– رعنا جان سلام… – رعنای خوبم سلام… – رعنای عزیزم… نه،نه، فایده ندارد، نمی توانی بنویسی. نمی توانستم. چند هفته بود که برای شروع کردن نامه داشتم فکر می کردم.
نمی دانم، نمی دانستم چه بنویسم، از کجا شروع کنم و از چه بگویم.
حرفی برای زدن نداشتم. چیزی به ذهنم خطور نمی کرد،
هیچ چیز! انگار مغزم داشت از کار می افتد یا شاید هم افتاده بود… نه از کار نیفتاده بود، برعکس یکرَوند داشت کار می کرد.
مدام فکرهای جورواجوری که به هم هیچ ربطی نداشت
از ذهنم می گذشت و توی سرم مثل آش شله قلمکار شده بود
و آینده و گذشته و حال با هم غوطه می خوردند. دیگر حتی لازم نبود به خودم زحمت بدهم که به چیزی فکر کنم،
در حالی که به ظاهر از بیست و چهار ساعت، بیست ساعتش را خواب بودم،
ولی در حقیقت فقط سه – چهار ساعت مغزم از کار می افتاد و واقعاً می خوابیدم،
بقیۀ ساعت ها با چشم های بسته مدام فکر می کردم، فکر می کردم و فکر… نه، آن که داشت از کار می افتاد جسمم بود، چون همیشه خسته بودم،
کار نکرده، بدون هیچ فعالیتی. مثل جنازه دائم دراز می کشیدم. خسته بودم
، خستۀ خسته! یاد حرف های دکتر محمودی می افتادم که می گفت: – نباید به خودت افکار منفی تلقین کنی، به چیزهای مثبت فکر کن،
به آینده که هنوز پیش رویت است، به جوانیت، زیبائیت، سلامتیت و …. راستی دکتر بودن چقدر آسان است! روی صندلی بنشینی
و در نهایت وقار و ارامش برای دیگران دادِ سخن بدهی
و در مورد دردی که نه خودت چشیده ای، نه داری
و نه می تونی مفهومش را بفهمی ساعت ها حرف بزنی! کاش واقعاً زندگی مثل فیلم های هندی بود؛ سر بزنگاه،
با یک حرف یا یک معجزه یا تصمیم آنی، سریع همه چیز را روبراه می شد
و مشکلات حل. دکتر محمودی که می گفت: – نخواب! بیدار باش! به گذشته فکر نکن یا به چشم یک اشتباه
یا تجربه به آن نگاه کن! در عوض به فردا فکر کن! فردایی که هنوز پیش روی توست… حق داشت آن قدر مصمم و آسوده حرف بزند
و برای من نسخه بپیچد، آخر او که در بیست و سه سالگی بیوه نشده بود!
او که تمام نیرویش را برای حفظ چیزی که اصلاً ارزشش را نداشت
بیهوده صرف نکرده بود و از همه مهم تر این که «او زن نبود.» برای همین، آن قدر خونسرد می گفت:
قصه زندگی دختری به نام مهناز است که با پسری به نام محمد ازدواج می کنه و این دو همدیگر دوست دارند ولی اتفاقاتی میفته که از هم جدا میشن و … داستان بسیار زیبا و جذاب . که حتی از چند بار خوندن خسته نمیشید .
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد.
این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد،
چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد،
مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند
-زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بهتوسط شراب و خواب مصنوعی بهوسیله افیون و مواد مخدره است-
ولی افسوس که تأثیر اینگونه داروها موقت است و بهجای تسکین، پس از مدتی بر شدت درد میافزاید…»
بخش اول:
راوی نقاشی منزوی و تنهاست که کارش نقاشی روی قلمدان است
و تنها یک نقش را روی قلمدانها میکشد:
دختری با لباس سیاه که شاخهای گل نیلوفر آبی را به طرف پیرمردی گرفته است
که شبیه جوکیان هندی است و زیر درخت سروی چمباتمه زده است،
و بین آنها جوی آبی فاصله انداخته است.
یک روز سیزدهبهدر، راوی از سوراخ دیوار خانهاش ـ
که یک خانۀ کوچک دورافتاده و خارج از شهر است ـ
منظرهای عجیب میبیند: در بیابان نزدیک خانهاش پیرمردی قوز کرده
در زیر درخت سروی نشسته و یک دختر جوان استاده و به او گل نیلوفر کبودی را تعارف کرده است.
راوی از همان روز شیفتۀ چشمان جادویی آن دختر میشود و به قول خودش،
نوری در زندگیاش تجلی میکند که در روشنایی آن،
یک لحظه همۀ بدبختیهای زندگی خود را میبیند.
از آن روز، راوی روزهای بسیاری را به امید یافتن
آن زن اثیری در اطراف خانهاش جستوجو میکند
تا اینکه یک روز او را در آستانۀ در خانهاش میبیند که خودش را به راوی تسلیم میکند.
دختر به خانۀ او میرود و همانجا روی تخت او میمیرد. راوی چشمهای آن زن اثیری را برای خودش نقاشی میکند تا بتواند برای همیشه داشته باشدشان و بعد، برای اینکه کسی نفهمد یا به قول خودش چشم نامحرم بر آن اندام اثیری نیفتد، او را قطعهقطعه میکند و با کمک پیرمردی خنزرپنزری در گورستان دفن میکند. گورکن، در حفاریاش گلدانی را مییابد که به رسم یادگاری آن را به راوی میدهد. او بعد از برگشتن به خانه درمییابد که روی گلدان (گلدان راغه) یک جفت چشم درست مانند همان نقاشی خودش، کشیده شده است.
راوی تصمیم میگیرد که نقاشی خودش و نقاشی روی گلدان را روبهرویش بگذارد و تریاک بکشد. او در اثر کشیدن تریاک به خلسه میرود و در عالم رؤیا به قهقرا میرود و خود را در محیطی مییابد که علیرغم تازه بودن، برایش کاملاً آشناست.
بخش دوم:
در بخش دوم (که در واقع ارتباط نزدیکی با همان عالم رؤیا در پایان بخش اول دارد)، روای ماجرای زندگیاش را برای سایهاش مینویسد که با ولع هرچه تمامتر کلمات او را میبلعد. در اینجا راوی مردی است که با زنش (دختر عمۀ راوی است) و دایهاش که دایۀ زن او هم هست، زندگی میکند. او در جوانی به خاطر یک توطئه از طرف زنش (زن لکاته) مجبور به ازدواج با او میشود. اما زن هیچگاه خودش را تسلیم او نمیکند. او فاسقهای طاق و جفت دارد و این راوی را بیشتر شکنجه میدهد. ظاهر این زن درست همانند آن دختر اثیری در بخش قبل است و مادر راوی یک رقاصۀ هندی بوده است.
راوی در طول این بخش به تقابل خود با رجالهها اشاره میکند که از نظر او «هر یک دهانی هستند با مشتی روده که از آن آویزان شده است و به آلت تناسلیشان ختم میشود و دائم دنبال پول و شهوت میدوند.»
جلوِ اتاق راوی، دکان قصابی است و نیز پیرمرد خنزرپنزری که بساطی از اجناس کهنه دارد. راوی کمکم متوجه میشود که لکاته با پیرمرد خنزرپنزری رابطه دارد و اعتراف میکند که جای دندانهای پیرمرد را بر گونۀ لکاته دیده است. و یک شب به اتاق زنش میرود و بعد از اینکه او را در آغوش میکشد، چون احساس میکند که آن زن لکاته مانند یک مار دور بدن او پیچیده است، با خنجری دستهاستخوانی که قبلاً آن را دور انداخته بوده است، اما به طرزی شگفتآور دوباره به دستش رسیده است، لکاته را میکشد. و در نهایت خودش را در آینه میبیند که به همان پیرمرد خنزرپنزری تبدیل شده است…
رمان ایران ,دانلود رمان ,رمان , دانلود رمان عاشقانه , دانلود رمان عاشقانه جدید