب عزیزم… چرا موهاتو خشک نکردی؟؟ چشمامو مالش دادم: حوصلشو نداشتم… ساعت چنده؟؟ شیوا: هشت و نیم… برای شام اومدم صدات کنم… خدمه دارن میز و میچینن… خواب آلود سرتکون دادم: باشه برو من میام… شیوا: باشه عزیزم… شیوا که از اتاق خارج شد نگاه من به عکس که کنارم افتاده بود موند…
اخم کردم… کاش ندیده باشتش… بلند شدم و تو سرویس اتاق با پاشیدن چندتا مشت آب خنک خواب آلودگی رو از خودم دور کردم… بیرون اومدم و بعد شونه کردن موهام و بافتنشون از اتاق خارج شدم… با قدم های موزون و به قول آرشا مدل وارانم پله هارو پایین اومدم و از جنب و جوش خدمه به سمت سالن چپ عمارت حدس زدم مکان غذاخوری اونجاست… همه با دیدنم بلند شدن و لبخند زدن… به رسم ادب لبخند محوی بهشون زدم و با عذرخواهی بابت دیر کردنم کنار آریانا نشستم… آریانا خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد:
خوبی؟؟ فقط سر تکون دادم و کمی برنج و مرغ و کشک بادمجون برای خودم کشیدم… یادم نمیومد آخرین بار کی غذا خورده بودم… شدیدا کم اشتها شده بودم اما عطر این غذاها و بودن در کنار این جمع با همه ی حس غریبی که بهم القا می کرد باعث شده بود کمی اشتهام برانگیخته بشه… با آرامش و سکوت مشغول خوردن بودم که یکی از خدمه ها اومد ورو به خانجونم گفت: خانم آقا کوچیک اومدن… خانجون با ذوق بلند شد: راهنماییش کن مارال.. با تعجب به همه که خوشحال شدن از این خبر نگاه کردم….
دانلود رمان وامق از هاله صاحبی نژاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مرد متاهلی که مجبور به صیغه کردن دختری سیزده سال کوچیک تر از خودش میشه…
خلاصه رمان وامق
هر دو رو به روی هم روی صندلی های لیمویی رنگ رستوران نشستیم و با شوق به فضای نسبتا شلوغ و شیک اش خیره شدیم. الهه با خنده سرش را جلوتر آورد و گفت: -اطراف و نگاه توروخدا! تموم دخترا یه پسر رو به رو شون نشسته! بگردم شانس گند تورو که باید ریخت منو تحمل کنی. در حالی که به شوخیاش می خندیدم دست هایش را گرفتم و از اعماق وجودم گفتم: -من حضور تو رو به همهی دنیا ترجیح میدم الهه. سرش را پایین انداخت و با انگشت های شصتش پشت دست هایم را نوازش کرد.
از سکوتش استفاده کردم و ادامه دادم: -من تازه در کنار تو می فهمم زندگی یعنی چی! از وقتی که اومدی به زندگیم می فهمم دور و اطرافم چه خبره؟ الهه من خیلی ممنونتم. لبخند عمیقی روی لب هایش نشست و در جوابم گفت: -تو هم به من قدرت میدی بهار، ببین دیگه از دیده شدن صورتم خجالت نمی کشم! و اینو مدیون توام. چون پذیرفتم خودمو. و تو باعث شدی که ازش فرار نکنم. با آمدن گارسون و آوردن پیتزا هایی که سفارش داده بودیم هر دو سکوت کردیم. من و الهه هر دو به طریقی پر از زخم بودیم… پر از حسرت…
پر از رویایی هایی که رسیدن بهشان غیرممکن بود. اما طی همین مدت کم، التیام بخشیدن را آموخته بودیم. الهه آرامش من شده بود و من قدرت او! هر دو کامل کنندهی چیز هایی بودیم که نداشتیم. با اشتها به پیتزایی که مانند خیلی چیز های دیگر اولین تجربه ام محسوب میشد نگاه کردم. اولین تیکه را با احتیاط برداشتم و با لذت به دهن کشیدم. طعم فوقالعاده داشت. آنقدر به دلم چسبید که نمیدانم چگونه در کمترین زمان، تمام حجم بشقاب را خورده بودم. تا به خودم آمدم جز چند نان خشک چیزی در بشقاب نبود…
دانلود رمان دردانه از مریم سلطانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تکین دختری آزاد و مستقلی که بعد از ازدواج پدرش ناخودآگاه درگیر رابطه ای پنهانی و عشقی ممنوعه و داغ میشه… عشقی که برملا شدنش میتونه رسوایی بزرگی برای اونو و خانواده اش در پی داشته باشه اما…
خلاصه رمان دردانه
در جایم غلتی زدم و بی توجه به غرولند مامان پتو را بالاتر کشیدم. -پاشو لنگِ ظهره. مگه دیشب دو ساعت به گوش من نخوندی کار دارم کار دارم زود بیدارم کن؟… پاشو دیگه دو ساعته دارم صدات میکنم. با چشمانی که هنوز مست خواب بود نگاهش کردم. -ساعت چنده مگه؟ با بغلی از لباس سمت در رفت. -از هشت گذشته، پاشو صبحونه ام نخوردی. دیرت میشه ها… -پا میشم الان. کنار در لحظه ای پا سست کرد. -پاشیا، باز نگیری بخوابی. دیگه صدات نکنم تکین…
از در که بیرون رفت، پتو را روی سرم کشیدم و چشمانم را بستم. به هیچ وجه دلم نمی خواست رختخوابم را ترک کنم. هنوز میل عجیبی به خواب داشتم. مامان که از بیرون دوباره صدایم کرد و ساعت را یادآوری کرد، به یاد قراری که داشتم به اجبار بلند شدم. خسته و خمار خواب لحظه ای را وسط اتاق ایستادم و از همان جا نگاهی به پنجره و حیاط خانه انداختم. به درخت بی برگ و بارش و شاخه های خیس باران خورده اش… -تکین… کلافه از آن همه صدا زدن سرم را سمت در چرخاندم.
و با صدای بلندی گفتم: _بیدارم، اومدم… امون بده خب! لباسم را با پلیور گرمی عوض کردم و در حالی که نگاه و حواسم هوای بیرون بود، بدون آنکه شانه ای خرج موهایم کنم آنها را پشت سرم جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم. از سالن خانه گذشتم و وارد آشپزخانه شدم. -یه آبی میزدی به صورتت خب مادر… خواب آلود و بی حوصله پشت میز نشستم. -امروز خونه ای؟ فنجانی چای جلویم گذاشت. -باید یه سر برم تا اداره، چطور؟ شانه ای بالا انداختم و جرعه ای از چایم را داغ داغ نوشیدم…
دانلود رمان ستمگر (جلد سوم) از پنلوپه اسکای با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من عاشق کیتو شدم و از اینکه بهش اعتراف کنم، نمی ترسم.نیازی نبود اونم متقابلاً همچین چیزی بهم بگه. من می دونستم اون چه حسی داره. حتی اگر جراتشو نداشت که بهش اعتراف کنه. دخترمون به زودی به دنیا میاد و زندگی مارو برای همیشه تغییر میده. اما کیتو بیخیال گذشته می شه؟ بیخیال قولی که برای اعدام کردن من داده؟ یا من نباید هیچ وقت بر می گشتم؟
خلاصه رمان ستمگر
کیتو هفته ها گذشت و ما هنوز در مورد اتفاقی که تو فلورانس افتاده بود صحبت نکرده بودیم. شاید اون منتظر بود من اون جمله رو بگم و کلمات رو درست در زمانی که اصلا فکرشو نمی کرد براش زمزمه کنم. ولی این اتفاق نمیفتاد درنتیجه خوشحال بودم که دیگه دربارش حرف نمیزنیم. من از آزار دادنش لذت نمی بردم. اما صرفاً برای اینکه خوشحالش کنم، حرفی رو به زبون نمی آوردم. نیمه شب وقتی هر دومون خواب بودیم، یک دفعه شروع به دست و پا زدن کرد. بدنش بی قرار بود و مدام توی خواب ناله می کرد.
یهو از جا پرید و همینطور که سعی می کرد صاف بشینه دستشو روی شکمش گذاشت. وای خدا، یعنی اصلا نمی خوای بی خیال لگد زدن بشی، نه؟ پلک های سنگینم رو باز کردم تا تو تاریکی ببینمش. در حالی که خودشو به یه دستش تکیه داده بود، دست دیگش رو به آرومی روی شکمش حرکت می داد. سعی می کرد از بین لگدها نفس بکشه هیچ وقت به اندازه ی الان پریشون و عصبی ندیده بودمش. روی تخت نشستم و دستمو رو شکمش گذاشتم، اما ضربه یا لگدی احساس نمی کردم. -بیبی، من چیزی احساس نمی کنم.
خیلی خوب، ولی من درد دارم… خواب آلودگی به سرعت از چشم هام پر کشید و دست به کار شدم. از تخت بیرون اومدم و اولین جینی رو که تونستم پیدا کنم پوشیدم. به سرعت پیرهن و ژاکتمو هم تنم کردم و بعد یه چیزی برای اون پیدا کردم. -بیبی، حاضر شو. -کجا می خوایم بریم؟ درحالیکه هنوزم دستش رو شکمش قرار داشت به آرومی سر پا ایستاد. -می ریم بیمارستان. فقط برای اینکه مطمئن بشیم همه چیز مرتبه. -وای خدا، فکر می کنی اتفاقی افتاده؟ لباس هایی که براش پیدا کرده بودم رو چنگ زد و به سرعت پوشیدشون….
دانلود رمان هرنگ از فروزان امانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یعنی ماجرای صیغه دروغه؟ نگاهش ناراحت شد ، معلوم بود دوست نداره جوابم را بده. _نه. قلبم از درد تیری کشید. از تصور اینکه چه چیزایی بینشون بوده که کار با حامله شدن دختره رسیده دلم می خواست بمیرم… انتظار نداشتم که بدون هیچی بوده باشه ولی انتظار این را هم نداشتم که تا این حد پیش بره و شوهر من دوست دخترش ازش حامله بشه . قبول کردن همچین موضوعی به سختی این بود که قبول بکنی یکی چاقو را توی قلبت فرو بکنه…
خلاصه رمان هرنگ
انگار شیرین خانم و آقا جلال کلا از بطن با ازدواج اشوان و طرف مقابلش مشکل داشتند و هر چی به اشوان گفتن که اون دختر مناسبش نیست به گوش اشوان نرفت که نرفت واخر سر دختره را عقد کرد ولی بعد از عقد دختره ذات واقعی خودش رو نشون داد، چیزی که برای اشکان پنهان و برای شیرین خانم آقا جلال کاملاً رو بود. همین که عقد کردن شروع کرد به اذیت کردنش انقدر یهویی عوض شد و اشوان را اذیت کرد که کامل عشق از سرش پرید و سرسال نکشیده دختره را با یه مهریه نسبتاً سنگین طلاق داد بود.
همین زن کافی بود تا اشوان از دخترای اطرافش بدش بیاد و کلا اعتمادش را نسبت به زن ها از دست بده. ماهرو هم چون پیشنهاد پدر و مادرش بود قبول کرد. احتمالا با خودش فکر کرد از انتخاب خودم که خیری ندیدم، بزار انتخاب پدر و مادرم را ببینم چی ازش در میاد. با صدای زنگ گوشی از جا بلند شدم با دیدن اسم روی صفحه لبخند عمیقی روی لبم شکل گرفته، از فکر ماهرو بیرون اومدم و جواب دادم: _سلام به عشق خودم، شبت بخیر. ساعد_سلام عزیزم خوبی؟ شب تو هم بخیر. من خوبم تو چطوری؟
چه خبر؟ نامرد دیگه خیلی دیر به دیر بهم زنگ میزنی، فکر نکن حواسم نیست بهت. حس کردم صداش کمی گرفت. -ببخشید عزیزم. مشکوک پرسیدم _مشکلی پیش اومده؟ من و منی کرد و گرفته تراز قبل گفت: _راستش نمیدونم چجوری بهت بگم ببین آروم جوری که انگار داره با خودش حرف میزنه گفت: چه جوری بهش بگم خدا. ساعد قشنگ حرف بزن! جون به لبم کردی، چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ کسی چیزیش شده؟ نه موضوع این نیست، فقط، فقط من خیلی وقته میخواستم بهت بگم، ببین بانو من واقعا متاسفم…
دانلود رمان هاتکاشی از سحر مرادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پای هیرو به دادگاه باز میشود و قاضی حرف هایی میزند که از هیچ یک سر در نمیآورد! او همسر کسی ست؟! بچهای دارد؟ اینجا چه خبر است؟ آنها چه میگویند؟ آن مدارک در دست قاضی از کجا آمده است؟ این اتفاق، برگ جدیدی در زندگی هیرو ورق میزند و باعث میشود…
خلاصه رمان هاتکاشی
یک ساعتی از رسیدنشون گذشته بود و هیرو بیحال روی کاناپه ولو شده بود. _تمومش کن.پلک هاش همچنان بسته بود و منظورش ریتم گرفتن پاهای کاردو روی پارکت بود. -چی خوبه برات بدم بخوری؟ _کوفت.از روی صندلی تا کنار کاناپه ای که هیرو روش بود جلو رفت. نمی خواست الان و تو این وضعیت بیشتر از این دچار تنش و آشفتگی بشن. -پاشو بشین. چشماشو درشت کرد. _به من دست نزن کثافت. کاردو کلافه دستش رو عقب کشید ولی کوتاه نیومد. خیلی چیزها تو وجودش مُرده بود… مثل محبت یا معرفت؟ جدی و محکم لب زد. به تغذیه ات… استراحتت توجه میکنی از این به بعد.
با همین چند حرفش آتشفشان درون هیرو رو فعال کرد که بلند شد و مقابلش ایستاد. -بابت این گوهی که خوردی جواب پس میدی. پوزخند زد… خاکستری هاش باز هم شده بودن دو گوی آتشین و ذوب می کردن هر احساسی رو دورن خودشون. -این گوهی که ازش دم میزنی تنهایی نخوردم که؟! نمی دونست با چه کلامی عصبانیتش رو تخلیه کنه. -تو واقعن یه شیادی… یه عوضی مطلق… چطور تونستی گولم بزنی؟ با تموم شدن حرفش اولین مشت رو به شکمش کوبید. کاردو به سمتش قدم برداشت و یک قدم بزرگتر پس رفت. -روش تعصب داری؟ خندید… بلند و لج درار… به روی خودش نیاورد
که از خاکستری هاش می ترسید. _ولی من… ازش متنفرم. مشت دوم رو محکمتر کوبید و پلک های خودش از درد جمع شد. از چشمای برزخی کاردو متنفر هم بود… یه تنفر خاص. فریاد زد و صداش تو سالن بزرگ خونه پیچید. -دختر باشه میندازمش. لرزید و لجوجانه زل زد به چشمای کاردو. _نه فرقی نداره من این بچه رو سقط میکنم در هر حال. کاردو با یه گام بلند کنارش ایستاد و مشت سومش رو تو هوا گرفت. -با اجازه ی کی اونوقت؟ اونم بچه ی منو وقتی قلبش میزنه. دستش از شدت فشار انگشت های کاردو درد گرفته بود و صداش پر از انزجار بود. تالافی همه ی اینارو سرت در میارم…
دانلود رمان آسوی از صدای بی صدا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
_ خسته نمیشی این همه بدو بدو؟ _ به نظرت چارهی دیگهای دارم؟ در ضمن بدو بدو نیست، سگ دوئه! _ آسو، اینها رو ول کن، یه کار بهتر پیدا کن، یه جای ثابت! _ تو پیدا کن من برم. _ پیدا کردم که میگم. _ جدی؟! _ آره. گازی به ساندویچ زدم و پرسیدم…
خلاصه رمان آسوی
با همه ی حرص و عصبانتیم صدایم را بالا نبردم، تا دردسر جدید درست نکنم، مامان پیش بابا بود، آذرخش جلوی تلویزیون فقط دعا می کردم او هم نشنود. آسمان خواست جواب بدهد، توجهی نکردم به سمت کیفم رفتم گوشی ام را بردارم برای صبح آلارمش را فعال کنم. در همان حال گفتم. _امروز امیر اومد سراغم، می خواد باهات بهم بزنه اما میگه تو نمی ذاری، می دونی باز طرف تو رو گرفتم پیشش، چون اون لحظه که داشتم از تو طرفداری می کردم خواهرم بودی، خانوادم بودی.
نمی دونستم تقصیر توا یا اون، مهم نبود، پشت تو بودم. گوشی ام را پیدا نمی کردم، کیفم را با حرص رها کردم و نگاهش کردم، حالا چشم هایش که پرشده بود داشت اشک میریخت. _اما این بود دستمزد من، می بینی، که هرچی از دهنت در میاد بهم بگی، اما دیگه تموم شد، اره راست میگی چون خرجتون رو میدم مجبور نیستی هرکاری می خوام انجام بدین. پوزخندی زدم. _از این به بعد فقط خرجتون رو میدم، اما اونم فقط و فقط بخاطر بابا، هیچ چیز دیگه ای وجود نداره، هیچی… خم شدم و دوباره کیفم را برداشتم.
بالاخره گوشی را پیدا کردم. کاش یک اتاق دیگر داشتیم می رفتم توش و در را قفل می کردم و چند ساعت تنها بود… گوشی را در دستم فشردم و از اتاق بیرون رفتم، با باز شدن در آذرخش برگشت نگاهی کرد، نگاهی به اطراف کردم، هیچ کنج دنجی نبود، به آشپزخانه رفتم تا به بهانه ی چای خوردن کمی آنجا تنها باشم. چای نداشتم در سماور آب ریختم و تکیه دادم به دیوار آشپزخانه و آرام آرام روی زمین نشستم. گوشی را با هردو دستم نگه داشته بودم و مچ دست هایم را به زانویم تکیه داده بودم…
دانلود رمان ابرها بیهوده می بارند از yassi_sh با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ازدواج اجباری برای دخترکی نازدانه ازدواجی که برعکس دیگران دخترک انرا قبول نکرده و پس از رد کردن ان عشق سوزانی را تجربه خواهد کرد که وجودش را تسخیر خواهد کرد اما همه چیز به این آسانی ها نیست در این میان غرور مردانه ای که له شده سایه سهمگینی بر این عشق می اندازد
خلاصه رمان ابرها بیهوده می بارند
می لرزم…می خندم.خنده ام گرفته است.باز می خندم.توی راه پله لحظه ای می ایستم. شکه و مبهوتم…با من چه کار کرد عطا؟ عطا جنتی. عطای تنهای من…تنها؟ آن همه دنبال من افتادن ها. زل زدن ها. هول شدن ها. تمام آن لحظه های کوتاه شیرین. چند قدم برمی گردم. باورم نمی شود. عصبانی ام. باید بروم به عطا همه چیز را بگویم. بگویم تو مسئول قلبی هستی که درگیرش کردی. بگویم این رسمش نبود. اما توانی ندارم.ب ی اختیار می نشینم روی پله. تنها مثل همیشه.
مثل تمام روزهای قبل. با دلی سوخته. با دلی شکسته و زبانی ناتوان. می نشینم و اشک می ریزم. دیگر برایم مهم نیست که کسی بفهمد. که کسی ببیند. او من را از من گرفت. او من را تنهاتر کرد. قلبم تکه و پاره شد.سنگ شد و خرد. او به خرده هایش هم رحم نکرد.او که می دید انتظار من را… نگاهم را… تنهایی ام را. من مثل خودش بودم… او که دید. دستم را به دیوار می گیرم. یک سنگ سفت و سخت را به جای قلبم احساس می کنم. و سرما تمام وجودم را گرفته.
من را نیمه تمام رها کرد و راحت از من گذشت. از منی که نزدیک یکسال منتظرش ماندم.هربار خودم را امیدوار کردم. هربار که می دیدم حواسش به من هست خدا را شکر می کردم که حداقل من را می بیند. که برایش وجود دارم. اما انگار نداشتم… من داشتم زندگی ام را می کردم. نباید اینطور توجهم را جلب می کرد. اصلا فکر نکرد که من هم انسانم و می فهمم؟ فکر نکرد که قلبی دارم؟ ای کاش آن روز نمی دیدمش. ای کاش هرگز با او آشنا نمی شدم. حالا من باید با جنگ تمام این ها را در خودم تمام کنم. با شکست. با درد…