دانلود رمان لیک جلد اول از مجموعه چهار جلدی استیج دایو از کایلی اسکات با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سری “استیج دایو” مجموعهای چهار جلدی و جذاب راجع به یه گروه معروف راک آمریکاییه.که تو هر جلد به یکی از شخصیت ها میپردازه و حالا تو جلد یک میخونیم: اِولِن توماس برای جشن تولدش همراه با دوست صمیمیش، لورن، به وگاس جنجالی میره. هیچوقت فکرشو نمیکرد که فردای تولد بیست و یک سالگیش، گیج توی حمام بیدار بشه. اوه، تازه متوجه یه انگشتر الماس چند قیراطی توی دستش هم میشه. شب تولدش چه اتفاقی افتاده؟ این مرد جذاب که دستاش پر از تتوئه، کیه؟ یه انگشتر الماس توی انگشت حلقهاش چی کار میکنه؟
خلاصه رمان لیک
کف حموم از خواب بیدار شدم. همه چی به هم ریخته ست. انگار دهنم یه سطل آشغال شده و مزه ی خیلی بدی داره. دیشب چه اتفاقی افتاد؟ آخرین چیزی که یادمه دقایق آخر نیمه شب، هیجان بیست و یک ساله شدن و بالاخره به سن قانونی رسیدنه. با لورن رقصیدم و با چند نفری حرف زدم. بعدش بوم! هر چی درباره ی وگاس شنیده بودم حقیقت داشت. اتفاق بدی اینجا افتاده، یه فاجعه. فقط میخوام چهار دست و پا به سن رقص برگردم و بمیرم.
نالیدم و حتی با این حرکت کوچیک هم سرم نبض زد. این درد جزو برنامم نبود. صدایی پرسید: -حالت خوبه؟ مردونه، بم و گیراست. واقعاً خوبه. با وجود درد، لرزی تو تنم نشست. تکونی به بدن له و لورده و ضعیفم توی اون مکان غریبه دادم. مرد پرسید: -دوباره حالت داره بد میشه؟ اوه نه. چشامو باز کردم و نشستم. موهای چرب و بورم رو کنار زدم. صورت تارش نزدیک شد. چون نفسام خیلی تند شده بود، دستمو روی دهنم گذاشتم. زیر لب گفتم: -سلام. آروم آروم چهرش واضح شد.
چهار شونه و زیبا بود و به طرز عجیبی هم آشنا به نظر میومد. غیرممکنه، من هیچوقت با همچین کسی آشنا نشده بودم. به نظر میومد اواخر بیست سالگیشو میگذرونه و پسربچه نیست، یه مرده. موهای تیره بلندی داشت که روی شونه ها و کنار خط ریشش پخش بود با چشمای آبی تیره. نمی تونست واقعی باشه. اون چشما واقعاً دل میبردن. حتی با وجود قرمزی ناشی از خستگی ای که داشتن. تتو، پرنده ی سیاهی که تا قسمتی از گردنش کشیده شده و نوک بالش تا پشت گوشش رسیده…
دانلود رمان در جگر خاریست از نسیم شبانگاه با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه نفس، قصه یه مامان کوچولوئه، کوچولو به معنای واقعی… مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش
خلاصه رمان در جگر خاریست
صدای زنگ که میاد صداشون میکنم: آبتین، آذین زود باشین حنا رسید… بدویین …زنگو میزنم: «این مگه کلید نداره؟؟؟» برمی گردم تو اتاق تا آماده بشم، خدا کنه به موقع برسم، بهار خیلی رو وقت حساسه، اصلا رو همهچی حساسه، رو وقت بیشتر…صدای حنا میاد: کوشین پس ملت …حنا اومده کجایین؟؟؟ «ذوق مرگ شدی از این استقبال گرم نه؟؟» « ـچه خبرته بابا، مگه سرآوردی؟؟؟» عـزیزم، خستگی از سر و روش میباره، به روی خودش نمیاره، دلم براش تنگ شده.
بعد یه هفته همخونم برگشته، همخونه منو بچه هام… دوست… دوست روزایسخت. تو یه دستش تار، تو یه دستش یه عالمه کیسه های رنگی و یه ساک خیلی کوچیک، ومن میدونمکه نصفبیشتر اون کیسه های کوچیک سوغاتی واسه منو بچه هامه، امکان نداره حنا جایی بره و اونجارو واسه ما بار نکنه بیاره…لبخند میزنه و همه وسایلاشو رو هم روهم تلنبار میکنه رو اپن «زمینو ازت گرفتن؟؟؟ میریزن خووو » لبخند… دستاشو باز میکنه، دستامو باز میکنم، بغلم می کنه، بغلش میکنم.
از رو شال گوششو میبوسم، موهایدم اسبیمو میبوسه، سکوت… یه هفته خیلی زیاده واسه ندیدن…. کافیه واسه دلتنگ شدن…. ما میتونیم تا ابد همین جا تو بغل هم بمونیم، ولی صدای بچه ها یعنی اینکه محاله تا ابد تو بغل همموندن، تو گوشش میگم: دلم تنگت شده بود… ـ منم… رو زانو میشینه، دوقلوهامو باهم بغل می کنه، به هم و به خودش فشارشون میده «آیا کسی تو دنیاهست که یادگاریای ِ روزای سخت همخونشو انقدر محکم دوست داشته باشه؟؟؟» چقدر دوسش دارم…
دانلود رمان گیوتین از عالیس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روشن پاکمهر، یه وکیل پایه یک دادگستریه که برای نجات باباش از زندان، به یزدان فرخزاد نزدیک میشه تا مدرک جور کنه چون معتقده یزدان تو زندانی شدن باباش نقش داره… و یزدان با دیدن زیبایی چهره و هیکل خوبِ روشن، بهش جذب میشه و جای کشتنش، بهش پیشنهاد صیغه نود و نه ساله میده… روشن چارهای جز قبول این پیشنهاد نداره اما… دخترِ تخصِ این رمان خون به دلِ یزدان میکنه و همهی نقشههاش رو نقش بر آب میکنه تا جایی که یزدان مجبور میشه …
خلاصه رمان گیوتین
دکمه ی ریمو ت ضبط رو زدم و به موزیک پایان دادم.. هنوز یه خیابون از برج فاصله نگرفته بودم که تلفنم به صدا در اومد.. جواب ندادم و به مسیرم ادامه دادم اما صدای پیامک به هوا بلند شد و من تلفن رو به دست گرفتم.. با دیدن حروف به هم چسبیده شده اخمی بین ابروهام نشست و از اولین دور برگردون دور زدم و به سمت برج روندم.. تلفن رو روی صندلی ماشین پرت کردم.. کمتر از ده دقیقه بعد ماشین رو درست روبروی برج پارک کردم و نگهبان به سمتم اومد.. ادای احترامش رو نادیده گرفتم و گفتم: -زود برمی گردم..
و منتظر نموندم و سریع دوازده پله رو طی کردم و وارد لابی شدم.. پا به آسانسور گذاشتم و روی دکمه ی آخرین طبقه انگشت زدم و منتظر موندم.. از تصور چیزی که قرار بود ببینم پوزخند زدم .. ساعت تقریبا از نیمه گذشته بود و برج خلوت و آروم و ساکت.. فقط طبقه ی مخصوص استخر و سونا و جکوزی هنوز رفت و آمد داشت.. آسانسور که متوقف شد سریع بیرون زدم.. پنت هاوس این برج محل کارم بود و حالا… بین سالن بزرگ و مجلل ایستادم و به چپ و راست سری چرخوندم و صدای موش کور رو تشخیص دادم..
انتهای راهرو بود.. چند گام برداشتم و سعی کردم صدای برخورد پاشنه ی کفشم به هوا بلند نشه.. در اتاقم بسته بود اما نوری که از زیر در به بیرون منعکس میشد باعث شد پوزخند بزنم.. نور چراغ قوه بود.. خونسرد جلو رفتم و دستگیره ی در رو با کمترین سر و صدا باز کردم اما متوجه من شد و نور شدید چراغ قوه ی دستش درست روی صورتم افتاد و من با دست روی چشمم سایه انداختم.. نور شدید درست تشخیصش نمی دادم اما به حتم این صدای نفس های ترسیده و کوبش بی امان قلب، تنها یه قیافه رو در ذهنم مجسم می کرد..
دانلود رمان ارباب زاده از مهتاب_ر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تفنگم و به دیوار تکیه دادم و بسته ی سیگارم و از توی کت شکار دراوردم: این خیلی بچه ست خانوم بزرگ حتی ۱۳ سالشم نیست. میتونه بچه دار شه؟ بعدشم من زن دارم چطور میتونی هر روز این رعیتای پاپتی رو واسه من پیدا کنی ؟ خانوم بزرگ چارقدش و مرتب کرد و با پوزخند گفت:اون زن شهریت نازاست، اینو بفهم خسرو روغن نباتی خورده نمیتونه واست وارث به دنیا بیاره والا تا الان آورده بود.
خلاصه رمان ارباب زاده
بعد از ظهر همون روز قرار بود برام خلعتی بیارن. لباس عروس و طلا و آیینه شمعدون که همه به سلیقه ی دختر بزرگه ی مش قربان از شهر خریداری شده بود. انگار خیلی وقت پیش قول و قرار ها رو گذاشته بودن که همه چیز آماده بود. والا یه روزه که نمیشد. اصلاً مگه رسم نبود که برای خرید عقد و عروسی خود عروس و ببرن؟ آخ… یادم نبود. من که عروس نبودم، عروسک بودم و حق انتخاب نداشتم. خودشون میبریدن و میدوختن و تنم میکردن.
فقط من باید توی مراسم حضور میداشتم تا خاله زنکا حرف در نیارن که بگن عروس نخواه بود زن باباش به زور داد. و بعد میرفتم برای شب زفاف. چه کلمه ی زشتی، شب زفاف. بیشتر شبیه شب اول قبر بود. باید برام مراسم ترحیم میگرفتن. وقتی روژان اومد یکم ته دلم گرم شد.تنها آدمی یود که توی اون شرایط دیدنش لبخند روی لبم می آورد. اون بهترین دوستم بود. همیشه کتاباش و میداد درس بخونم و هوام رو خیلی داشت. مادرشم همین طور. کنارم که نشست دست یخ زده م رو گرفت و گفت: افتاب ،یه چیز بپرسم راستش و میگی؟
سرم رو که به علامت آره تکون دادم با بغض پرسید: از اینکه زن مش قربون بشی خوشحالی؟ پوزخندی زدم و با بیچارگی گفتم: ن…ظر… خو…خودت چی…چیه؟ بغضش رو قورت داد و گفت: آفتاب…فرار کن چرا موندی؟ نمیفهمی دارن میدنت به یه پیرمرد؟ نمیفهمی داری بدبخت میشی؟ مگه نمیخواستی درس بخونی دکتر شی؟ پس چی شد؟ مگه خالت شهر نیست؟ برو پیش اون. مامانم گفت اینا رو بهت بگم. اون خیلی واست گریه کرد میگفت دیشب خواب مامانت و دیده همش نگرانت بود.
دانلود رمان نه فرشته ام نه شیطان از فرین فخرآبادی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تیرداد میرفتاح، تک نوه پسری خاندان میرفتاح، برای انتقام زندگی از دست رفته مادرش با اسم مستعار امیر همایون راد نزدیک شکوفه ای میشه که شکوفه زندگی پدرشه. شکوفه ای که ندونسته وارد بازی خطرناکی میشه و تقاص این ندونستن رو با ترک شدن توی روز عروسیش، درست زمانی که باردار بوده، پس میده. قلبی که لرزید، زنی که ترک شد، فرزندی ناخواسته، که به دنیا اومد. سرنوشتی یکسان برای دو زن از دو نسل متفاوت…
خلاصه رمان نه فرشته ام نه شیطان
بهمن ماه ۱۴۰۲ شکوفه، شکوفه، حالت خوبه؟ دختر چی شده؟ چرا خشکت زده؟ خوبی؟ حالم…خوبه؟ ؟ نمیدونم…فکر نکنم خوب باشم… هر کسی هم جای من بود حالش خوب نبود. حالم خوب نیست مگه میشه کسی کابوس شباش و جلوی چشم هاش ببینه و خوب باشه. چشم هام و محکم روی هم فشار میدم به امید اینکه وقتی چشم هام رو باز کنم اونجا نباشه… به امید اینکه مثل تمام این پنج سال که دچار اوهام شدم و اون و دیدم و چشم هام رو بستم و باز کردم و نبود این دفعه هم نباشه.
نباشه تا ریتم تند شده قلبم دوباره کند شده. احمقانه است که با تمام بلا هایی که سرم آورد بازم قلب دیوونه من حتی از دیدن تصویر خیالیش هم ضربانش تند میشه. چشمام رو با ز کردم… باز کردم تا به قلب زبون نفهمم بفهمونم که بازم یه تصویر خیالی بود… که بفهمه امکان نداره بتونه دوباره اون رو ببینه… که اون آدم رفته و قرار نیست هیچ وقت برگرده. به این امید چشمام رو بستم که وقتی دوباره بازش کنم اثری از اون مرد نباشه… به این امید که تصویر رو به روم وهم محض باشه…
اما نبود…هنوز همونجا بود، پشتش به من بود اما اون قدر حفظ بودمش که بفهمم خودشه… خود خودشه… نه تصویر خیالی… شکوفه خوبی؟؟…چی شدی یهویی آخه؟؟ خانم سیفی میشه لطفا یه آب قندی چیزی بیارین. بله، بله حتما میارم، میخواین زنگ بزنم اورژانس. رنگشون خیلی پریده. با شنیدن صدای نگران منشی برگشت. برگشت تا ببینه چه خبرهشده اما قبل از اینکه نگاهش به منشی برسه نگاهش قفل نگاه قفل شده من شد. نگاهم روش قفل کرده بود و نگاه اونم روی من…
دانلود رمان هدرا از م_راهپیما با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام روشنا که اسیر عشق مردی به نام شاهان می شه. مردی با چشمان آبی و مادری که رازهای نگفته ای داره. اما روشنا در نیمه راه زندگی با یه تلنگر متوجه ی راز بزرگ این خانواده می شه و زندگی روی جدی ترش رو به اون نشون می ده…
خلاصه رمان هدرا
یواش یواش چند نفر دیگر از فامیل ها هم می آیند. من و رعنا مشغول پذیرایی هستیم. یکی انار می خواهد، دیگری چای، آن یکی آجیل. لبخند را روی لبم رسم کرده ام. هر از گاهی که بیکار می شوم صفحه ی تلگرامم را چک می کنم. اما از شاهان هیچ خبری نیست. برایش می نویسم: -یلدات مبارک عشقم. جات خالیه. دستم می خشکد روی کیبورد موبایلم. ذهنم را زیر و رو می کنم تا کلمه ای، جمله ای، شعری پیدا کنم که بتوانم حجم دلتنگیم را برایش تایپ کنم. اما پیدا نمی کنم. کلافه ام.
به معنای واقعی دلتنگ و کلافه ام . ریما صدا می زند: -روشنا بیا آناشه اومده و از درگاه آشپزخانه با ذوق می گوید: -چقدر خوشگل تر شده. من می روم به استقبالش. ساده است. فقط یک رژ نارنجی زده و لباس سدری رنگ زمستانه. موهایش را بافته و روی صندلی نشسته است. بی ارده چشم می چرخانم تا ببینم خاله کجاست. می بینمش. خیره است به فنجان چای میان دستانش. گوشه ی سالن نشسته است. آناشه کمی رنگ پریده است. من را بغل می کند و کنار گوشم می گوید : – کاش نیومده بودم.
من گونه اش را می بوسم و می گویم: – چرا؟ بی خیال هر آدم بی لیاقتی که ممکنه اینجا حضور داشته باشه. می نشیند و می گوید: – رفتم سلام کردم! بزرگتر بود نمی شد ندیده گرفتش! به ادبش لبخند می زنم و می گویم: -تو خانمی. دست پرورده ی ماما هستی. راستی کو ماما؟ مشهود است که بغضش را فرو می دهد و می گوید: -خیلی خسته بود و موندن توی تخت رو ترجیح داد. حق می دهم به ماما. پاهایش بد طور ورم کرده بودند و از چند روز مسافرت هم حسابی خسته بود…
دانلود رمان من (man) از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان Man با اسم لاتین مطرح میشه تا ایهام اسم به تصویر کشیده بشه، Man در لاتین به معنی یک مرد است و در فارسی به معنی خویشتن این رمان ارتباط ی با هر دو معنی داره… این رمان بعد از تحقیق از منابع مختلف نگارش شده و میشه گفت اولین رمانی هست که حداقل در ایران با این موضوع مطرح میشه و هدف اصلی اطلاع رسانی به خوانندگان و روشن بینی و شفاف سازی موضوع است،پدیده ی Man تنها یک قدرت و خواست الهی و جهش ژنتیکی ست نه یک گناه و خشم و عذب الهی…
خلاصه رمان من (man)
مامان روی این یک برگه گذاشته بود و نوشته بود ” ما رفتیم بازار واسه روشنک لباس بخریم. ناهارت و توی یخچال گذاشتم. بخور ” بی حوصله از پله ها رفتم بالا و گفتم: اگر استاد خیال کنه من عاشقشم که براش شعر هم گفتم چی؟! هفته ی دیگه حتما رفتارش کلی فرق می کنه. فردا وقتی می فهمند که زنی از اونا خوششون می یاد از زن مد نظر بدشون می یاد، اصلا خودشونو می گیرند خیال می کنند اوه چه خبر هست که یه زن پا پیش گذاشته. حالا نه اینکه من از این استاده هم خوشم می یاد. وای خیال کن حالا اون
بخواد واسه من قیافه بگیره،خیال کن که اونم از امشب بره تو فکر. اه ای حالم یه جوری شد، قیافه ی استاد جلوی چشمم اومد. قد متوسط، موهای کم پشت بور، چشم های قهوه ای، بینی عقابی، لب های فیتونی و همه ی این چهره روی صورت سفید عین شیر برنج بود. هر چی من داشتم اون برعکسشو داشت. نفسی کشیدم و روی تختم دراز کشیدم. کنترل ضبطو برداشتم و play کردم. موزیک در فضا پیچید و این موسیقی، موسیقی مورد علاقه ی سبا بود. چقدر من پر از خاطرات سبا هستم. همیشه وقتی با
دوستام قهر می کنم تمام یادگاری هاشون جلوی چشمم ظاهر می شن. خاطراتشون عین فیلم جلوی چشمام اکران می شن. اه از این احساساتی بودنم متنفرم. ای کاش عین روشنک بودم دنیا آدم باهاش قهر کنند لج کنند شونه بالا می اندازه و می گه ” به درک، نون و آبم بو که نمی ده. من منت کسی رو می کشم که نون و ابم و می ده. ” سبا نون و ابم و نمی داد ولی رفیق فابریکم بود. به قول سبا رفیق شفیق. من خیلی سبا رو دوست دارم، آه کاش اون نسبت به من اینطوری بود. ولی من نه، فردا هم که کلاس نداریم…
دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر دست درازی عمویش، بعد از پانزده سال برمیگردد و با یادآوری خاطرات کودکیش تلاش میکند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…
خلاصه رمان وسوسه های آتش و یخ
می دانستم کینه عمو از کجاست و از چه می سوزد… از زمانی که دایی هایم آمده بودند او در مقابلم جبهه گرفت. خیلی وقت است از حرف هایی که بین من و دایی هایم زده شده گذشته است… با اینکه عمو چیزی از جزئیات حرف های ما نمی داند ولی وقت و بی وقت تلاش میکرد مرا متقاعد کند که من از دایی هایم در مورد ارثیه مادرم پرس و جو کنم و از آنها طلب ارث مادرم را بکنم و هر بار که او حرفش را پیش می کشید من هم در جواب می گفتم: باشه هر وقت وقتش شد پیگیر میشم و همه رو میگیرم. او حس می کرد که من به او جواب سر بالا میدهم
و توجهی به حرف هایش ندارم که البته چیزی غیر از این نبود…. با این حال پیشنهاد داده که در صورتی که هر چه زودتر اقدام کنم نگران چیزی نباشم و او خودش همه اموالم را برایم مدیریت می کند ولی بازهم جواب درستی از من نشنید. بودن دایی هایم در همان مدت کوتاه کمک بزرگی به من کرد… آنها چشم من را نسبت به بسیاری از مسائل باز کردند با اینکه مدت زمان طولانی است که از رفتنشان گذشته ولی در طی دو سه ماهی که اینجا بودند دیدارهای فقط و بی وقت شان باعث شد من بتوانم بهتر اطرافیانم را بشناسم. بیشتر مواقع بعد از
تعطیل شدن مدرسه یا دایی سعید یا دن مدرسه با داد دایی مسعود را میدیدم یا گاهی وقت ها هر دو با هم به دنبالم می آمدند. در همان زمان ها بود که به من پیشنهاد دادند. اگر تمایل دارم وکیل پدرم را هم از نزدیک ببینم… هر چند که آنها پیشنهادشان فقط در حد آشنایی بود و بیشتر قصد داشتن من خود روزنه ای را پیدا و خود پیگیر کارهایم شوم… ولی آن ها با آشنا کردن من با وکیل پدرم کمک بزرگی به من کردند. شاید قصدشان فقط یک معرفی کوتاه بود ولی بعد از رفتنشان رابطه ام با وکیل پدرم بیشتر شد و فهمیدم آدم قابل اعتمادی است…
دانلود رمان گل همیشه عاشق از نازنین محمد حسینی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان از زندگی میعاد موحد تک پسر سی و پنج ساله حاج موحد، یکی از بزرگ ترین فرش فروشای بازار تهران، بخاطر یک شوک ناگهانی در زندگی اش از شهر می رود و در چنگل های شمال زندگی می کند. یک روز که در جنگل در حال راه رفتن می باشد با دودی مواجه می شود و وقتی نزدیک می شود متوجه می شود یه ماشین که رانندش هم دختر جوانی است به دره افتاده، میعاد از ترس اینکه ماشین آتیش بگیرد و دختر بمیرد او را نجات می دهد و به منزل خود می برد…
خلاصه رمان گل همیشه عاشق
یک هفته ای از بودنم توی اون خونه می گذشت. خونه ای که دیگه زیاد هم توش جنجال پیش نیومده بود. میعاد همیشه معترض بود ولی منم جلوش کم نمی اوردم. یه مشت کتاب آشپزی و فیلم آموزش آشپزی در اختیارم گذاشته بود و هر روز مجبورم می کرد نگاه کنم و تمرین کنم. دست خودم نبود که باهاش لج می کردم و وقتی اون ازم می خواست کاریو انجام بدم انجامش نمی دادم. حتی وقتی دستور یه غذایی رو می داد من از روی قصد و غرض یه غذای دیگه درست می کردم. اصلا آبمون توی یه جوب نمی رفت ولی روال عادی شده بود.
اون شبانه روزی بالا بود و فقط برای خوردن غذا میومد پایین منم که همیشه پایین بودم. صدای اره و تیشه اش نمی ذاشت آرامش داشته باشم وهرچی هم که سعی می کردم چیزی یادم نمیومد. چند بار دیگه تا ماشینم رفته بودم ولی برام جالب بود که هیشکی نیومده بود سراغش. یه ماشین نیمه سوخته افتاده بود وسط جنگل و هیچکس هم پیداش نکرده بود. درسته اونجا اصلا توی دید نبود و هیچکس به ذهنشم نمی رسید که کسی بره توی این دره ولی خب برام خیلی عجیب بود که کسی دنبالم نگشته بود. شاید واقعا بی کس و کار بودم و نبودنم
واسه کسی اهمیتی نداشت! اون اتاق کوچیکه که روز اول ازم خواسته بود توش لباس عوض کنم برای من شده بود. اتاقی که مبل توش به عنوان تخت استفاده می شد و یه چوب لباسی داشت که می تونستم لباسامو بهش آویزون کنم. شلوار و بلوز هایی که برام خریده بود رو روی همون چوب لباسی آویزون کرده بودم و یدونه مانتو و شالی که داشتمم همون جا آویزون بود. لباسایی مثل تاپ و لباسامو تا کرده بودم و گذاشته بودم زیر مبل. روی تختم دمر دراز کشیده بودم که در همچین محکم باز شد که من از ترس سر جام نشستم و بهش خیره شدم…