دانلود رمان همخونه شرقی
دانلود رمان همخونه شرقی

دانلود رمان همخونه شرقی
به نام خدا، باسلام و عرض ادب خدمت کاربران محترم سایت رمان به رمان ایران بزرگترین سایت دانلود رمان خوش آمدید. افتخار داریم بار دیگر با معرفی رمان جدید در خدمت شما بزرگواران باشیم. رمان جدیدی که روبروی آن هستید، دانلود رمان همخونه شرقی با ژانر عاشقانه، هیجانی و طنز است.
که در ادامه به معرفی بخشی از آن می پردازیم که توسط سمیه سادات هاشمی جزی کاربر انجمن رمان ایران به نگارش درآمده است. همچنین برای دانلود رمان می توانید به ادامه مطلب رجوع کنید. شما می توانید این رمان را در دسته های دانلود رمان، دانلود رمان هیجانی ، دانلود رمان عاشقانه و دانلود رمان طنز جستجو کنید.
خلاصه:
بهار دختری نخبه است که باید برای ادامه تحصیلش به تهران برود؛ اما، خانواده او رضایت به رفتن او نمیدهند و او مجبور به ازدواج میشود..
“فصل اول”
صدای هقهق
گریهاش را با دستانش خفه میکرد.به دور خود بیهدف و مستأصل میچرخید.
صدای پدرش
از دیروز هزاران بار مانند سیلی محکمی به صورتش خورده بود و درد سیلی نخورده تمام
وجودش را گرفته بود.هر بار ناباورانه از خود میپرسید:_چرا؟گرمای تیرماهی بیش از
بیش کلافهاش میکرد.دستی به لبهی روسریاش کشید و با کینهای هرچه تمامتر روسریاش
را به سمت تخت خواب پرتاب کرد. نفسش تنگ شده بود.به سمت پنجره بزرگ اتاقش رفت.
پیشانیاش را روی شیشه گذاشت.
نفسهایش
بلند شده بود. احساس خفگی امانش را بریده بود. هوا میخواست! هوای تازه که نجاتش
دهد.
دست به سمت
دستگیرهی پنجره برد.پنجرهی اتاقش را رو به حیاط بزرگ خانه باز کرد. بجز صدای
گنجشکهایی که روی درختان انگور جیک جیک میکردند، هیچ صدایی نمیآمد.به حیاط سر
سبزشان که نگاه کرد، زیر لب صلواتی فرستاد. نفسی گرفت و به خود امید داد که حتماً
راه چارهای هست! سرش را به سمت اتاقش برگرداند.به مدالها، تندیسها و لوحهای
افتخارش خیره ماند. تمامشان حاصل بی خوابی و تلاشش بودند. تمامشان حاصل حمایت بی
چون و چرای پدرش بودند و حالا پدرش…سریع به سمت میز بزرگ اتاقش رفت. تلفن همراهش
را از کنار رایانهاش برداشت. سریع شمارهی حامد را گرفت. چشمانش را بست در دل خدا
را صدا کرد:_خدایا خواهش میکنم. خدایا کمک…صدای گرمِ همیشگی حامد، برق از
چشمانش پراند و بلند گفت:
_سلام حامد
جان!
حامد بدون
توجه به صدای لرزان او سرگرم مشتریاش بود:
-نه خانم،
راه نداره. کمتر از صد تخته فرش اصلاً برامون سودی نداره. فقط حمالی برامون میمونه!
ببین خواهر من، بعد از ظهر دارم میرم گمرک فرشهای خودمون رو بفرستم دبی، حالا نظر
خودتونه! اگه میتونید برام بیست تای دیگه جور کنید، من در خدمتم! مال شما رو هم
میبرم. اگر نه که شرمنده…
حامد با
کلافگی گفت:
-الو، الو
بهار! یک لحظه صبر کن. مشتری دارم.
بهار دلش
میخواست از این بی تفاوتی حامد فریاد بزند؛ اما، طولی نکشید که صدای تمام شدن
معامله آمد. حامد گوشی تلفنش را محکم در دستانش فشرد. دستانش عرق شرم داشتند. چه
جوابی میتوانست به بهار بدهد؟ با لبخندی دروغین گفت:
-الو، جونم
بهار؟ خوبی؟
بهار نفس
بلندی چاق کرد و سریع گفت:
_چی شد
حامد؟ چی کار کردی برام؟ فهمیدی از دیروز تا حالا بابا چش شده؟ باهاش حرف زدی؟ به
مادر اختر زنگ زدی؟
و با بغضی
آشکار گفت:
_اصلاً چرا
هیچ کس دیروز از من حمایت نکرد؟
حامد لبش
را به دندان گرفت با شرمندگی گفت:
-به جون
خودم بهار همه شوکه شده بودیم. اصلاً نفهمیدم بابا چی میگه! یعنی محالترین حرف
ممکنی که از دهن بابا دراومد، این حرف بود. به خدا آبجی، حمید بدتر از من به هم
ریخته. خودت دیدی تا گفتم بابا چرا؟ کامل آمادگی داشت و گفت (به والله که هر کدوم
روی حرفم حرف بزنید از ارث محرومتون میکنم.) به علی قسم بهار، بخاطر حرفش
نترسیدم. فقط شوکه بودم. وقتی با حمید از خونه اومدیم بیرون، همش میگفتیم محاله!
امکان نداره همچین حرفی رو بابا بزنه. به هزار جا زنگ زدیم. مادر، اختر، آقا جون،
عمو رسول، ولی به خدا هیچی دستگیرمون نشد.
حامد نفس
عمیقی کشید و ادامه داد:
_صبح بابا
اومد حجره، بحثمون بالا گرفت. به خدا که اگه حمید نبود، بابا پرتم میکرد بیرون!
به جون مامان پلک نتونستم روی هم بذارم. باورم نمیشه بابا این حکم رو بهت داده.
تمام زندگیم به هم ریخته. به خدا که بابا یه چیزیش هست. بهار کلافه
دستی به موهایش کشید و دور خودش چرخید، اصلاً جواب حامد به دلش نمیچسبید، با
دلخوری گفت:
–امروز چی؟ گفتی؟ آخه نگفت
چرا نمیذاره برم تهران؟!
–به خدا که نگفت، لام
تاکام نم پس نداد، فقط میگه نمیخوام دیگه ادامه بده دیگه بسه درس. بهار، اصلاً
کوتاه نمیاد!ابداً هم هیچ جواب قانع کنندهای نداره فقط یک کلام میگه (دخترمه
اختیارش رو دارم به هیچکسی ربط نداره دخالت نکنید) از حمید بپرس با التماس گفتم
پدر من آخه یهو چی شده؟ تا چند روز پیش که خودتم میخواستی بری باهاش !چی شد یه
مرتبه میگی حرف رفتن رو نزن؟ باورت میشه انگار با دیوار حرف میزدم فقط سرش تو
ماشین حساب بود! منم جلوی بابا همون موقع به مادر اخترو آقا جون زنگ زدم باورت نمیشه
چنان سنگ روی یخ شدم که هزار بار گفتم عجب غلطی کردم !خیلی راحت بهم گفتن شما بچهها
دخالت نکنید توی این موضوع. به فاطمه زهرا اینقدر عصبانی شدم سر آقاجون داد زدم
گفتم:«جناب سرهنگ شما که همیشه اعتقاد داشتین مورچه هم که از خونه تون رد میشه
باید تحصیلکرده باشه شما که هشت تا بچه تحصیلکرده تحویل دادین چرا این حرفو میزنید؟!»
چی شد به این دختر رسید همه اتون سکوت کردین! میگین هر چی بابات براش تصمیم
بگیره؟! صدام رو بالا بردم و گفتم :آقا جون این همون بهارها تنها نوه ایکه هنوزم
وقتی میبینیدش روی زانوهاتون میشونیدشا!
زانوهای حامد از فشار عصبی زیاد سست شد و به روی تخته
فرشهای حجره نشست، بهار بی اراده اشک از چشمانش سرازیر شد وسط اتاقش نشست کار
تمام بود همه پا پس کشیده بودند بوی نا آشنای شکست به مشامش میرسید اشک ریزان گفت:
– باورم نمیشه محاله! مادر
اختر و آقاجون سر موضوع درس خوندنم کوتاه بیان!، حامد بهخدا که چیزی شده که بابا
اینجوری میکنه هرچی فکر میکنم چه رفتار ناشایستی انجام دادم به هیچ نتیجهای
نمیرسم تو بگو داداش با این همه زحمتی که اینهمه سال کشیدم همینجا تمومش کنم؟
مشخصات رمان
- نام رمان: همخونه شرقی
- نام نویسنده: سمیه سادات هاشمی جزی
- ژانر: عاشقانه طنز هیجانی
- تعداد صفحه: 326
- منبع تایپ: سایت رمان ایران